فانوس خيال ما

هزار فيلم
هزار فيلم برتر تاريخ سينما به انتخاب منتقدان نيويورک تايمز

وبلاگ مسعود مهرابی
مسعود مهرابي

�يلم نوشته ها ، وبلاگ هوشنگ گلمکانی
هوشنگ گلمکانی

لانگ شات
خشت و آينه
از سينما و ...
وبلاگهای غير سينمايی
همايون خيری
سيبستان
نیک آهنگ کوثر
يونس شکرخواه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Wednesday, March 31, 2004

پشت صحنه
پشت صحنه، شماره نوروز 1383شماره نوروزی مجله پشت صحنه امروز صبح به دستم رسيد.

از ديدن اين مجله بی اندازه خوشحال شدم. کاری از دوستی که روزگاری با هم پشت يک ميز نشسته ايم و نوشته ايم. خانم نيلوفر ظفر اردلان. از بهترين نويسندگان ايران و نويسنده و سردبير تعدادی از بهترين نشريات و معتبر ترين رسانه های کشور.

در اين شماره ی پشت صحنه، از جمله، داريوش مهرجويی از کار و زندگی خود گفته است، نيکی کريمی در گفتگويی خواندنی شرکت کرده، محمد ورشوچی، بازيگر نقشهای بسيار از جمله نقش آسپيران غياث آبادی شرح احوال و روزگار خود را داده ، حسن شريفی از پشت صحه ی فيلمهای شاپور قريب و ساموئل خاچيکيان صحبت کرده و از گذشته و امروز بهروز وثوقی سخن گفته است.

پشت صحنه، بهترين عيدی امسال بود. متشکرم.





چايی ات را بخور، توی خودت باش!
... و به اين چايی، آسمان رجعت واهد کردتمام اين صبح آفتابی زيبا يا با آقايان و خانمهای لوله کشها گذشت و يا در انتظار آنها. حيف.

بالاخره هم بخشی از کار را کردند و بخشی را گفتند که کار آنها نيست. چقدر خوب است که آدم حد خودش را بداند و کاری را که کار او نيست، بگويد: "کار من نيست!" و چه خوب است که ديگران هم بفهمند که وقتی آدم می گويد:"کار من نيست!" ، تاقچه بالا نمی گذارد. بلکه بخاطر احترام به همان ديگران، نمی خواهد کار درجه هفت بکند.

ما ها هم معمولا يا منتقد فيلم هستيم، يا معلم و استاديم، يا مفسر سياسی هستيم، يا طنز نويسيم. يا... همه ی اينها هم خوب است. اما آدم بايد خيلی نابغه باشد که در آنِ واحد همه ی اينها باشد. مخصوصا مفسر سياسی که خيلی های مان نيستيم.

چه عيبی دارد که دست کم برای خودمان اعتراف کنيم که از سياست چيزی سرمان نمی شود؟ مگر همه بايد تحليلگر اوضاع باشند؟

چايی ات را بخور، توی خوت باش! به قول جان وين که در اين ظهر شرعی روز چهارشنبه نور به قبرش ببارد:... والله.



Tuesday, March 30, 2004

غم انگيزتر از ابتذال
همانطور که داشتم حين روزنامه خواندن، به راديو گوش می دادم، ناگهان اين فکر درخشان به سرم زد:

در زندگی چيزی غم انگيز تر از ابتذال وجود ندارد!




اضافه کاری
آليستر کوکظاهراً عزرائيل مشغول اضافه کاری است. آليستر کوک، يکی از قديمی ترين نويسندگان و گويندگان بی بی سی ديشب در 95 سالگی درگذشت.

آقای کوک در 58 سال گذشته برنامه نامه هايی از آمريکا را می نوشت و اجرا می کرد و تازه جند هفته پيش خودش را بازنشسته کرده بود.

اينکه آدم بتواند 58 سل کاری را دوست دارد انجام بدهد، خودش سعادتی است که کمتر کسی به آن دست می يابد.

اگر طرف را می شناسيد و به شرح احوالش علاقه داريد، اينجا را کليک کنيد. خدا رحمتش کند.



Monday, March 29, 2004

پايان گاوبازی
پيتر يوستينفاينهم برخی از يادگار ها و شيرين زبانيهای مرحوم پيتر يوستينف:

ريش
برای بازی در نقش نرون در فيلم کجا می روی؟ ريش گاشتم. اما کمپانی مترو که بنظرش می رسيد ريشم حالت طبيعی نداشت، دستور داد ريشم را زدم و به جايش ريش مصنوعی گذاشتم.

گاوبازی
اگر با خانمی که نقش مقابل تان را بازی می کند، همدلی نداشته باشيد، وقتی به صحنه می رويد، درست مثل اين است شما را به وسط يک ميدان گاوبازی خيلی خطرناک انداخته باشند.

کوه يخ
وقتی چارلز لاتن در استخر شنا می کرد، درست مثل يک کوه يخ وارونه بود. يعنی 90 در صد بدنش از آب بيرون بود.

صدای تير
بخاطر تاثير فيلمها، حالا ديگر صدای تيراندازی واقعی به نظرم غيرواقعی می آيد. حتی موقعی که به خودم شليک می کنند.

دزد
علت اينکه سيگار را ترک کردم اين بود که شبها سر و صدايی می شنيدم و فکر می کردم طبقه پلئين دزد آمده. بعد ها فهميدم که اين صدا ها از سينه و ريه های خودم
خارج می شده.









آخر بازی
پيتر يوستينفسر پيتر يوستينف که ديشب در سويس در گذشت، سالها سفير حسن نيت يونيسف (صندوق کودکان سازمان ملل متحد) بود.
يکی از آن دفعاتی که ايالات متحده ی آمريکا - طبق معمول - از پرداخت وجوهی که بايد به يونيسف و يونسکو (سازمان آموزشی و فرهنگی سازمان ملل) خودداری کرده بود، سر پيتر در برابر دوربينهای تلويزيونی گفت:
"آمريکا فکر می کند يونيسف يک نفر بلغاری است و يونسکو يک نفر اهل رومانی، که از هيچکدام شان هم کار خوبی بر نمی آيد."
آقای يوستينف که در سن 82 سالگی مرحوم شد، بسيار بذله گو بود. از او نقل شده است که "خنده ، متمدنانه ترين موسيقی بشر است".
اين گفته ی جدی هم از او نقل شده که "بايد مسئوليت مان را جدی بگيريم. نه خودمان را".
وهم او گفته است که روی سنگ قبرش اين جمله را بنويسند: "لطفاً وارد چمن نشويد."



Sunday, March 28, 2004

بقول قديميها: وارياسيونهای يک تم!
ديشب و امروز صبح فيلمهای طوقی و باباشمل مرحوم حاتمی را تماشا کردم.

طوقی "فيلم" تر از باباشمل بود و اصلا در کلاس ديگری است. اما اين دليل نمی شود که آدم موقع تماشای باباشمل بارها ذوق و سليقه استاد حاتمی را تحسين نکند.

در ضمن حالا که برای خدا می داند چندمين بار اين فيلمها را ديدم، اين نکته بيشتر در نظرم جلوه کرد که حاتمی مرتب در حال تمرين و بهبود کارش بود. مثلا صحنه ی خواستگاری عيناً در فيلمهای حسن کچل و خواستگار هم هست. بعضی از بازيگران هم همانند. بعضی از شعر ها هم کمابيش همان است. اما تغيير و تحول و تلاش برای بهتر کردن کار را می توان در اين نسخه ها يا اجرا هاي مختلف از يک موضوع ديد.

اما شرح اينکه چرا آدم بايد کاری را بارها ببيند يا بخواند، اول در ماهيت اثرهنری است که بايد بارها ديده و تجربه شود و اينکه در يک نظر "کار بر نمی آيد" و دوم در اين نکته که "با اينا زمستونو سر می کنم/ با اينا خستگيمو در می کنم/ بوی عيدی، بوی توپ/ بوی کاغذ رنگی..."



Thursday, March 25, 2004

تاريخ سينمای ايران به روايت حسن هدايت
حسن هدايت - که اينجا به جای عکس او، تصوير پوستر يکی از فيلمهايش را می بينيد - دارد يک فيلم مستند درباره ی تاريخ سينمای ايران می سازد. آن طور که خبرگزاری دانشجويان ايران گزارش داده - و من ديگر نمی توانم به خاطر بياورم که خبرش را چند روز پيش از عيد در روزنامه ی ابرار خوانده ام، قرار است راوی اين فيلم هم احمد نجفی باشد.

حسن از فيلمسازان بعد از انقلاب و از آن بچه های خوب است. خيلی هم خوش حساب است. در نوشتن فيلمنامه ی مهمانی خصوصی برای او با حسن قلی زاده، محمد بزرگ نيا و بهنام ديانی همکاری داشتم و در واقع عمدتا ديالوگها را نوشتم و کاری به کار شرح صحنه ها نداشتم. چند کار ديگر هم برای او به همين ترتيب نوشته ام که هميشه حسن عزيز حساب و کتابش را بسيار پاکيزه و بموقع انجام داده است. هرچند که هيچيک از آن کارها هرگز به مرحله ساخت نرسيد.

بسيار هم شخص با معرفتی است و هنگامی که من در سال 1360 ، يا آن موقعها ، داشتم کتاب خاطرات و سفرنامه ژنرال آيرونسايد را ترجمه می کردم، با مدد گرفتن از دوستيهايش منابع ذيقيمتی را با محبت در اختيارم گذاشت که هميشه از او ممنونم.

اين کتاب که چند بار به چاپ رسيده، اکنون سالهاست ناياب است و من به سختی توانستم نسخه ای از آن را در اينجا به دست بياورم.

هر وقت به آن نگاه می کنم به ياد حسن هدايت، حسن قلی زاده و حسن تهرانی - که به هنگام کار روی اين کتاب هر روز می ديدمشان - و استاد کريم امامی - که يک مورد سهو در ترجمه را متذکر شدند - می افتم . بايد از محمد بزرگ نيا، بهنام ديانی و فريدون حميدی هم که در انتشار آن سهم داشتند، ياد کنم. ياد بروبچه های متين چاپخانه رامين جنب باشگاه آرارات، يک کوچه آن طرفتر از قوام السلطنه هم به خير.

حالا که صحبت از چاپخانه شد، ياد بچه های ايران چاپ در روزگار اطلاعات و خيابان خيام قديم و چاپخانه مازگرافيک خيابان صنيع الدوله هم که حتما حالا پير شده اند به خير که خيلی چيز ها از آنها ياد گرفتم. حالا که اين طور شد، ياد چاپخانه سکه در آن حياط قديمی کوچه ی روبروی کافه نادری و چاپخانه آقای لاچينی در پيچ شميران -که اسمش را فراموش کرده ام- هم به خير. چاپخانه ی سوره در پامنار هم که يکی دوبار رفتم، يادش به خير. صدای چخ چخ ماشينهای شان توی گوشم است. بوی مرکب توی سرم. زخم کاغذ روی پلکهايم.

نزديک خانه ی قبلی ام توی همين ده هم يک چاپخانه بود. گاهی که فرصتی بود، يک دم می ايستادم و به صدای تنفس ماشين چاپ گوش می دادم.



Wednesday, March 24, 2004

پيش از آن که خوابم ببرد
درست حدس می زدم. پيش از آنکه خوابم ببرد، کمی بيش از يک قسمت را تماشاکردم. بعد که دستگاهها را خاموش کردم، سرم را که روی بالش گذاشتم، سه چهارتا گوسفند بيشتر نشمردم.

فيد اوت. فيد اين. در بازار قديمی شهری مثل مشهد يا اصفهان قدم می زدم. بوی زيره گيجم کرده بود. صدای زنگ دوچرخه می آمد. بايد بازار مشهد بوده باشد. وگرنه بازار اصفهان و مجموعه قيصريه را مثل کف دست می شناسم. نه اصفهان نبود. کرمان هم نبود. سر تا ته بازار کرمان همه اش چند قدم بيشتر نيست.

شيراز هم نبود. بازار شيراز را هم مثل کف دستم می شناسم. با همه ی تيمچه ها و سرا ها و سوقهايش. بايد شهر ديگری بوده باشد. شهری که مثلا فقط يک بار ديده ام. آنهم در سالهای خيلی دور. کجا بود؟ بازار ارسباران نبود. آنجا بازارش به شکل چليپاست که ضلع بلندش هم در سرازيری است. گلپايگان نبود چون چراغ زنبوری نداشت. بندر عباس نبود، چون بوی ماهی نمی داد. کيش هم نبود چون نسيمش نمک نداشت.

کجا بود؟ شايد هم استانبول بود. نه آن بازار کنار تنگه که شکل چليپای بی سر است و در پای صليب از راسته ی سرازيری کتابفروشها سر در می آورد. شايد بخشی از بازار سلطان احمد که يک سرش به صحافلر بازار می خورد که آنهم بازار کتابفروشهای عتيقه باز است. جايی که قرآنهای چاپ ايران، پاکستان، عربستان، و مراکش را از روی تعداد سطر های هر صفحه می شناسند. نه اينجا هم نيست. اين بازار ها را هم دست کم ده باری ديده ام. تازه، در آنها صدای زنگ دوچرخه نمی آيد.

تمام مدت در خواب فکر می کردم که اينجا کجاست؟ هيچ نشانه ای نبود. بيدار هم که شدم، ليوان چای را که به لب نزديک کردم، باز بوی زيره آمد. باز صدای زنگ دوچرخه...

ساعتی ديگر، وقتی که در قطار کتابی صورتم را می پوشاند و تکيه داده به پشتی خوابم می برد؛ کسی که چرخ چای و قهوه را می آورد، زنگ کوچکی را در دست دارد و تکان می دهد. از صدای زنگ و بوی قهوه بيدار می شوم. از پشت رگه ای از نور که از لابلای شاخه های پشت پنجره می آيد، چهره اش را می بينم. پشت سرش تمام بازار، تمام آن دهليز دراز دارد باسرعت می رود و مرا می برد.

دست دراز می کنم و فنجان کاغذی قهوه را می گيرم. چه شبِ درازی ...



Tuesday, March 23, 2004

گل کاکتوس، بيرون بيا...
بی اندازه خسته ام. شايد تماشای يکی دو قسمت از سريال کاکتوس آقای محمد رضا هنرمند به قول بزرگان سابق "برای انصراف تفکر" بد نباشد.

با آنکه قسمتهای مختلف اين سريال غالباً به قدر کافی! کوتاه شده است، با اين حال آنقدر خسته ام که شک دارم تا آخر يکی از قسمتها هم بتوانم بيدار بمانم. هرچند که سريال آنقدر مفرح است که حتی برای من هم که از سياست آنهم سياست ايران بکلی بی خبرم، به قدر کافی جذاب و پرکشش است.

در ضمن، اين هم از آن سريالهايی است که اصلا مهم نيست آدم کجايش را بخواهد تماشا کند. هر جا را ببيند خوب است.






پاورچين و حسن شکوهی
دوست عزيزم امير امير افشاری می گويد "آقاي حسن شکوهي (همان بازيگر فيلم عينک دودي) در فيلم "توکيو بدون توقف" (ساخته سعيد عالم زاده) هم بازي کرده که دومين يا سومين فيلم پرفروش سال ۱۳۸۲ بود. در ضمن ايشان در يک قسمت از مجموعه تلويزيوني "پاورچين" (مهران مديري) و دو قسمت از مجموعه تلويزيوني "نقطه چين" (مهران مديري) هم بازي کرده است."

ممنونم از امير و خوشحالم که حسن شکوهی کارش را ادامه داده است. اتفاقاً پاورچين را می شود روی اينترنت - اگر هنوز در آرشيو اين سايت موجود باشد - تماشا کرد. دنبالش خواهم گشت .

اگر ارتباط broadband داريد، روی اين سايت در آرشيو شبکه های پنج، سه و اصفهان می توانيد برخی سريالها از جمله پاورچين را ببينيد.



Monday, March 22, 2004

نسل جديد
ديشب به اولين مهمانی نوروزی امسال رفتم. غير از ما و صاحبخانه شش نفر ديگر بودند که از شش کشور مختلف آمده بودند. در اين ميان يک دوست تونسی اطلاعات بسيار خوبی در باره هفت سين و نوروز داشت و حدود بيست دقيقه در اين باره برای ما ميهمانان هفتاد و دو ملت داد سخن داد. انصافاً اطلاعات خوبی داشت و می گفت که همه را از روی اينترنت يادگرفته است. خانم انگليسی صاحبخانه هم در آشپزی ايرانی سنگ تمام گذاشته بود. هفت سينش را هم بسيار باسليقه و زيبا درست کرده بود. جای شما خالی، خيلی خوش گذشت. کاش بقيه ی عالم هم بتوانند با هم در صلح و صفا خوش بگذرانند.

صبح که بيدار شدم، اول خبرها را از تلويزيون دنبال کردم. آرزويم برآورده نشده بود.

راستی، يادم رفت بگويم چند روز پيش از عيد فيلم عينک دودی را ديدم. نقطه ی برجسته اش حضور بازيگری بود به نام حسن شکوهی (همان که تصويرش را بصورت کمرنگ پشت سر آقای طهماسب و خانم معتمد آريا می بينيد). بسيار با استعداد است و نقش نسل جديد لاتهای تهران را استادانه بازی می کرد. نمی دانم چرا قبل و بعد از اين فيلم کار ديگری از او ارائه نشده. شايد هم شده و من نديده ام. دست کم خبرش را می توانستم خوانده باشم. اما خبری هم در باره اش نديده ام. حيف است که چنين استعدادی با يک فيلم تمام شود.



Thursday, March 18, 2004

گل او مد بهار اومد، من از تو دورم...
به سلامتی و ميمنت و مبارکی، سايت مسعود مهرابی بعد از مدتها به روز شد و قرار است مرتب روزآمد شود. استاد مسعود مهرابی عزيز که صاحب امتياز و مدير مسئول ماهنامه فيلم است، البته بی نياز از توصيف است.

در ضمن يادم رفت بنويسم که مسعود وبلاگ خودش را هم در داخل همين سايت راه اندازی کرده است که اتفاقاً تازه ترين مطلبش تا اين لحظه، يک بهاريه ی زيباست با عنوان گل آمد، بهار آمد.

مسعود جان، نوشتی و بهارشد.




شوی نوروزی همراهان اصحاب کهف
اين موقع سال معمولا در ايران انواع شوهای نوروزی لس آنجلسی به بازار می آيد. همان خواننده های ی سی سال پيش با نفری پنجاه کيلو اضافه وزن، غبعب، شکم و مخلفات و کلاه گيس مردانه و حرکاتی که به همين دلايل پيشگفته هر سال سخت تر می شود. با تصويربرداری هايی به سبک مراسم پرشکوه عروسی روستائيان مزلقان عليا در استوديوهايی به وسعت يک قوطی کبريت همراه با رقص نور مشابه سالن چلوکبابی طريقت دريانی در شب عروسی دريادماندنی جوات و منيجه. حتی يادآوری اش هم برای حال آدم مفيد نيست.



Tuesday, March 16, 2004

به ستاره ها ، به باران، برسان سلام ما را
باران، بهترين کار مجيدی و يکی از زيباترين فيلمهای سينمای ايرانديشب بچه های آسمان و باران، هردو کار مجيد مجيدی را پشت سر هم تماشا کردم.

حالا مطمئن شده ام که رنگ خدا، نقطه ی آغاز تحولی در کار مجيدی بوده است.

راستش، غنای شاعرانه ی باران اصلا با رومانتيسيزم رقيق بچه های آسمان که به اندازه ی شنا در زمستان، اولين فيلم مجيدی ، ناشيانه و رقت آور است و بيننده رابه ياد مادر هند می اندازد، قابل مقايسه نيست.

باران به روشنی نشان می دهد که مجيدی رشد کرده است. درست مثل استخوان ترکاندن وقت بلوغ. وقتی که لباس آدمی به تن تنگ و کوتاه می شود.

در باران، مجيدی تنها به اندازه ی يک تلنگر با پوسته و پيله ای که او را احاطه کرده فاصله دارد. تنها يک حرکت ديگر کافی است تا اين پيله بشکافد و پروانه ای در زمينه ی رنگين کمان بال بگشايد.

فاصله ی مجيدی با جهانی شدن، به معنای واقعی و غيرتجاری آن، تنها يک گام است.

بچه های آسمان تنها يک نمای زيبا داشت. باران، حتی يک نما ندارد که زيبا نباشد.

... و برای آنها که سينمای ايران را از منظری ديگر - صرف نظر از سينما - می بينند و می خواهند، بايد بگويم که باران، فيلمی عميقا مذهبی است. آنقدر که می توان گفت اين اولين و تنها فيلم مذهبی است که در ايران ساخته شده است .




روز نرگس
امروز اين طرف عالم بهار شد.

هر طرف که نگاه کنی از اين گل نرگس درآمده که در اينجا نشانه ی بهار است.

در ايران که بوديم، نرگس بيشتر نشانه ی زمستان بود و گل زعفرانی نشانه ی اين که بهار قرار است زود تر از راه بيايد.

اينجا امروز همه جا پر از اين گل بود. و نمی دانم چطور اين همه گل - که البته از چند روز پيش و در دل سرما هم در آمده بودند- يک دفعه اين طور قد کشيدند و رعنا شدند.

امروز صبح، در فرصت کوتاهی که با عجله از بازار مرکزی اين شهر کوچک - که مجموعه ای از روستاهای زيباست - می گذشتم، آنقدر گل ديدم و آنقدر رنگ که کاری جز شکر خدا از دستم برنمی آمد. آنقدر گل که حتی اسم شان را هم نمی دانستم.

بهاری تر از گل، هوای امروز بود. بعد تر شنيدم که در تهران برف آمده و هوا سرد شده.

... و ديگر اينکه شب که به خانه می آمدم، وقتی کوچه باغ نزديک خانه ام را طی می کردم، در سراشیبی کوچه چشمم به آسمان افتاد. بعد از ماهها ستاره ها را در آسمان ديدم.

خبری شده؟



Monday, March 15, 2004

در نقطه ی پايان
ده، ساخته ی عباس کيارستمی يک مدرس دانشگاه ال تروب در بحثی درباره ی استفاده ی عباس کيارستمی از ليدر فيلم در فاصله سکانسهای مختلف فيلم ده، با نوعی باريک بينی می نويسد که گرچه عباس قبلا هم از نشان دادن عوامل و عناصر پشت صحنه ابايی نداشته و از اين نظر استفاده ی او از ليدر فيلم کاری عادی است؛ اما مسله اين است که ترتيب توالی اين ليدر ها طوری است که فيلم در نقطه ی پايانش تازه بايد آغاز شود.

...ادامه مطلب را اينجا بخوانيد




ترازنامه ی پايان سال
عروس خوش قدم"از بين ۳۹ فيلم بلند سينمايي كه سينماي ايران در اين سال روانه پرده سينماها كرد فقط ۴ فيلم يعني يك دهم آن تعداد توانسته اند سودآور باشند[و]... در اكران اول تهران به فروشي معادل دو برابر هزينه متوسط توليد (بين ۱۵۰ تا ۲۰۰ ميليون تومان) دست بيابند كه با احتساب سهم سينمادار و پخش كننده دست كم هزينه هاي توليد را برگردانده و اكران شهرستان و فروش حقوق پخش ويدئويي و تلويزيوني را به عنوان سود حاصل از گردش كار نصيب تهيه كننده شان كنند... بررسي عواملي كه موجب تبديل فيلم ها به «پديده هاي فرهنگي» و «اجتماعي» مي شوند، مي تواند ما را در ارزيابي چند و چون دلايل توفيق تعدادي از فيلم ها و شكست اقتصادي تعدادي ديگر راهنمايي كند... هر چهار فيلم پرفروش امسال يعني «توكيو بدون توقف (سعيد عالم زاده)، عروس خوش قدم، دنيا (منوچهر مصيري) و دختر ايروني (محمدحسين لطيفي) از مضامين طنزآميز بهره مي برند".

... ادامه مطلب پيمان شوقی را در روزنامه شرق بخوانيد


بهترين نمونه ی اين نوع تحليلها را سابقاً محمد مهدی دادگو، مسعود پور محمد و محسن بيگ آقا می نوشتند. اما نوشته ی آقای شوقی هم خوب است. در کنار اين ترازنامه ی مالی، يک کارنامه ی ارزيابی کيفی هم لازم است که لابد ديگران برای کامل کردن اين تصوير ارائه می دهند. هنوز تا آخر سال، فرصت زياد است.



Sunday, March 14, 2004

يک بار ديگر
شهره آغداشلو می گويد اوضاع کار و کاسبی بهتر شده استخانم شهره آغداشلو می گويد که صرف نامزدی او برای جايزه اسکار بهترين بازيگر زن نقش دوم، زندگی او را - يک بار ديگر - برای هميشه تغيير داده است. او می گويد که سيل فيلمنامه به سويش سرازير شده و او از اينکه فيلمسازان نمی خواهتد او را در قالب آخرين نقشی که بازی کرده محدود کنند، خوشحال است. ...ادامه مطلب



Friday, March 12, 2004

مثل همين دنيا
دنيا، يک داستان سنتی و يک بازی خوب از محمد رضا شريفی نياولی حالا امشب بعد از قطار سواری طولانی هر شبه ام که بافکر قربانيان انفجار قطار های مادريد طی شد، و بعد از اين عدس پلو و ماست و خيار که در آستانه ی نوروز باستانی فراهم شده بود، می خواهم بنشينم و فيلم دنيا را که صبح کله سحر جسته و گريخته ديدم، حالا از اول تا آخر تماشا کنم.

صبح که می ديدم، بازی محمد رضا شريفی نيا به نظرم خيلی خوب و حتی فوق العاده آمد. در عوض، چيز های ديگری را در فيلم نپسنديدم.

کارگردانی و نويسندگی فيلم هم تا آنجا که صبح دنبال کردم، خصوصيات کارگردانی و نويسندگی قيلمهای کلاسيک را داشت. به اين معنی که وجود آن حس نمی شد و خود را به بينده تحميل نمی کرد. هرچند که عقل سليم به آدم می گويد که حتما کسانی اين فيلم را نوشته و ساخته اند. درست مثل دنيا که سازنده اش خود را به آدم تحميل نمی کند اما معلوم است که هست.

بعدالتحرير: فيلم را کامل ديدم. متاسفانه مثل بيشتر فيلمهای ايرانی، سکانس آخرش سرهم بندی شده ،بی ربط، گيج و لق بود. سازندگان فيلم هوشمند تر از آن بودند که چنين صحنه ای را به آخر آن بچسبانند. لابد عيب از جای ديگری است.




لحظه ای در آسمان
امروز وقتی معلوم شد که در بهار آينده باز برای مدتی به سر کلاس بر می گردم، به اندازه ی يک شاگرد مدرسه يا آموزگاری که قرار است برای اولين بار سر کلاس برود، هيجان زده شدم. استاد گرانقدری که پائيز امسل درسی را با تنها دو شاگرد - که يکی از آنها من بودم - پيش برد، سخت بيمار شده و همان درس را که قرار بود به مدت ده هفته در بهار بار ديگر ارائه کند، به من سپرده است. با تمام گرفتاری و کمبود وقتی که دارم، از اينکه اين پيرمرد بيمار ادامه کاری را که عاشق آن است به من محول کرده و از کلمات بسيار محبت آميزی که در غياب من به روی کاغذ آورده به معنی تقريبا واقعی کلمه برای لحظاتی بال درآوردم.




ريشه و برگ و بارشان آنجاست

آخر شب، فيلم خانه ای روی آب را که به شکل غنيمت جنگی به دستم رسيده بود تماشا کردم. تجديد ديداری بود با بيست و چند تن از دوستان قديم. از جمله هوشنگ آزادی ور که فقط صدايش شنيده می شد.

از هوشنگ فيلمی هم دارم که خودم دريکی از باغهای شهريار از او گرفته ام که در آن در مورد کار خودش به عنوان فيلمساز و گوينده ی گفتار فيلمهای مستند با من حرفهای شيرين رد و بدل می کند.

در اين فيلم که از خانه ای روی آب هم ديدنی تر و خاطره انگيز تر است، جمعی از دوستان عزيزم حضور دارند از جمله حسن قلی زاده و همسرش شيرين وحيدی، هوشنگ آزادی ور و همسرش ميترا کارآگاه، فريدون حميدی و همسرش فريده شفائی، جهانگير کوثری و همسرش رخشان بنی اعتماد، حميد صلاحمند وهمسر محترمش که چون ايشان را فقط يک بار ديده ام اسمشان در خاطرم نمانده ، حسن تهرانی و همسرش منيژه خانم و به احتمال زياد محمد بزرگ نيا و همسرش پروين صفری و ... که عموما از مستند سازان سابق تلويزيون ايران بودند و حالا بيشترشان در صنعت فيلم ايران فعال هستند.

در آن فيلم، تقريباً همه مان بچه های کوچک داريم که خدا همه شان را که حالا بزرگ شده اند، حفظ کند. يادشان به خير. ياد بزرگ و کوچک شان به خير. چه آنها که اينجا و آنجا پراکنده اند. چه آنها که هنوز هم ريشه و برگ و بارشان آنجاست.




سفر احمد، سفری تلخ و غمناک و شيرين...
يک شماره مجله فيلم از سال 1380 به دستم رسيد که قبلا نديده بودم. مطلبی بود بسيار بلند از احمد طالبی نژاد در باره ی سفر بی سرانجامش به مقصد نيويورک درست در روز يازدهم سپتامبر معروف. آنقدر مطلب جذاب بود و آنقدر دلم برای احمد، اين مرد همچنان ساده دل، سوخت و البته در همان حال تنگ شد که حد و حساب ندارد.
احمد طالبی نژاد نويسنده ی خوش قريحه ای است که حالا صاحب امتياز مجله هفت است. برای مجله سروش دهه شصت و هفتاد مطالبی به او سفارش می دادم که خواننده های زيادی داشت. اسمی را که برای صفحه اش گذاشته بودم، فراموش کرده ام. اما آنقدر يادم هست که به او هم مثل همه ی روزنامه نويسهای ديگر توصيه کرده بودم به جای يک مطلب بلند، چند مطلب کوتاه و به صورت لقمه های خواندنی و خوشخوراک برای خواننده بنويسد.
گذشته از اينکه قلم احمد طالبی نژاد خوب و شيرين است، اصولا اين فرمول هم معمولا خوب جواب داده است.
در هر حال مطلب بسيار شيرينی بود که کمی از عباس ياری و جهانبخش نورائی و هوشنگ گلمکانی هم در آن ياد شده بود که برای من غنيمت بود. در مسير يک ساعت و نيمه ای که هرشب با قطار طی می کنم، اصلا متوجه گذشت زمان نشدم.



Tuesday, March 09, 2004

پايان تشنگی
از درگذشت نصرالله مردانی، شاعر کازرونی، در کربلا و در پايان يک دوره ی سخت بيماری باخبرشدم. خدا او را بيامرزد.



Wednesday, March 03, 2004

ياد ارديبهشت در اسفند
ماهنامه فيلم، روی جلد معمولا عبوس شماره پيش از عيدشماره اسفند ماهنامه فيلم هم درآمد. شماره های اسفند ماه مجله فيلم هميشه خواندنی تر است. پر از حرفهای جالب درباره جشنواره گذشته فيلم . به زبان وزارت محترم امورخارجه، هر سال اين شماره، برخی مطالبش خيلی تازه است.
باز هم به زبان همان وزارتخانه محترم، "فرصت را برای تجديد مراتب ارادت و احترام مغتنم می شمارد."
شماره ی اسفند، شماره ی غريبی است. گاهی بين شماره ويژه جشنواره و شماره مخصوص نوروز گم می شود. خيلی سالها پيش آمده که اين شماره را چند ماه بعد تر پيدا کرده ام و خوانده ام. مثلا در ارديبهشت ماه، در آفتاب، در کاشان. وقتی که گل آفتاب گردان هنوز به اندازه ی پهنه ی کف يک دستِ کوچک نيست.
ارديبهشت پيش، در تب و تاب افسوسهای عبث و اندوه های بيهوده و حسرتهای بی حاصل و اميد های بی سرانجام گذشت. اين ارديبهشت کجا خواهيم بود، و چگونه، خدا می داند.




طلوع شرق
روزنامه شرق دوباره در آمد. می دانم که نويسندگان و فروشندگان و خوانندگان روزنامه های ديگر هم از اين بابت خوشحالند. خدا کند که روز و روزی و روزگار و روزنامه ی همگان گشاده و گسترده باشد.



Monday, March 01, 2004

هفت آسمان سترون
رنی زلوگر که قبلا در خاطرات بريجيت جونز بازی کرده بودخوب معلوم بود جايزه نقش دوم زن به کس ديگری نمی رسد. از همان پريروز که جايزه مستقل ها را که معلوم نيست تا حالا کجابود و به چه کسانی داده شده، به خانم آغداشلو دادند، معلوم بود که اسکار به بچه های خيابان شاهپورنمی رسد. همان طور که به عباس کيارستمی بچه قلهک نرسيد چون از موسيقی پينک فلويد استفاده کرده بود، به آن بچه مشکين شهرهم نرسيد چون وقتی در فرودگاه نيويورک دستش را به صندلی دستبند زدند، زيادی شعار داد و به مجيد مجيدی هم نرسيد چون سوفيالورن از او خوشگلتر بود. اين رنی زلوگر است.نمی دانم از او بهتر است يا نه. اما سفيد پوست تر -حتماً هست. هاليوود ديگر به چه زبانی به تو بگويد که از هزار و يک شب مشرق زمين، حتی يک ستاره در اين هفت آسمان سترون طلوع نخواهد کرد ؟