|
مسعود مهرابي هوشنگ گلمکانی لانگ شات خشت و آينه از سينما و ... وبلاگهای غير سينمايی همايون خيری سيبستان نیک آهنگ کوثر يونس شکرخواه |
Tuesday, December 28, 2004
کشتی را گم نکنی!
يکی از دوستان عزيزم با نامه پستی معنای دو اصطلاح را پرسيده و خواهش کرده است که من هم – لابد مثل اساتيد محترم – در همينجا جواب شان را بدهم. چشم! اول اينکه پرسيده اند: dead slow astern يعنی چه؟ حدس می زنم که دارند فيلمنامه ای چيزی درباره دريانوردی يا نيروی دريايی ترجمه می کنند. معنای اين عبارت اين است: "موتور خيلی آهسته به پس" يا مثلا اگر کاپيتان کشتی دارد به نفرات خود دستور می دهد، آن وقت می توانيد بگوئيد: خيلی آهسته به عقب!. اگر از نظر فنی برايتان مهم است، وقتی اين دستور را می دهند، يعنی با يک هشتم سرعت به عقب! دوم پرسيده اند: Port 30 يعنی چه؟ که اينهم يعنی سکان سی درجه به چپ! غلط نکنم دوست مان دارد فيلمنامه ايستگاه يخی زبرا را ترجمه می کند. وگرنه اين سوالها را نمی کرد.
Sunday, December 26, 2004
"... چه تماشا دارد باغ"
داشتم مصاحبه ی تازه ای با بهروز وثوقی را می خواندم. دو سه نکته ی تازه در آن بود. از جمله اينکه می گويد اولين فيلمش خداداد بوده نه صد کيلو داماد که در همه جا نوشته اند. خودش می گويد در خداداد تنها سه دقيقه بازی دارد. اما فکر می کنم تازگيها فيلم را نديده باشد. نقشش بيشتر و جدی تر از آن است که در آن گفتگو می گويد. در هردو فيلم هم سبيل دارد. در گل گمشده هم که نسخه ای از آن را دارم سبيل دارد و هنوز بدمن است. موقع آواز ياسمين اندک تکانی هم به خود می دهد. هردو فيلم را هم در موقع خودشان و هم بعد ها ديده ام. خداداد را که نسخه بدل داستانی است که بارها ديگران - از جمله وحدت و مرحوم مجيد محسنی - بخشهايی از آن يا کل آن را در قالبهای ديگری ساخته اند، و صد کيلوداماد را که در کارنامه همايون هم جای شاخصی دارد در سينماهای شرق تهران دهه ی چهل با لذت تماشا کرده ام. صد کيلو داماد را يادم هست که در سينمای شهناز ديدم. نبش خيابان گرگان و در تقاطع آن با شاهرضا. چه سينماهايی بودند مراد و ميامی در ميدان فوزيه،شهناز در همانجا که آمد، ستاره ی آبی در خيابان نهم آبان يا نهم اسفند نزديک ميدان ثريا و سينمای فيروزه در خواجه نظام الملک که روزگاری درباره اش نوشته ام. در همين شمال شرقی آن روزهای تهران، بعد ها سينماهای نپتون و موناکو و خيلی بعد تر سينمای کوچ هم افتتاح شد. خدا می داند چند تای شان هنوز سينما هستند و اگر نيستند، چه هستند. سيلی آمد جوانی ما را برد. حتی صدای پای مان در آن کوچه ها نماند.
Friday, December 24, 2004
شير و نان و گل
غروب روز پيش از کريسمس به خيابان رفتم. شير و نان و گل خريدم و برگشتم. از همان گلهای زرد زعفرانی که خيلی دوست می دارم. .. گفتم "دوست می دارم" و ياد جمله ای افتادم که خانم گوهر خيرانديش در فيلم توکيو بدون توقف - شيرين و با لهجه ی شيرازی - گفت: "امو بايه بگم که من دوتو چی خيلی دوس می دارم. اول کتابوی فلسفی، دومم آب هويج"! ... امروز از صبح که داشتم در خانه کار می کردم، تلويزيون روی همان يک کانال برای خودش روشن بود. تا حالا دوتا فيلم سينمايی نمايش داده. اول چيتی چيتی بنگ بنگ و حالا هم اواخر بانوی زيبای من است. همانجايی که ناگهان يک خانم در جمع مهمانها به زبان فارسی می گويد "و حالا ملکه با لباس زيبای خود وارد می شود." البته جمله را طوری می گويد که گويی کسی که از فيلم خبر نداشته از روی کاغذ در استوديو خوانده و به احتمال زياد هم همينطور است. .... راستی شماره ی تازه ی ماهنامه فيلم در تهران منتشرشده است. درباره اش تبليغ نمی کنم. "نامی است که می شناسيد و به آن اطمينان داريد." ..... در ضمن تلويزيون موقع صرف ناهار يک اپرای کميک اثر پوچينی را هم نمايش داد که تماشا کرديم. "دومم آب هويج"!
Sunday, December 19, 2004
تماشای آسمان بر چمن
اينهمه که از جلوه ی آفتاب بر چمن گفته اند، بيخود نگفته اند. حالا امروز آفناب نمی گذارد کار کنم. بس که تماشای آسمان خوب است. .. "رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت / آسمان جلال ديگر پيش من داشت / شور و حال کودکی برنگردد دريغا... به چشم من همه رنگی فريبا بود. " ... چه آسمانها ديده ام، همه زيبا. بلند و بی کرانه. نه مثل اين روزها که آسمان کوتاه و کمياب است و افقها نزديک و دورنماها همه تا ابتدای آن سراشيب ناگزير رو به تاريکی. ... ديروز در قطار نشسته بودم و دشت بی آفتاب و بی آسمان از من می گريخت و همچنان که باز می گشتم، دورنما گسترده تر می شد. اما من داشتم باز می گشتم. ... و در فراخنای چمن، تک درخت، زيبا بود. .... کشتزار ها را از آسمان ديده ای؟ چهارگوشهای نامنظم سياه و سبز و زرد و قهوه ای که دسته های سار و کبوتر و مرغهای دريايی از فرازشان بلند و کوتاه می پرند. و تک درختها - از آن بالا - مثل دايره های سرخ پائيزی، نمی گذارند که آدمها و پرنده ها در منظره گم شوند. ..... کشتزارها را از آسمان ديده ای؟ از بالای تپه های بلند تر. از ارتفاع يک رويای خط کشی شده ی سبز و سياه و قهوه ای و زرد. با تک درختها، نشانه ها و راهها که لابه لای تيغه های بلند علف به يکديگر می پيوندند. ......
Friday, December 17, 2004
صد و يک روز
حال و هوای شب عيد همه ی کارها را تعطيل می کند. فردا هم مثل امروز بارانی است و تازه قرار است در نقاط بلند برف هم بيايد. کتاب تازه ای از خانم Asne Seierstad نروژی که سال پيش کتابفروش کابل را منتشر کرده بودبه بازار آمده است. کتاب را امروز صبح خريدم و چند صفحه ای را که خواندم پسنديدم. اسم کتاب صد و يک روز است و ماجراهای واقعی آن در بغداد و در زمان آعاز جنگ می گذرد. اين نويسنده پيش از اين هم کتابی درباره جنگ يوگوسلاوی چاپ کرده بود که آن را هنوز نديده ام. کتابفروش کابل به نزديک سی زبان ترجمه شده است. نويسنده ی محترمه در واقع خبرنگار و روزنامه نويس است. ترکيبی از اوريانا فالاچی دهه ی شصت و هفتاد و نويسندگان امروزی اين سالها که نوشته های شان درباره ی همين دنيايی است که در آن زندگی می کنيم. تلخ و خون آلود و بی ترحم.
Tuesday, December 14, 2004
آبی!
سه ويديوی آبی و قرمز و سفيد، که گرفته بودم تابار ديگر بعد از چند سال در تعطيلات آخر هفته ببينم، به علت به دست آمدن فيلمهای عروس خوش قدم و نفس عميق هنوز دارد روی تاقچه خاک يا در واقع رطوبت می خورد. هرچه باشد، فيلم ايرانی ديدنش مغتنم است. کيشلوفسکی را هميشه می توان گرفت و ديد. سه گانه را اول بار در تهران و يکی يکی و با فاصله ديدم. بعد اينجا آبی را يکی دو بار با فاصله های طولانی ديدم. هفته ی پيش دوباره فيلم(يا به قول استاد آشوری فيل ام) ياد هندوستان کرد و هر سه فيلم را گرفتم اما باز فقط آبی را آنهم به قول علما به تفاريق ديدم. از پس فردا چند روزی فرصت دارم که البته بيشترش را قرار است در خانه کار کنم. بنا بر اين شايد همين فردا سه گانه را به کتابخانه تحويل بدهم. اين هم نشان ديگری از درستی اين استدلال که آدم وقتی سن و سالش بالا می رود گاهی خيال می کند خيلی کار ها می تواند بکند. اما نمی تواند. الحمدلله که سن و سال ما الآن چند سال است بالا نرفته.
Monday, December 13, 2004
فيلم 2004
اين عکس آقای جاناتان راس است که امشب در کانال يک تلويزيون بريتانيا در برنامه ی فيلم 2004 همه را به رای دادن برای انتخاب بهترين فيلم سال دعوت می کند. برنامه ساعت 11 و 35 دقيقه به وقت جی ام تی آغاز می شود. اما برای رای دادن لازم نيست تا آن موقع صبر کنيد. می توانيد به اين صفحه برويد و فرم پائين صفحه را پر کنيد. بايک گردش کوتاه، خواهيد ديد که برای اهل سينما جای بدی هم نيست. پر از چيزهای ديدنی و خواندنی که چراغانی شب عيد آن را پر رونق تر هم کرده است. البته روشنفکر تر ها شايد برنامه فيلم راديو فور را بيشتر بپسندند. صدای کل برنامه و متن و بسياری اطلاعات ديگر برای علاقمندان جدی سينما در همين سايت - يا به قول آنها که از بيل گيتز هم کاتوليک ترند، در همين سامانه - در دسترس است. از ما می پرسيد، از هردو سايت استفاده کنيد. گول ظاهر آقای راس را هم نخوريد.
Sunday, December 12, 2004
عروس خوش قدم
فيلم ايرانی عروس خوش قدم را تماشا کردم. خوشحال شدم که کارگردانش آقای کاظم راست گفتار - که او را از دوران سارندگی و جزيره ی کيش به ياد دارم - توانسته کار موفقی را به عنوان اولين فيلم سينمايی خود ارائه بدهد. کمدی بی ادا و بی ادعايی بود که در عين حال معلوم بود خوب روی آن کار شده. اصولا هر فيلمی که به نظر می رسد خيلی ساده و راحت و طبيعی پيش می رود، بدانيد که روی همه ی جنبه های آن بسيار کار شده است. بازی آقای امين حيايی و خانم ماهايا پطروسيان هم خوب بود. دو سه فيلم توريستی درباره ی ايران و جزيره ی کيش هم دارم که فکر می کم يکی از آنها هم کار همين آقای راست گفتار باشد.
Thursday, December 09, 2004
دل نوشته ها
وبلاگ آئين مهر، دل نوشته های سيد حسام فروزان، حالا به يک سايت دات کام رفته است که نشانی اش هم اين است. آقا حسام نويسنده ی توانايی است با قلمی شيوا و فکر های نو و يک سر پر سودا و يک دل بی پروا که گويا عجالتا زير آسمان دل انگيز استان هشتم سابق می پرد. آنطرفها انجمن فيلمی هم دارند و روزنامه ای و خلاصه ... شرح بيشتر احوالات ايشان را همانجا بخوانيد.
Tuesday, December 07, 2004
فکر می کنی کی هستی؟
در يک برنامه ی تلويزيونی به نام "فکر می کنی کی هستی؟"، هر هفته يکی از مشاهير به جستجوی ريشه های خانوادگی خود می پردازد. اين هفته نوبت ميرا سيال کمدين فوق العاده با استعداد انگليسی بود که در جستجوی رگ و ريشه اش به پنجاب رفت و توانست رد پای نياکان خود را تا سال 1710 دنبال کند و سنگی از حانه ای را که روزگاری مادرش در آن به دنيا آمده بود به انگلستان بياورد و به مادرش پيشکش کند. بعد از تماشای اين مستند زيبا، داشتم فکر می کردم چرا کمتر اتفاق می افتد که آدم عکس يا يادگار يا ردپايی از نياکان خود داشته باشد. کاش من هم می توانستم تا دل سياه معدن ذعال سنگ يا فضای رازآلود اداره ی پست بروم و در آنجا سنگ و عکس و يادگار جستجو کنم. .. سنگی که ميرا با خود آورد، مرا به ياد اردنی هايی انداحت که سالها پيش ديده بودم. مردان و زنان سالحورده ای که کليد خانه های گمشده ی خود را چونان جواهری گرانبها به گردن آويخته بودند و شباهنگام هر چراغی را که از دور دست می ديدند، چراغ خانه ی خود می پنداشتند. وقتی در درستی اعتقادشان شک کردم، يکی از آن مردان جهانديده انگشتهای دراز دستهای آفتاب خورده اش را به سوی چراغها گرفت و گويی که هرم آنها را احساس کند، گفت: "نه. اشتباه نمی کنم. چراغ خانه ی خودمان است." ... لنگان از کنار چمنزار بی انتها می گذشتم که صد ها مرغ دريايی در همه جای آن نشسته بودند. اين سو من بودم و در دور دست به سختی سايه ی برگهای قرمز ارغوانها و سبزيهای يکی دو سرو و سياهی سپيدار ها را می شد ديد. و آن زمينه ی خاکستری، لابد آسمان بود. .... حالا از پشت پنجره نگاه می کردم. آسمان بود. چمن بود.سرخی ارغوان بود. مرغهای دريايی بودند. من نبودم. "مطلب از اين قرار است"...
Sunday, December 05, 2004
هميشگی
مدتی است تصميم گرفته ام درباره ی مرگ و ميرها چيزی ننويسم. اما عکس که می توانم چاپ کنم. اين سيامک عليقلی است. سيامک عليقلی بود. خواننده و گوينده ی تلويزيون ايران. و آوازش اين بود که مرغ باغ ملکوتم، نی ام از عالم خاک ... و البته آب زنيد راه را. ... و حالا که اين روزها صحبت خليج فارس است. اين را هم بخوانيد که ترانه ی "خليج هميشگی فارس" که با صدای ابراهيم حامدی (ابی) شنيده ايد، اولين بار با صدای او خوانده شد. در سالهای جنگ. در ايران. خدا او را بيامرزد.
Friday, December 03, 2004
آفتاب می شود
امروز صبح همه جا را مه غليظ و سنگينی گرفته و منظره ها را به عکسهای سياه و سفيد شبيه کرده است. هر وقت اين طور همه جا را مه بگيرد، معمولا چند ساعت بعد آفتاب می شود. نتوانستم دوربين را پيدا کنم و از پشت پنجره عکس واقعی بگيرم. اين عکس به قول روزنامه نويسان سنتی "جنبه ی تزئينی دارد".
Thursday, December 02, 2004
.
اين چند روزه را از درد زانو عذاب کشيده ام. درسی که از اين چند روزه گرفته ام اين است که فيلم ديدن يا غرق شدن در کار، يا سخت نگرفتن و خنديدن به امور خنده دار، درد زانو را کاهش نمی دهد و به فراموشی هم نمی سپارد. بالاخره پزشکان هم بايد نان بخورند. .. در اين مدت ايميلهای دوستان را هم جواب نداده ام. ولی از همه ممنونم. ... امشب تلويزيون بحث عجيبی را در باره نوزادانی که نارس و پيش از وقت به دنيا آمده اند مطرح کرد و با توجه به مشکلات عظيمی که بعضی از اين بچه ها و پدر و مادرهای آنها دارند، اين پرسش دردناک را مطرح کرد که آيا تلاش برای زنده نگاه داشتن اين بچه ها کار درستی است يا نه؟ ارزشش را دارد يا نه؟ تکليف رنجی که در اين ميانه تحمل می شود چيست؟ پرسشهای سختی بود و تماشای تصاوير مستندی که نشان می دادند، پاسخ دادن به آنها را سخت تر می کرد. فکر نمی کنم امشب به اين راحتی خوابم ببرد. هم از درد زانو و هم از سبکی تحمل ناپذير هستی. هيچوقت به چشمهای اين بچه ها نگاه کرده ايد؟ .... سرشب فکر کرده بودم يکی از آن فيلمهای داستان دار نسبتاً کلاسيک را تماشا کنم. مثل دکتر ژيواگو يا برباد رفته. برای چند دهمين بار و بيشتر بخاطر ايجاد بهبود در درد زانو. حوصله نداشتم تنهايی تماشا کنم. تماشا نکردم. ديشب به همين منظور يکی از چهار فيلم برادران مارکس را که در خانه داشتم تماشا کردم. خيلی خنديدم اما بهبودی حاصل نشد. ..... لطفا جلوی اسم من ضربدر قرمز نزنيد. اگر اهل سينمای کلاسيک و فيلمهای قديمی نيستيد و اين چيز ها را برای انجام وظيفه می خوانيد، لطفا توجه داشته باشيد که برادران مارکس کمدين هستند و هيچ نوع سوء سابقه ای هم ندارند. يعنی يک چيزی در مايه های چارلی چاپلين و هارولد لويد و لورل و هاردی و اينها. شايد فقط کمی خنده دار تر. ...... "بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم." ....... اين را از ما که دوتا زانوبند بيشتر از شما پاره کرده ايم داشته باشيد که آدم وقتی زانوی چپش درد می کند، بعد از مدتی زانوی راستش هم درد خواهد گرفت. دليلش را هم نپرسيد. خيلی مفصل است. ........ هنوز در فکر نگاه يک جفت چشم کودکانه ام. بارز ترين جلوه ی وجود آدميزادی که در کف دو دست جا می گيرد. قرمز به رنگ خون. در قفسی شيشه ای.
|