فانوس خيال ما

هزار فيلم
هزار فيلم برتر تاريخ سينما به انتخاب منتقدان نيويورک تايمز

وبلاگ مسعود مهرابی
مسعود مهرابي

�يلم نوشته ها ، وبلاگ هوشنگ گلمکانی
هوشنگ گلمکانی

لانگ شات
خشت و آينه
از سينما و ...
وبلاگهای غير سينمايی
همايون خيری
سيبستان
نیک آهنگ کوثر
يونس شکرخواه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Monday, May 26, 2003

قو ها و مرغابيهای اطراف خانه ی ما عيالوار شده اند. دو سه هفته پيش مرغابيها که روی خس و خاشاک بوته زار های وسط آب روی تخمهای شان نشسته بودند، يک روز صبح هر کدام با چند تا جوجه ی کوچولو از آب بيرون آمدند و در حاشيه ی رودخانه از عارف و عامی دل بردند. هفته ی پيش قو ها بچه دار شدند. بخصوص يک قو درست نزديک خانه ی ما جوجه هايش را به خشکی آورده بود و مثل شير از آنها در برابر گربه ها و روباه ها مراقبت می کرد. بعد از سه چهار روز ، جوجه قو ها شدند به اندازه ی دو کف دست که روی هم گذاشته باشيد و کمی از هم باز کرده باشيد. بر خلاف مرغابيها، جوجه قو ها اول کمی در خشکی تمرين می کنند و بعد به آب می زنند. امروز روزی بود که جوجه قوهای کنار خانه ی ما دل به دريا که نه، به رودخانه زدند و در کناره های کم شتاب شنا کردند. اين را می شود به فال نيک گرفت.
غاز های اين اطراف اما نمی دانم چرا هنوز بچه دار نشده اند. به هر حال اگر فرصتی شد، عکس اين جوجه موجه ها را می گيرم یا در همينجا می گذارم و يا در جای ديگر و نشانيش را به شما هم می دهم که تماشا کنيد.
خدا يا کاش در عالم جنگ نبود، گرسنگی نبود، فقر نبود، اختلاف و دشمنی نبود، جهالت و بدجنسی نبود و در عوض آب بود، پرنده بود، و اين مرغ اندوه که بر سر آن شاخه نشسته، غمناک می سرايد، به آوايی، به رنگی، به ديدن آسمانی دلخوش می شد.
راستی! يادم رفت بگويم که قو ها برخلاف ديگر پرندگانی که ديده ام ، به اخلاق پابندند. پرنده ی نر در کنار پرنده ی ماده می ماند. نمی دانم تا کی؟ نمی دانم چرا؟ اطراف ما هيچکس اين راز را نمی دانست. تنها کسی را که می شناختم و در باره ی پرنده ها می دانست، کارشناس خشک کردن پرنده های مرده بود. دفتر تلفن آکسفورد را نگاه کردم. تنها کسی که به پرنده ارتباط داشت، هم او بود. وقتی از ديد پرنده ها نگاه کنيد، چه شغل شومی است!

6:32 PM |::|        




امروز به يك وبسايت بنام آفتابگردان برخوردم كه همه اش در باره ي شهر گرمسار و ديدنيهاي آن است. بعد از وبسايتهاي متعدد سازمان ميراث فرهنگي و موزه هاي ايران ، اين كشف بزرگ و لذتبخشي بود.
در کودکی بار ها با قطار از گرمسار عبور کرده ام. شاید یکی دو بار هم در ايستگاه راه آهن آن برای عوض کردن قطار ، يکی دو ساعتی معطل شده ام. تا پيش از ديدن اين سايت تنها می دانستم که گرمسار طالبی و گرمک خوبی دارد و آبش شور است و نزديک کویر است و تا تهران دو سه ايستگاه با نامهای پيشوا، ، ورامين، بهرام و ری فاصله دارد و در راه آهن سراسری ايران جايی است که خط خراسان از خط مازندران و گرگان جدا می شود. حالا کمی بيشتر می دانم.



Saturday, May 24, 2003

روز آزادی خرمشهر را هيچوقت فراموش نخواهم کرد. ديروز از صبح مثل اينکه يک راديوی ذهنی توی کله ام می خواند: "اين پيروزی، خجسته باد، اين پيروزی".
روز آزادی خرمشهر در سال 1361 سر خيابان زعفرانيه منتظر تاکسی آبی رنگ خط درکه بودم تا به خانه ام که آن موقع بالای يک تپه ی بلند در جاده ی درکه بود بروم. ناگهان خيابان پر از صدای بوق و فرياد شد. اين که می گويم ناگهان، واقعا "ناگهان" بود. در يک لحظه. صدا مثل يک جرقه شکفت. بعد تمام خيابان به رقص در آمد. هيچکس سر از پا نمی شناخت. مردم همديگر را می بوسيدند. گل و شيرينی رايگان بود. اما کسی نمی خورد. می پاشيدند و می خواندند. بعد صدای راديوی ماشينها بلند شد. آقای گلريز اين ترانه را می خواند: "اين پيروزی، خجسته باد، اين پيروزی". بعد، من هم يادم رفت که می خواستم به خانه بروم.
بعد از بيست سال، هنوز اين ترانه ی ساده حالم را خوش می کند. طعم تلخ ترانه ی زيبای "ای شکسته استخوان، از جفای اهرمن" را که اتفاقا همین خواننده خوانده است از روح و جانم پاک می کند.: "اين پيروزی ..."




Friday, May 23, 2003

شنيده بودم اهل قبيله ای غريب در اردن، کليد های خانه های گمشده شان را به گردن دارند. من، حتی کليد خانه را هم ندارم. اما هنوز خانه را به يادمی آورم:

"آن کلاه فرنگی را که بر تارک عمارت اکباتان و از فراز سینمای تابان به میدان توپخانه فخر می فروخت دیگر هرگز نخواهم دید. آن مهتابی صورتی که نخستین مهتابی آفاق خیال بود ، دیگر در آسمان لاله زار طلوع نخواهد کرد. "خورشید نو" هرگز در آسمان این خیابان بی درخت نخواهد تابید و سینمای ونوس با آن نئونهای قرمز که جلوه ای از تحرک به چشمهای خیره ی ما می فروخت در خاکستر آتشفشان فراموشی افول کرده است.
دست راست مغازه ی پیرایش است. دست چپ یک بستنی فروشی است که نامش همچون طعم خامه و زعفران زیر زبانم محو شده است.
همان دست چپ، ... تئاتر نصر را نخواهم دید. ... جامعه باربد در غبار محو خواهد شد. آن مغازه ی مسعود نیا نخواهد توانست کراوات را به گردن همه آویزان کند.
آن سینمای رکس، آن سردر و آن کتیبه و آن پاگرد صورتی و آن پله ها که پیچ می خورد تا به شاه نشین کاخ رویا های ویستاویژن برسد، آن سینمای البرز که دیگر با یک بلیط دو فیلم نمایش نمی دهد و آن سینمای ایران را با آن چراغهای آبی و آن دیوار های مخمل سبز دیگر نخواهم دید. گوش کن! بلبل مزرعه می خواند. و آنکه خالی به لب دارد و لبخندی ، در فضا جادو می پراکند. ... دیگر از کنار کوچه ی برلن و رفاهی، از کنار آسید جلال یک کلام، از نزدیکی کتابفروشی نیل عبور نخواهم کرد. دیگر عرض خیابان استامبول را نخواهم پیمود تا پیش از رسیدن به لاله زار نو از کنار قنادی معیلی بگذرم. دیگر برنخواهم گشت تا از گوشه ی چشم، چراغها و سر در سینمای سهیلا، سینمای برلیان ، کافه ی مصطفی پایان و راسته ی ماهی فروشها را نگاه کنم.
دیگر پیش نخواهم رفت تا دو سینمای دست راست را هم ببینم. سینمای پارک در آن کوچه و در کنار آن مسجد با آن شعر دل انگیز که "میان مسجد و میخانه راهی است... گروهی این، گروهی آن پسندند" ... نمی روم تا سینمای تهران را با آن باغ تابستانی ببینم. با آن ترانه ها که شنیدم از لابلای نور. و پیش تر نخواهم رفت تا سینمای همای را ببینم. با آن قصه ها از بریدن ها.
دیگر از لاله زار نو بالا نخواهم رفت و در میان عطر قهوه و آجیل و کالباس گم نخواهم شد تا عمارت به راستی باشکوه سینما متروپل را تماشاکنم. ... دیگر طاقت ندارم. بر می گردم به سوی شرق و کوه بی بی شهربانو را نگاه می کنم. از برابر سینمای دنیا و سینما پردیس تند می گذرم. کتابفروشی ابن سینا و اشرفی و آسیا را رد می کنم. از ازدحام مقابل سینمای سعدی و حافظ می گذرم. سراسیمه به سوی مجلس و مسجد سپهسالار می روم. از بوی میوه در خیابان سرچشمه وسوسه نمی شوم. درست کنار تابلوی عدل مظفر یک ریال به پارکابی می دهم و سوار اتوبوس خط 18 می شوم. .... صدای توپ. صدای نقاره. صدای "خانمها، آقایان، سال نو مبارک" ، صدای یک ضربه روی سنج. ..."

اين چند خط را نزديک عيد نوشتم. به کار نيامد. حالا برای تو می نويسم که از سکوت هراسانی. امشب دوباره، بر سر ديوار آشتی، مرغی نشسته است و نمی خواند.



Friday, May 16, 2003

وفتی ما بچه بوديم ، عينکی بودن چيز خنده داری بود. خيلی ها بودند که چشم شان ضعيف بود اما عينک نداشتند و نمی زدند و تازه به ما عينکی ها می خنديدند. وقتی مايکل کين با آن چشمهای ميوپ و آستيگمات و ضعيف در ادامه ی فيلمهای جيمز باندی در فيلمهايی که از روی نوشته های درخشان لن ديتن ساخته می شد شروع به بازی در نقش آن قهرمان دوران جنگ سرد کرد، ما عينکی های لاغر و زردنبوی سيکل اول دبيرستانهای تهران هم قهرمان خودمان را پيدا کرديم. ارادت ما به جناب "سر" از پشت نيمکت مدرسه ی تقوی در خيابان نظام آباد شروع شد. بعد از ديدن "تدفين در برلين" هر طور بود بقيه ی کتاب های لن ديتن را هم تا آنجا که ممکن بود، از يک کيوسک کتابفروشی انگليسی در خيابان تخت جمشيد تقريبا سر ايرانشهر خريدم و به زور و با کمک ديکشنری خواندم. و جهانم ديگرگون شد. مثل اينکه آدم چشم تازه ای بروی دنيا بازکرده باشد. راستی! دارم دنبال يک کتاب يا فيلم ديگر می گردم که بتواند کنجکاوم کند و پنجره ی تازه ای برويم بگشايد. بقول شکسپیر: وه چه خيال خامی! در اين خزفزار گوهری نخواهی جست. با اين حال می خواهم بروم و در يک کتابفروشی قدم بزنم.
در ضمن اين جمله ی آخر، يعنی "می خواهم بروم در يک کتابفروشی قددم بزنم،" مال شکسپير نبود. مال خودم بود. اين را برای ثبت در تاريخ نوشتم.




يک فيلم ديگر ازسر مايکل کين روی پرده آمده. برای ديدنش کنجکاوی و علاقه و حوصله و حتی بليط افتخاری دارم. اما وقت ندارم. افسوس. کاش همه ی مشکلات آدم همينطوری بود.



Thursday, May 15, 2003

دخترم می گويد: "پدرم اول تمام فيلمها را دیده و در آخر همه ی آنها به خواب رفته است." راست می گويد. اين روزها خيلی خسته ام. خيلی. به هر حال اين فهرست فيلمهايی است که امروز در شهر ما نمايش می دهند و من هيچکدامشان را نديده ام. اعدا و ارقامی را که در کنار نام فيلمها می بينید رده بندی های شورای سانسور فيلم بريتانياست که معلوم می کند چه فيلمی برای چه گروه سنی مناسب است.:
Bulletproof Monk (12A)
Chow Yun Fat stars in ricdiculously enjoyable comic-book based martial arts actioner.
Dark Blue World (12A)
Czech pilots Frantisek and Karel travel to England to fight...
Darkness Falls (15)
Silly, disposable horror as the Tooth Fairy turns out to be real, and after more than just molars.
Dreamcatcher (15)
A laughably bad sci-fi chiller, from the fecund but increasingly idiotic imagination of Stephen King.
Hope Springs (12A)
Colin Firth is torn between Heather Graham and Minnie Driver in this transatlantic romantic comedy.
How To Lose A Guy In 10 Days (12A)
A sprightly, Chick Lit-style romantic comedy, starring Kate Hudson and Matthew McConaughey.
I Capture The Castle (PG)
Newcomer Romola Garai stars in an engaging growing pains yarn adapted from the popular novel by Dodie Smith.
Intacto (15)
Dazzlingly twisty and inventive thriller from Spain starring Max Von Sydow.
Johnny English (PG)
Rowan Atkinson stars in likeable James Bond parody with drop-dead support from Natalie Imbruglia.
The Jungle Book 2
Disney animated sequel, with John Goodman taking over voice chores as Baloo the bear.
The Little Polar Bear (U)
A very sweet traditional style animation about a plucky little bear with an ecological message. Top stuff for little ones.
Mrs Dalloway (PG)
An aging socialite remembers the long hot summer when she...
Old School (15)
"American Pie" grows up in this gross-out comedy about a bunch of thirtysomething guys who open a frat house.
Phone Booth (15)
Golden boy Colin Farrell plays an arrogant cheating husband trapped in a phone booth with an unknown sniper on the end of the line aiming squarely at his head. Gripping stuff.
Punch-Drunk Love (15)
Adam Sandler in 'even British people will like me in this!' shock, ably abetted by the ever luminous Emily Watson in PT Anderson's very different, very good romantic comedy.
The Royal Tenenbaums (15)
Following years of separation, Royal Tenenbaum returns to New York...
S Club: Seeing Double (PG)
Feature-length, kids-only comic escapade starring the chart-topping pop combo.
Welcome To Collinwood (15)
A great idea doesn't quite go according to plan in this daft, but enjoyable, comedy caper.
X-Men 2 (12A)
Bryan Singer rounds up the usual mutant suspects for another bout of enjoyable superheroism.



Sunday, May 11, 2003

در ضمن تر اينکه روزنامه های بريتانیا در دنيا نظير ندارند. البته اين که حرف نشد. روزنامه های موريتانی هم در دنيا نظیر ندارند.




در ضمن، تقريبا تمام اين روزنامه را می توانيد روی اينترنت هم ببينید.




The Sunday Times

هرگاه فرصتي دست بدهد روزنامه يا مجله اي را كه مطالعه مي كنم معرفي خواهم كرد. امروز نسخه ي روز يكشنبه ي روزنامه ي تايمز را كه در اين روز به روزنامه ي ساندي تايمز تبديل مي شود ، مي خوانم. حالا خواهيد ديد كه چرا نمي شود دوتا يا بيشتر روزنامه را در يك روز خواند.

شماره ي امروز ساندي تايمز شامل قسمتهاي زير است:

الف - ده قسمت روزنامه كه هفت قسمت اول به قطع روزنامه ي كيهان و با صفحات رنگي و تكرنگ در آمده و سه قسمت هم در قطع مترويي كه به اندازه ي هفته نامه هاي ورزشي تهران است، باز هم با صفحات رنگي و تكرنگ.

ب: چهار مجله ضميمه تمام رنگي.

ج: دو مجله ي تبليغاتي.

اول ده قسمت روزنامه :

۱- قسمت اصلي روزنامه The Sunday Times در ۲۸ صفحه باندازه ي روزنامه ي كيهان شامل اخبار و گزارشهاي مهم روز.

۲- ضميمه ي ورزشيSport روزنامه در ۲۸ صفحه به اندازه ي روزنامه ي كيهان شامل اخبار و گزارشهلي ورزشي.

۳- قسمت بازرگاني و كسب و كار Business روزنامه در ۱۶ صفحه به اندازه ي روزنامه ي كيهان شامل خبر ها و گزارشهاي اقتصادي مربوط به زندگي روزمره ي آحاد خوانندگان.

۴- قسمت پولي روزنامه Money در ۸ صفحه به اندازه ي روزنامه ي كيهان در باره ي اينكه خوانندگان با پول خود چطور كار يا سرمايه گذاري كنند.

۵- قسمت مرور اخبار روزنامه News Review كه به رويداد هاي مفصل تر هفته مي پردازد در ۱۲ صفحه به قطع روزنامه ي كيهان.

۶- قسمت مسافرت Travelروزنامه كه در ۲۰ صفحه به اندازه ي روزنامه ي كيهان به مطالب مربوط به مسافرت و توريسم مي پردازد.

۷- قسمت آگهيهاي استخدام Appointments با شرح جزئيات كامل در ۱۰ صفحه به قطع كيهان شامل هشت صفحه و يك لت دو صفحه اي.

۸- قسمت طنز روزنامهThe Funday Times بهمراه مطالبي براي كودكان و نوجوانان در ۱۲ صفحه قطع مترويي تمام رنگي روي كاغذ روزنامه.

۹- قسمت رانندگي Drivingروزنامه در ۲۸ صفحه قطع مترويي در ۲۸ صفحه روي كاغذ روزنامه رنگي و تكرنگ.

۱۰- قسمت املاك روزنامه Home با مطالب و آگهيهاي در باره ي خريد خانه و ملك در ۵۶ صفحه قطع مترويي تكرنگ و رنگي.

دوم: چهار مجله ي ضميمه

۱- مجله ي عمومي The Sunday Times Magazineبا مطالب آموزنده و سرگرم كننده با چاپ تمام رنگي روي كاغذ گلاسه در ۶۴ صفحه قطع مجله فيلم.

۲- مجله ي مد Style با مطالبي در باره ي مد و زيبايي با چاپ تمام رنگي روي كاغذ گلاسه در ۶۰ صفحه قطع مجله فيلم.

۳- مجله ي فرهنگي Culture با مطالبي در بهره ي كتاب و سينما و تئاتر و موسيقي و ... در ۸۸ صفحه تمام رنگي روي كاغذ مرغوب قطع مجله دنياي تصوير.

۴- مجله ويژه ي جشنواره ي فيلم كن On Locationدر ۲۴ صفحه تمام رنگي قطع كوچك روي كاغذ اعلا قطع مجله خانواده.


سوم: دو مجله ي تبليغاتي

۱- يك مجله ي رنگي ۳۲ صفحه اي براي سفارش و خريد لوازم صوتي و تصويري

۲- يك مجله ي رنگي ۳۲ صفحه اي براي سفارش و خريد لوازم باغباني

بله... عرض می کردیم...ميان ماه من تا ماه گردون ! يا شايد هم می گفتيم مردم درياکنار و مردم دروازه غار، هردو عريانند اما اين کجا و آن کجا؟ بگذریم.



Saturday, May 10, 2003

آلبوم فرياد استاد شجريان را هم بالاخره شنيدم. يکی دوجايش خيلی خوب بود. يکی دوجايش خيلی خوب نبود. پارسال پيرارسالها، هم شجريان ها ، هم عليزاده و هم کلهر اينطرفها هم می آمدند و کنسرتی می دادند. مدتی است نيامده اند. يا من نرفته ام. يا آمده اند و آنقدر خوب تبليغ نکرده اند که خبرش به من هم در اين کوره دهات جزيره ی شياطین برسد. در خود اينجا هم يک خواننده ی ايرانی هست که لهجه ی ترکی و مرام درويشی دارد. سالی يکی دو بار هم کنسرت می دهد اما هميشه همان چند تا تصنيفی را که بلد است می خواند. بعضی وقتها هم اشعار را غلط می خواند. درست مثل اينکه آدم خط درشت بنويسد اما املايش نادرست باشد. يادش به خير سالها پيش در بروکسل چند روزی با يکی از علما هم منزل بودم. صبح ها که بيدار می شد، آواز می خواند اما صدايش خوب نبود. می گفتم: "بديش اين است که صدای تان خوب نیست." می گفت: "خوبيش اِين است که غلط نمی خوانم."




امشب تلويزيون ژاندارک لوک بسون را نشان می داد. دير رسیدم. چند دقيفه ی اولش از دستم رفت. حيف شد.




فيلم "من ترانه ۱۵ سال دارم" را ديدم. براي توصيفش به انگليسي يك كلمه، و به فارسي دو كلمه لازم است: تكان دهنده.




کتيبه يکی از زيباترين شعر های مرحوم مهدی اخوان ثالث (م. اميد) است. در اين نخستين ساعات بامداد به يادش افتادم. و آن را در گوشه ای يا در کوچه ای از همين اينترنت پيدا کردم:

کتيبه

فتاده تخته سنگ آنسوي تر، انگار كوهي بود.
و ما اين سو نشسته، خسته انبوهي.
زن و مرد و جوان و پير،
همه با يكديگر پيوست، ليك از پاي،
و با زنجير.
اگردل ميكشيدت سوي دلخواهي
بسويش ميتوانستي خزيدن، ليك تا آنجا كه رخصت بود، تازنجير.
ندانستم
ندائي بود در رؤياي خوف و خستگيهامان،
و آيا آوائي از جايي، كجا؟ هرگز نپرسيديم.
چنين ميگفت:
فتاده تخته سنگ آنسوي ، واز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است، هر كس طاق، هر كس جفت
چنين ميگفت چندين بار
صدا، و آنگاه چون موجي كه بگريزد زخود،در خامشي ميخفت
و ما چيزي نميگفتيم.
و ما تا مدتي چيزي نميگفتيم.
پس از آن نيز تنها در نگهمان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود.
وديگر سيل و خيل خستگي بود و فراموشي.
و حتي در نگهمان نيز خاموشي.
و تخته سنگ آنسو او فتاده بود.
شبي كه لعنت از مهتاب ميباريد،
و پاهامان ورم ميكرد و ميخاريد،
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود، لعنت كرد
گوشش را و نالان گفت: بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم: لعنت بيش بادا گوشمان را، چشممان
را نيز، بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود.
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
كسي راز مرا داند که
ه از اين رو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي بيگانه اين راز غبارآلوده را مثل دعايي زيرلب تكرار
ميكرديم.
و شب شّط جليلي بود پر مهتاب.
هلا، يك، دو، سه، ديگر بار.
هلا، يك، دو، سه، ديگر بار.
عرقريزان،عزا،دشنام ، گاهي گريه هم كرديم.
هلا، يك، دو، سه،زينسان بارها بسيار.
چه سنگين بود، اما سخت شيرين بود پيروزي.
و ما با آشناتر لذتي، هم خسته هم خوشحال،
زشوق وشور مالامال.
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود،
به جهد ما درودي گفت وبالا رفت.
خط پوشيده را ازخاك و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بيتاب).
لبش را با زبان تر كرد (ما نيز آنچنان كرديم)
و ساكت ماند.
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند.
دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري، ما خروشيديم:
بخوان! او همچنان خاموش
براي ما بخوان! خيره بما ساكت نگا ميكرد.
پس، از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا ميكرد،
فرو آمد. گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد.
نشانديمش.
بدست ما و دست خويش لعنت كرد.
چه خواندي، هان؟
مكيد آب دهانش را و گفت آرام:
نوشته بود
هان،
كسي راز مرا داند،
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
نشستيم
و
به مهتاب و شب روشن نگه كرديم.
و شب شّط عليلي بود



Friday, May 09, 2003

جاي ايوب خالي كه يك چيزي به ما بگويد. باز ديشب رفتم لندن و ضمن گشت و گذار و ديد و بازديد يك سي دي استاد شجريان و يك نوار ويديوي فيلم ايراني "من ترانه ۱۵ سال دارم" خريدم. بقول ايوب: مرد! اگر فيلم داخلي و آواز استاد شجريان ضبط لس آنجلس مي خواستي، چرا همان تهران نماندي؟ تازه گردش تجريش و دوغ و كله پاچه و شله زرد و بستني اكبر مشدي ات هم روبراه بود.

جوابش را دارم. اما نمي دهم. نمي توانم بدهم!



Thursday, May 08, 2003

خودمانیم... عجب کلمات قصاری گفت این ایوب با این کله ی ماشین شده اش. ایوبی که من می شناختم، عقلش به این چیزها قد نمی داد. حتما انگلیسی ها یادش داده اند. کار، کار انگلیسی هاست. عجب جایی است این آکسفورد! جایی که : "می دهند آبی و دلها را منور می کنند."




زيارت ايوب

ايوب قزويني از نويسندگان هفته نامه ي مهر را ديروز غروب همينجا كنار رودخانه زيارت كردم. بعد از مدتها . گفتيم و شنيديم و چاي با هل خورديم و بچه اردكها را كه دنبال مادرشان مي دويدند تماشاكرديم. ايوب در يكي از شهر هاي همجوار ، هم درس مي دهد و هم درس مي خواند و هم سر مي تراشد بي تيغ، كه اين از كرامات اوست. ايوب گفت كه مي خواهد بزودي به تهران برود ﴿اسم خيابانش را هم گفت﴾ ومی خواهد بگويد ﴿اسم شنونده را هم برد﴾ كه وبلاگها و نويسندگان آنها را نچزانند و نپرانند. ايوب مي گفت: در آمريكا و ذيگر كشور ها و از جمله همين بريتانيا ﴿ايوب بجاي انگليس از اين كلمه استفاده مي كند﴾ هزار ها هزار نفر وبلاگ مي نويسند. حتي يكي شان هم قربان و صدقه ي دولتها نمي رود سهل است، بلكه تقريبا تمام شان منتقد دولتها هستند و بعضي هم بسيار هتاك و آبروبرند. براي دولتها هم كاري ندارد كه آنها را تعطيل كنند يا بگيرند و به ميدان ني اندازي اعراب اعزام كنند. اما هرگز اين كار را نمي كنند. چون اينها يك مشت روشنفكرند كه افكار و اميال و اهواي خود را بي مهابا و بي تعارف و گاه حتي خالصا مخلصا روي دايره مي ريزند و مكنونات قلبي شان را بيان مي كنند و اطلاعاتي را كه دولتها براي دستيابي به آنها ميليونها دلار خرج مي كنند، به رايگان روي اينترنت در دسترس مي گذارند. حالا دولت مگر آزار دارد كه با دست و اقدام خود، خودش را از اين منبع گرانبها ي اطلاعات كه مجاني بدستش مي رسد محروم كند؟

گفتم چطور؟

ايوب گفت: اين جوانهاي طفلكي بخصوص، همه ي طرحها و افكار سياسي و غير سياسي شان را شب به شب و مو به مو در وبلاگ شان مي نويسند. حتي نشاني قرار هاي شان با دوستان خود را هم با ذكر آدرس و گاه به انضمام نقشه ي محل روي اينترنت مي گذارند. از همه مهمتر اينكه روشن و صريح مي گويند كه دردشان چيست و چه مي خواهند و دنبال چه چيزي هستند و چطور مي خواهند آن را بدست بياورند. مي داني دولت و دستگاههايش چقدر بايد كار مي كردند و هزينه مي كردند و در جوامع دموكراتيك به تجسس در احوال شهروندان متهم مي شدند تا اين اطلاعات را بدست بياورند؟ تازه آنهم آيا بياورند، آيا نياورند. اما وبلاگها و نويسندگان شان همه ي اينها را مفت و مجاني در اختيار مقامات قرار مي دهند. حالا فكر كن اگر دولت بريتانيا و آمريكا و فرانسه و آلمان و غيره مي آمدند وبلاگها را ممنوع يا محدود مي كردند. مي داني چه مي شد؟ بچه ها مي ترسيدند و ساكت مي شدند و ديگر حرف نمي زدند و نمي نوشتند. نتيجه اين مي شود كه حكومت از آنچه در دل و ذهن جوانها مي گذرد بي خبر مي ماند و از اينكه اوضاع را ساكت مي بيند چه بسا كه خوشحال هم باشد. اما از دل اين سكوت و تاريكي هر صدايي و هر جرقه اي مي تواند بيرون بيايد. عزيز من! سكوت خطرناكترين صداهاست.

گفتم ايوب جان، ول كن. چايي ات را بخور توي حال خودت باش!

8:20 AM |::|        



Tuesday, May 06, 2003

اين سه قطعه حاصل مطالعه ی آخر امشب بود. حيفم آمد کسی را در لذت خواندن شان سهيم نکنم. ديروقت تر از آن بود که بتوانم شعر دکتر شفيعی را با صدای بيژن بيژنی عزيز گوش کنم. چو فردا شود گوش خواهم نمود.




به كجا چنين شتابان ؟.....

سفرت به خير ! اما، تو و دوستي، خدا را

چو از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي،

به شكوفه ها، به باران

برسان سلام ما را.

_ شفيعي كدكني




10:38 PM |::|        




10:27 PM |::|        




مساله ای که می خواهم مطرح کنم نه تنها از نظر فنی، بلکه از نظر پاسداشت زبان فارسی هم اهمیت ویژه دارد: فرض کنید که پرتقال فروشی در ولایت غربت احتیاج دارد مقادیری تصویر متحرک را با فرمت وی اچ اس آنالوگ کپچر نموده و سپس به فرمت دیجیتال از نوع امپگ انکود کند. لطفا پرتقال فروش را راهنمایی فرمائید. کپچر کارد و گرافیک کارد مناسب و سرعت خیلی بالا برای دانلود کردن بحمدالله برقرار است. لینک برای دریافت نرم افزار انکودینگ از نوع اکابری یا یوزرفرندلی مورد لزوم است. با انکودینگ دایلیو ام وی مخصوص ویندوز می توانم این کار را بکنم اما با این فرمت طول و عرض صفحه خیلی کوچک است و در حالت فول اسکرین هم تصویر دیستورت می شود. در ضمن شوخی نمی کنم. واقعا لازم دارم. رونوشت: دوستان بسیار عزیزم جناب آقای دکتر شعردوست ریاست محترم شورای گسترش زبان فارسی و جناب آقای مهندس فیروزان ریاست محترم شورای عالی ویرایش همراه با تقدیم سلام و تهیات.




دخترم در دانشكده اش براي كلاس استوري بورد طرح يك انيميشن را تهيه كرده كه داستانش اين است: قورباغه اي در مريخ به دنيا مي آيد و بعد از مدتي معلوم مي شود كه خيلي بي دست و پاست و كاري از دستش بر نمي آيد. يك روز كه زير درختي نشسته بود تا مثل نيوتن سيبي به كله اش اصابت كند و نبوغي به سرش بزند؛ بادي مي آيد و شال گردني برايش مي آورد كه به او قدرت پرواز مي دهد. قورباغه به كره ي زمين پرواز مي كند و با نجات دادن گربه هايي كه بالاي درختان مانده اند و نمي توانند پائين بيايند، قهرمان مي شود. جل الخالق. تازه انگليسي ها از اين طرح خوش شان هم آمده است!



Monday, May 05, 2003

از دوستان عزيزم كه بعد از تعمير نسبي خرابكاريها ابراز لطف كردند، ممنونم. خدا همه تان را حفظ كند. لوگو ها را هم بالاخره در يك روز تعطيل پيدا مي كنم. اينها همه - اگر حوصله داشته باشم - نيم ساعته شدني است. آنچه فعلا ناشدني است لذت نان دادن به چند ماهي قرمز است در حوض بقعه اي دلگشا در روستاي ابيانه. در نزديكي كاشان. سر راه نطنز . در جاده اي كه از هفت روستا مي گذرد كه يكي اش هنجن است. روستاي عباس آقاي جمالي. مردي شبيه آينه. از صافي... بقول خودش: "الهي، الاها، دلي دلي!"




باور كردنش دشوار است كه اين كلمات را هشتصد سال پيش از اين نوشته باشند:

سخن، سايه ي حقيقت است... / آدمي را خيال هر چيز با آن چيز مي برد. / خيال باغ به باغ مي برد / و خيال دكان به دكان.../ بي چادر خيال، قيامت باشد.

درد است كه آدمي را راهبر است..../ تو را طبيبي هست در اندرون.../ آدمي عظيم چيز است./ در وي همه چيز مكتوب است.

يار خوش چيزي است/ زيرا كه يار از خيال يار قوت مي گيرد و مي بالد.../ عالم بر خيال قائم است/ و اين عالم را حقيقت مي گويي.../ كار بعكس است/ خيال خود اين عالم است كه آن معني صد چون اين پديد آرد و بپوسد و خراب شود و نيست گردد و باز عالم نو پديد آرد به./ و او كهن نگردد.

كلمات جلال الدين مولوي است در فيه ما فيه. اگر امروز زنده بود، لابد فوقش در آكسفورد زير دست يكي از اين جوجه استاد ها كه روي شلوار جين كت و كراوات مي پوشند و از شرق شناسي و ايران شناسي آنقدر مي دانند كه "اصفهان پايتخت پرشياست و خرابه هاي ري نزديك تهران است" و جمله ي فارسي "حال شما چطور است؟" را مثل يك كلمه ي دراز چيني يكجا تلفظ مي كنند و اگر فيلم خانه ي دوست كجاست را نديده بودند فكر مي كردند همه ي ايرانيها نعلين به پا مي كنند و پيراهن بلند ترمه مي پوشند و با كجاوه سفر مي كنند، داشت فيش مي نوشت يا ورقه ي امتحاني تصحيح مي كرد.

البته بعد از ديدن خانه ي دوست كجاست ديگر در باره ي ما كاملا روشن شده اند و مي دانند كه ما همه لهجه ي گيلكي داريم. بچه هاي مان بيش از حد ساده لوحند و همه ي بزرگتر ها از ننه رختشور تا بابا بزرگ و معلم و مدرسه و آن آقاي محترم خريدار در و پنجره به بچه ها زور مي گويند.



Sunday, May 04, 2003

چند تايی از لينکها را که فعلا توانستم پيدا کنم، برقرار کردم. بقیه را هم پيدا خواهم کرد.




خلاصه ي مطلب اين است كه ديشب يك دزد ناشي به كاهدان زده بود و موقع دستكاري در يكي دو صفحه يا خدا مي داند چند صفحه از مطالب اين و آن در ايران و خارج از ايران سعي كرده بود در اين صفحه هم دستي ببرد كه به دلايل مختلف موفقيت چنداني نصيبش نشده بود. من هم البته خوابم نمي برد و بيدار بودم و داشتم كار مي كردم كه ديدم فايروال زون آلارم دارد تلاش يك مزاحم را براي ورود به سيستم مانيتور مي كند. گذاشتم طرف كارش را بكند تا من هم سر فرصت ببينم جريان از كجا آب مي خورد. همين فرصت دادن امكان اندكي خرابكاري را به دوست ما داد. عرض قسمت نخودي رنگ صفحه را كرد هزار متر! و جدول خاكستري اين كنار را هم بطور ماشيني در هم ريخت. بنابر اين، ديگر امكان رخنه را بستم. موقعي كه اوضاع را در حدي كه مي بينيد روبراه كردم، اينجا شب بود و در شهر دوست ما هنوز روز بود. بعد تلاش كردم و با كمك يك دوست در همان كشور سر نخ را دنبال كردم و ابتدا سرويس دهنده ي آن دوست اول را در جريان امر گذاشتم و آنها هم تاييد كردند كه او خلاف كرده است و عجالتا حسابش را بستند. بعد، من به آن حضرت در خانه اش تلفن كردم و حال او را كه شوكه شده بود در نظر مجسم مي كردم. نيم ساعتي با او از اين در و آن در حرف زدم اما يك كلمه هم در باره ي كارش صحبت نكردم. گفتم كه مي خواهم در باره ي كمك به يكي از دوستانم كه مي خواهد تجارت الكترونيكي راه بيندازد فكر كند. تشكر هم كردم كه وقتش را در اختيار من گذاشته. داستان سعدي را هنوز يادم بود. چهار پنج ساعت بعد خودش با ايميل عذر خواهي كرد. گمان نكنم به علت عذاب وجدان. شايد بيشتر از آن جهت كه فهميد بايد سرويس دهنده ي ديگري پيدا كند. پيشنهاد كمك و جبران هم داد كه طبيعتا قبول نكردم. به او گفتم كه ماجرا را شرح مي دهم اما اسم او را نخواهم برد. ديگر جوانمردي تا كجا؟! پيش مي آيد ديگر.

اما براي دوستان آينده از اين قبيل دوستان بايد عرض كنم كه آخر اين چيز ها كه من مي نويسم چه ارزشي دارد كه آدم وقتش را صرف هك كردن يا ديفيس كردن آن كند؟ به هيچ وجه روي اينترنت چيزي نمي خرم كه كسي فكر كند از نمد مشخصات كارت اعتباري من يك لاقبا بتواند كلاهي براي كله ي بي مويش فراهم كند. اگر آهي در بساط داشتيم كه شبانه روزي هفتاد بار از فقر خجل نمي شديم. تمام عمر بجاي هر سرمايه اي كتاب خريديم و دانش اندوختيم. كتابها را به اين و آن بخشيديم و دانش مان توي سرمان بخورد كه بقول يارو: هنر نمي خرد ايام و غير از اينم نيست. هيچگونه اسرار و رموزي هم ندارم. بقول شاعر: هيچكس بي دامن تر نيست، اما ديگران / باز مي پوشند و من بر آفتاب افكنده ام. به عقيده ي همه ي آنها كه عقايد محترمي دارند هم احترام مي گذارم اما اجازه بدهيد كه بعضي هايش را قبول نداشته باشم. براي اينكه بخواهيم كاري به كار كسي نداشته باشيم و كاري به كارمان نداشته باشند، آيا بايد از اين هم دورتر برويم؟ مي ترسم به لس آنجلس و تورنتو نزديك شوم و از آن طرف عالم بيفتم وگرنه مي رفتم. شما همه چيز خارج را ديده ايد اما كدو ي تحمل و فضولي نكردن در كار ديگران را نديده ايد؟

با اين حال، حتي از شما عذر مي خواهم .






اين ستون را تا جايي كه مي شد تعمير كردم. ستون خاكستري رنگ سمت راست كه مربوط به لينكهاست حالا حالا ها كار دارد. ظاهرا دوستاني قصد خير داشته اند و فقط مي خواسته اند كمكي كرده باشند اما مختصر خرابي بار آورده اند. به هر حال نشاني شان نزد من محفوظ است. به روي شان نخواهم آورد. ديشب صفحات مربوط به يكي دو تن ار دوستان ديگر هم خساراتي ديده است. لابد آنجا هم قصد خير در ميان بوده و بطور كلي انشاالله كه گربه است. هروقت دستم به صفحه كليد فارسي رسيد، در اين باره بيشتر خواهم نوشت.




خوب. نصف بيشتر مشکل برطرف شد. قسمت دست راست صفحه را هم اگر فرصت شد امشب درست می کنم.




بر مردم آزار لعنت. اگر امروز فرصت شد، اشکال را برطرف می کنم.



Saturday, May 03, 2003

اين هم چند جمله از فصل مربوط به اودي مورفي از كتاب آخرم:

اودي مورفي ... شانزده ساله بود که مادرش مرد. اودی گفته است: "مادرم وقتی مرد، چیزی از وجود مرا هم با خود برد و من تمام عمر در جستجوی این گمشده بودم."




كانال ۴ تلويزيون بريتانيا امشب صد فيلم برگزيده ي تبليغات بازرگاني را پشت سر هم نمايش داد و جالب بود كه در لابلاي همين برنامه هم تبليغات بازرگاني پخش مي كرد! از جمله ي اين آگهي ها يك آگهي نوشابه ي غير الكلي تانگ بود كه بعلت بد آموزي و منجر شدن به پارگي پرده ي گوش يك بچه توسط بچه ي ديگر تنها با يك تلفن از سوي يك جراح پخشش متوقف شده بود. آگهي ديگري كه بعد از وصول بيش از صد و سي شكايت پخش آن از تلويزيون قطع شده بود، يك آگهي شركت مايكروسافت مبتكر نرم افزار كامپيوتري ويندوز بود كه عنوانش اين بود: عمر كوتاه است. اين آگهي در ميان صد تبليغ رتبه ي نهم را كسب كرده بود و انصافا خوب ساخته شده بود. اما - باز هم انصافا - بسيار مايوس كننده بود و آدم را افسرده مي كرد. داوران اصلي اين مسابقه مردم بودند كه به فيلها راي داده بودند. سازندگان فيلمها و مورخان فرهنگي يا cultural historians از جمله كارشناساني بودند كه فيلمها را تعبير و تفسير مي كردند و دلايل موفقيت يا شكست آنها را توضيح مي دادند. اين برنامه باندازه ي يك دوره چهارساله ي آموزش فيلمسازي مطلب داشت.







محسن احمدي عزيز تذكر داده اند كه شعر "ماچون دو دريچه روبروي هم..." اثر زنده ياد م.اميد است، نه م.آزاد كه عمرش دراز باد. شرمنده. پيري است و هزار عيب و علت. باز جاي شكرش باقي است كه دوستان مهربان مثل شما اشتبا ه هاي مرا تصحيح مي كنند. ممنونم.




يكي از بهترين نمايشگاههاي كتاب نمايشگاه كتاب ژنو است كه در كنارش يك نمايشگاه مطبوعات هم دارد. اتفاقا تقريبا همزمان با نمايشگاه تهران برگزار مي شود. زمينه تخصصي فعاليتش هم مبادله و خريد و فروش كاپي رايت يا حقوق مولفان است. در سه سال گذشته در نمايشگاه كتاب ژنو بخش تخصصي كتابهاي مربوط به آرت دكو و آر نوو ﴿Art Nouveau & Art Déco ﴾ برقرار بود. باز هم جاي ما خالي.




امروز در تهران نمايشگاه كتاب افتتاح شد. لابد ده پانزده روزي هم طول مي كشد. جاي ما خالي. در آن سالنهاي پر از كتاب و نرم افزار ارزان و فراوان واقعا جاي ما خالي است. اگر اين جماعت انگليسي مي دانستند نرم افزار كامپيوتر در تهران چقدر ارزان و فراوان است هر طور بود بليط و ويزا تهيه مي كردند و خودشان را به نمايشگاه تهران مي رساندند. هنوز وقتي به اينها مي گويم قيمت آخرين نسخه ي فتوشاپ و ويندوز اكس پي در كشور ما حدود ۲ پوند است، مي خواهند از تعجب شاخ در بياورند. يك آقاي لهستاني را ديدم. مي گفت در كشور آنها هم كم وبيش همين طور است. اما وقتي از عظمت بازار نرم افزار پايتخت سر ميرداماد و بازار رضا برايش حرف زدم، او هم خيلي تعجب كرد. از شما چه پنهان من بيشتر نمايشگاههاي كتاب دنيا را ديده ام. نمايشگاه تهران يكي از بزرگترين آنهاست. بخصوص در زمينه ي استقبال مردم شايد بعضي سالها نمايشگاه تهران از نمايشگاههاي فرانكفورت و ژنو هم پرمشتري تر باشد.




بعضي دوستان هستند كه در همه حال حضورشان در همين نزديكي حس مي شود. ديشب بعد از حدود يك ماه و نيم، يك بار ديگر دوست عزيزم شهيد سيد مرتضي آويني را در خواب ديدم. در شهر جده و در ميان انبوه آدميان. سر بر شانه اش گذاشتم و از تنهائي ناليدم و بسيار گريستم. صبح زود تر از هر روز بيدار شدم. وقتي به سراغ كامپيوتر رفتم، ديدم يك ايميل از حسين آقاي معززي نيا رسيده كه به عبارتي فرزند مرتضي است. يكي دو ساعت بعد هم دكتر محمد رضا جوزي ، از دوستان مشترك با آقا مرتضي، تلفن كرد. درست مثل هميشه طوري از مرتضي و دوستانش مي پرسيد كه گويي مرتضي اگر در همين نزديكي نيست، لابد در جايي است كه مي توان از او سراغ گرفت و باخبر شد. نگفتم كه خوابش را ديده ام. از روي خودخواهي خواستم لذت ديدار دوست، تنها از آن خودم باشد. اما بعد از آن روياي شيرين و آن ايميل و اين تلفن، ديگر از تنهايي درآمدم. بار ها پيش آمده است كه دوستان خواسته اند خاطره اي از آقا مرتضي نقل كنم. اما نتوانستم و نخواستم. امروز هنگامي كه از فراز تپه ي سرسبز نزديك خانه پائين مي آمدم، خاطره ي تماشاي فيلم از كرخه تا راين در سالن طبقه ي بالاي سينما فرهنگ، خاطره ي آن حاجي كه درست حين طواف خانه ي كعبه دمپائي اش از دستش يا از پايش در رفته بود و در شكاف پرده گير كرده بود و مرتب هر بار كه به ما مي رسيد با لحن عربي - چون فكر مي كرد ما عربيم - مي گفت: حاجي دمپايي! و دستش را به چانه اش مي كشيد كه يعني لطفا آن دمپايي را بيندازيد بيايد، خاطره ي مجلس ختم مرحوم پدر رحيم قاسميان در خانقاه صفي عليشاه ، خاطره ي روزي كه اولين آنتن ماهواره را بالاي بامي در نزديكي روزنامه ي تهران تايمز ديديم، خاطره ي بحث تماتيك و شماتيك در مورد هيچكاك با دانشجويان مان در ديزي سراي نزديك دانشگاه هنر و طرز استدلال من با استفاده از گوشتكوب، خاطره ي روزي كه صداي مرتضي و صداي من به دو علت مختلف گرفته بود و يكي از دوستان كه حوصله اش از اين طرز حرف زدن سر رفته بود خيال كرده بود كه هدف، سر به سر گذاشتن با اوست، و... به يادم آمد. آقا مرتضي ارادتمندان و دوستاني شبيه من و دوستاني از هر نوع بسيار داشت. آنقدر شخصيت جذابي داشت كه همه دوستش داشتند. اما خود او شبيه هيچيك از ما نبود. يعني ما نمي توانستيم شبيه او باشيم. اگر بوديم، اينهمه تنها و اينهمه دور نبوديم و برداشتن نردبان، توجيه فروكش كردن شوق پيمودن راه آسمان نمي شد.



Thursday, May 01, 2003

ديشب، تمام شب، بر لب ديوار آشتی، مرغی نشسته بود و نمی خواند.