![]() |
![]() مسعود مهرابي ![]() هوشنگ گلمکانی لانگ شات خشت و آينه از سينما و ... وبلاگهای غير سينمايی همايون خيری سيبستان نیک آهنگ کوثر يونس شکرخواه ![]() |
Monday, August 30, 2004
سايه های ماندگار
![]()
Saturday, August 28, 2004
همان ماهی
![]() چه می دانی چه می گويم وقتی تمبر هندی را نمی شناسی و ذغال اخته را از آلبالو تميز نمی دهی. حالا معجون و هفت لشکر به کنار. خوابيدن با وحشت جغرافی و برخاستن از کابوس حوضچه هايی که از يک طرف پر و از طرف ديگر خالی می شوند. و تمام روز به فکر آن چوپان بودن که اول نصف گوسفندانش را از آب رد می کند. بعد، نصف نصف آنها را و بعد، نصف نصف باقيمانده را و حالا تو غرق خواب بايد حساب کنی چند تای شان اين ور آبند و چند تا آن ور. ... و آن سه ماهی در آبگير که يکی ماند، يکی رفت و يکی خودش را به مردن زد. يکی از دوستانم شعر قشنگی دارد که می گويد من آن ماهی ام: آنکه ماند، آنکه رفت، آنکه مرد.
Thursday, August 26, 2004
وصف العيش
![]() حالا که چند روز است نسخه اختصاصی خودم را از اين فيلم دارم - و از بس در همين چند روز اينجا و آنجايش را ديده ام اين دی وی دی طفلکی ساييده شده - همين امروز صبح دو نفر از دوستان و آشنايان اين فيلم را به من تعارف کردند. اگر راست می گوئيد، سری شش فيلم مهم برادران مارکس را بدهيد ببينم.
Tuesday, August 24, 2004
روشنايی صحنه
![]() از خواص پزشکی اين صحنه که در آن دو استاد مسلم کمدی هر يک به شيوه ی خودش صحنه ای را که در شرايط عادی امکان به هم ريختنش نيست به هم می ريزند اين است که سوی چشم را زياد می کند، فشار خون را پائين می آورد، درد استخوان را تسکين می دهد، تب را پائين می آورد، در کاهش قند خون موثر است - جدی می گويم به خدا - کلسترول را پائين می آورد و هزار حسن ديگر هم دارد. اين تازه خاصيت همين يک صحنه است.
Monday, August 23, 2004
فيلم 320
![]() سه مطلب استاد آيدين آغداشلو که حرف ندارد. حتماً بقيه مطالب هم عالی است. دوست قديمی من جمال حاجی آقا محمد هم در اين شماره مطلبی دارد. نمی دانم هنوز در تهران است يا برگشته است به تکزاس؛ جايی که 15 سال گذشته را در آنجا بود. هر کجا هست خدايا به سلامت دارش.
![]() اين يکی از زيباترين و درعين حال غم انگيزترين صحنه های مجموعه تلويزيونی دائی جان ناپلئون است. شايد مش قاسم دارد شرح حل خودش را بازگو می کند. مرد ساده دلی که هم امين ناموس دائی جان است و هم دلش می خواهد کمک کند تا سعيد به ليلی دست بيابد. يکی از بهترين نمونه های بازی مرحوم پرويز فنی زاده را در اين صحنه می بينيم. برای ديدن تصوير بزرگتر و خواندن جمله ای که آقای فنی زاده در اين صحنه می گويد، روی عکس کليک کنيد.
Sunday, August 22, 2004
پاواروتی در شيراز
صبح که روی اينترنت دنبال عکسهای شيراز می گردم، همه از آن شيراز است که در شيشه می کنند از خون رزان. عکس آن تکه از چمن را که از بهشت به پائيز شيراز آورده اند، در آرشيو خودم دارم. فيلم هم دارم از همان محل. فرستادن شان روی صفحه وقت می خواهد که ندارم.
Thursday, August 19, 2004
ده درس سينما
![]()
Sunday, August 15, 2004
زمانی برای ديدن مکبث
![]() البته مکبث ساخته پولانسکی را در خانه دارم. اما عجالتا وقت تماشای دوباره اش را ندارم. اما اگر ضبط اجرای تئاتری را نشان بدهند، برايش وقت می گذارم. دوبله فارسی مکبث پولانسکی از آن کارهای درجه يک بود. يادتان می آيد؟
Saturday, August 14, 2004
شباهت های اتفاقی
امروز صبح در خانه، يک رمان فارسی را - که خواندنش را روز پيش شروع کرده بودم - تمام کردم. امشب هم يک رمان انگليسی را که در قطار می خواندم، به آخر رساندم. رمان انگليسی تا بيست صفحه مانده به آخر عالی بود. بعد يک فصل کاملا زائد و بی معنی داشت و چند صفحه ی آخرش هم خوب بود اما درخشان نبود. رمان فارسی درست تا صفحه 178 عالی بود. روان و يکدست و خوب. بعد نويسنده ره افسانه زد و راه گم کرد و او هم يک فصل زائد بی معنی در يک چهارم آخر کتاب تعبيه کرد و دست آخر هم بعنوان پايان باز، خودش، شخصيتهای کتاب و خواننده را سردرگم باقی گذاشت. اين شباهت کاملا اتفاقی بود. هرگونه شباهت ميان اين کتاب و آثار نويسندگان بزرگ فارسی زبان هم اتفاقی است.
Thursday, August 12, 2004
چو بخت برگردد
![]()
Wednesday, August 11, 2004
هرکه گريزد ز خراجات شهر...
![]() اين کتاب را که ترجمه فارسی آن سالها پيش در ايران درآمد اما من فرصت خواندنش را نداشتم، حالا تازه اينجا در کتاب فروشی ديدم و خريدم که روزها و شبهادر قطار بخوانم. تا روزی که دوباره به تمامی به روستای مورد علاقه ام برگردم و بالای آن تپه ی سبز مشرف به دشت، کارم را از سر بگيرم، چند هفته ی ديگر قطار سواری باقی است. يک هفته اش را هم صرف خواندن سرگذشت غم انگيز و عبرت آموز و البته هپی اند استاد استيون اسپيلبرگ خواهم کرد. اين دو بند انگشت مطلب را نوشتم که بگويم هستم. و ... اين نيز می گذرد.
Friday, August 06, 2004
![]() اينهم عکس ديگری از سريال تلويزيونی سلطان صاحبقران با ناصر ملک مطيعی به نقش ميرزا تقی خان اميرکبير و زهرا حاتمی در نقش خانم عزت الدوله. در اين صحنه امير کبير می گويد: "گويا شما به آرزوی تان رسيده باشيد. چون همين روزها منصب شوهری را برای هميشه پيشه می کنم و در باغچه برای تان تره تيزک می کارم." برای ديدن تصوير بزرگتر، روی عکس کليک کنيد. ![]()
Thursday, August 05, 2004
زمانی برای بدمستی بی موفع اسبها
![]() نمی دانم اينها چرا وقتی فيلم وسترن می بينند خيال نمی کنند همه جای آمريکا عين غرب وحشی آخر قرن هجدهم است. يا وقتی فيلم هندی می بيند فکر نمی کنند همه از نخست وزير تا صاحبان صنايع و اعضای شوراهای محلی صبح تا شب دارند قر می دهند و غمزه می آيند (اين را جای ديگر هم خوانده ام). اما تا يک فيلم ايرانی می بينند، آنقدر دل شان به حال ما می سوزد که می خواهند به آدم اعانه بدهند. علی الخصوص که امشب هم شب جمعه است.
Tuesday, August 03, 2004
خانم عزت الدوله
![]() در آن سريال خانم ايرن نقش مهد عليا، مادر ناصرالدين شاه، و خانم حاتمی نقش عزت الدوله، همسر اميرکبير و خواهر شاه، را بازی می کرد جمله ای هم که در اين صحنه ادا می شود، اين است: "می خواهند شما را بينند. فردا وقت داده اند. شمشير و حمايل مرحمت کرده اند."
Monday, August 02, 2004
روزنامه ی دوشنبه
![]() مطمئنم پيرزنهای کنجکاو همسايه حاضرند پول روی هم بگذارند و صد پوند بدهند و بفهمند اين مرد سپيد موی سر به زير که اسمش مثل ايتاليائيهاست، اخلاقش مثل انگليسيهاست و بوی آشپزخانه اش مثل يونانيهاست و هر روز با روزنامه ی اصولگرای تايمز به خانه می آيد، چرا دوشنبه ها فيلش ياد هندوستان می کند. من هم البته آزار دارم. دوشنبه ها روزنامه را طوری در دست می گيرم که بتوانند بفول خودشان "مستهد"ش را ببينند. بعد طوری به هم نگاه می کنند که گويی دارند به هم می گويند: می بينی خواهر؟ عجب دوره و زمانه ای شده. ديگه به هيچکس نميشه اعتماد کرد. محافظه کار هم محافظه کارهای قديم.
Sunday, August 01, 2004
... که صدايش به شما هم برسد
![]() فيلمخانه ملی تمام فيلمهای او را نمايش می دهد و دوستدارانش در جلسات متعدد درباره ی او و فيلمهايش صحبت می کنند. در زمان خودش، فللينی بسيار پيشرو بود. امروز هم که نگاه کنيد، می بينيد هنوز پيشروست. چه رنج و لذتی می برده اند آدمهايی مثل او که بايد از ارتفاع و با فرياد سخن می گفتند. از آن بالا، خورشيدی رو به غروب را در دوردست آسمان ديده بودند. بايد ما را از نردبان بالا می کشيدند تا نور را بينيم. پيش از آنکه تاريکی به تمامی فرارسد.
|