فانوس خيال ما

هزار فيلم
هزار فيلم برتر تاريخ سينما به انتخاب منتقدان نيويورک تايمز

وبلاگ مسعود مهرابی
مسعود مهرابي

�يلم نوشته ها ، وبلاگ هوشنگ گلمکانی
هوشنگ گلمکانی

لانگ شات
خشت و آينه
از سينما و ...
وبلاگهای غير سينمايی
همايون خيری
سيبستان
نیک آهنگ کوثر
يونس شکرخواه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Friday, April 30, 2004

خاموشی سماور
مرحوم کيومرث صابری و دوستان در مراسم حج 1363کيومرث صابری، طنز نويس نامدار ايرانی، شب گذشته در تهران درگذشت.

صابری سالها به کار آموزگاری اشتغال داشت. سالها در روزنامه ی توفيق با نامهای مستعاری از جمله لوده، ميرزاگل، گردن شکسته ی فومنی و عبدالفانوس مطالب طنز نوشت . بعد از انقلاب مدتی مشاور مردان بزرگ سياسی بود. مدتها ستون دو کلمه حرف حساب را در روزنامه ی اطلاعات می نوشت و سر انجام نشريات گل آقا شامل هفته نامه، ماهنامه و سالنامه را منتشر کرد.

گل آقا مردی بود بسيار با استعداد و آشنا به شيوه ها و سبکهای ادب پارسی از قديم الايام تا کنون به طوری که به همه ی اين سبکها می توانست مطالب جدی و طنز بنويسد و بسرايد.

قطعا ديگران در روزهای آينده بسيار درباره ی او خواهند نوشت.
در باره ی کيومرث صابری به قلم نيک آهنگ کوثر
کيومرث صابری( گل آقا) به روايت سيد ابراهيم نبوی
تقديم با عشق، سيد ابراهيم نبوي
شاغلام نجيب روزگار ما، رفت - مسعود مهرابی
از تبار رندان - محمد قوچانی
کيومرث، گلدانها و ايده ها - يونس شکرخواه
گل ‏آقا بهار منتظر است - کيوان سپهر

خدا رحمتش کند.




از ره رسيدن و بازگشت
مرحوم مهرداد نبيلیمهرداد نبيلی، مترجم کتاب " از ره رسيدن و بازگشت" آرتور کستلر در سن هفتاد و دو سالگی درگذشت.

شرح احوال چند سالی از زندگانی او در اينجا آمده است.



Thursday, April 29, 2004

صد حيف که آن رفت
چايناتاونمرور بر آثار رومن پولانسکی که از اول آوريل در فيلمخانه ملی آغاز شده بود تا نيمه ماه مه ادامه خواهد داشت.

مرور بر آثار پدرو آلمودووار هم از روز اول ماه مه در همان محل آغاز می شود.

به قول شاعر:
عيد رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که اين آمد و صد حيف که آن رفت



Wednesday, April 28, 2004

غار افلاطون
پنجره ی رو به حياطحتماً ديگران هم به اين نکته فکر کرده اند. نمی شود که فقط من به اين نتيجه رسيده باشم.

موقع تماشای پنجره پشتی يا پنجره ی رو به حياط آلفرد هيچکاک، به نظرم آمد انگار ما هم داريم از پنجره ای ديگر ساکنان خانه های ديگر، از جمله خانه ی جيمز استوارت را می پائيم. او واقعيتی را کشف و اثبات می کند و ما کسانی را که واقعيتی را... الخ.

از يک نگاه ديگر، جيمز استوارت و ما در دهليز های متفاوتی از غار افلاطون نشسته ايم و داريم درباره ی آنچه واقعيت می پنداريم قضاوت می کنيم.

سخت شد!




ژانتوره ژانقای
فيلمهای مغولها و اوکی ميستر ساخته ی پرويز کيمياوی را يادتان می آيد؟ فانوس به سر ها؟ ترکمنها، ژانتوره ی ژانقای؟
حالا اين خبر از وبلاگ دات مرا به ياد آن فيلمها انداخت:

"● اتوبوس اينترنتي در ايران
طرح اتوبوس اينترنتي با هدف دسترسي روستاييان كشور به خدمات اينترنتي براي نخستين بار در ايران اجرا مي‌شود....مالزي هم در پروژه اتوبوس اينترنتي كه از سال 1999 با حمايت UNDP در حال اجراست،تجربه موفقي داشته است .
اين اتوبوس داراي 21 دستگاه رايانه، دستگاه‌هاي پرينتر رنگي، اسكنر، ويديو پروجكشن، پرده LCD ، دوربين ديجيتالي، فاكس و تلويزيون رنگي است و طبق برنامه از پيش تعيين شده، بطور منظم از روستاها بازديد كرده و در هر روستا به مدت 24 ساعت متوقف مي‌شود."

جزئيات امر را البته در همانجا می توانيد بخوانيد. اما طفلک روستائيان با آن چيزهايی که همين چند روزه درباره ی خطر های اينترنت در روزنامه ها چاپ شده و از راديو و تلويزيون گفته اند، چه فکر ها که به سرشان نمی زند.



Tuesday, April 27, 2004

خواندنی ها
فيلم 315وبلاگ فيلم نوشته ها که مدتی به روز نمی شد، با گفتگويی خواندنی با تهيه کننده و فيلمنامه نويس فيلم مارمولک روزآمد شده است.

در ضمن در اين نشانی مطالب خواندنی بسياری در باره روی جلد و مطالب تازه ترين شماره ی ماهنامه فيلم هست.




چند روز بعد از چهارم ارديبهشت
برنامه های نخستين روز کار راديو ايرانچند روز پيش سالگرد تاسيس راديو ايران بود. امسال چون در هيچ جايی مطلبی جدی در اين باره نديدم، مطلبی را که يکی دو سال پيش به درخواست يکی از دوستان در همينجا نوشتم، بازيافت! می کنم:

به روايت روزنامه ي اطلاعات مورخ سوم و پنجم ارديبهشت ماه 1319، راديو ايران درست در ساعت هفت بعد از ظهر روز چهارشنبه چهارم ارديبهشت ماه 1319 افتتاح شد. بدنيال آغاز فعاليت ايستگاهاي مختلف راديويي در سرتاسر جهان و ورود گيرنده ي راديو به ايران ، دولت ايران از حدود سال 1313 به فکر تاسيس يک ايستگاه راديويي افتاد. هرچند که هنوز اهميت اجتماعي، سياسي و فرهنگي راديو براي مقامات وقت ناشناخه بود. راديو ايران از همان نخستين ساعت فعاليت خود به زبانهاي فارسي، عربي، فرانسوي، انگليسي و آلماني خبر پخش مي کرد. بقيه ي برنامه با موسيقي ايراني و غربي پر مي شد.

راديو در آغاز تنها يک فرستنده دو کيلوواتي براي موج متوسط و يک فرستنده ي 14 کيلوواتي براي موج کوتاه داشت که تنها بخش بسيار کوچکي از سزمين پهناور ايران را پوشش مي داد.
از دومين روز تاسيس راديو برنامه ها در دو بخش ، يکي از يازده و نيم صبح تا دو بعد از ظهر و ديگري از پنج و ربع بعد از ظهر تا يازده و نيم شب برنامه پخش مي کرد. از اين روز مطالبي تحت عنوان گفتار به مجموعه ي خبر و موسيقي اضافه شد.

آغاز جنگ جهاني دوم توسعه ي راديو را با مشکل مواجه کرد. حتي برنامه هاي معمول آن هم چند باري دچار قطع و وقفه شد. در واقع توسعه ي راديو تازه در سال 1326 با ورود يکي دو فرستنده ي موج کوتاه آغاز شد.

استوديو هاي تازه در محل ميدان ارک ساخته شد و گرچه رفته رفته فعاليتهاي راديو به اين مرکز منتقل مي شد اما افتتاح رسمي اين محل در سالگرد تاسيس راديو در سال 1339 انجام شد. در همين حال فرستنده هاي محلي نيز آغاز به کار مي کردند. اولين آنها راديو تبريز بود که در سال 1326 به راه افتاد. با اين حال در سال 1340 تنها 12 شهر ايران فرستنده ي راديو داشت.
از نظر تشکيلات اداري راديو ابتدا زير نظر وزارت پست و تلگراف بود. بعد اداره ي انتشارات و تبليغات در نخست وزيري و بعد از آن اداره ي تبليغات و انتشارات در وزارت کار اداره ي امور راديو را عهده دار شدند. در سال 1326 بار ديگر راديو در اختيار نخست ويري قرار گرفت. دز سال 1332 اداره کل انتشارات و تبليغات بطور مستقل تاسيس شد و سرانجام در سال 1342 وزارتخانه ي تازه تاسيس اطلاعات سرپرستي راديو را عهده دار شد.

از تير ماه 1350 بموجب قاون تشکيل سازمان راديو تلويزيون ملي ايران راديو در اختيار اين سازمان قرار گرفت.
بعد از انقلاب سازمان صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران جايگزين سازمان راديو تلويزيون ملي ايران شد.

در سالهايی از دهه های سی و چهل خورشيدی فرستنده های ديگری نيز همزمان با راديو ايران فعاليت داشتند که راديوی نيروی هوايی، راديوی ژاندارمری، راديوی ارتش و راديوی نيروهای آمريکايی در ايران از آن جمله اند. فعاليت اين ايستگاهها، جز آخری که با تغيير نام تا مدتی به کارش ادامه داد، در نيمه دوم دهه ی چهل به کلی قطع شد.



Monday, April 26, 2004

تئاتر چيز ديگری است
سر مايکل کين هم در نسخه ی سينمايی حضور داردبالاخره فيلم ساکت يا صداها خاموش کار پيتر باگدانوويچ به دستم رسيد. نمايشنامه ی مايکل فرايان را در بيش از دو اجرای متفاوت ديده بودم و نمايشنامه را هم سه چهار بار بطور کامل و دهها بار بطور پراکنده و مثل فال گرفتن خوانده ام. اما نسخه ای از فيلم که ديگر مال خودم باشد، امروز روی دی وی دی به دستم رسيد. همين امروز يک بار به طور کامل و يک بار هم فقط اپيزود - اگر بشود اسمش را اپيزود گذاشت - سوم را. شايد بهتر است بگويم پرده ی سوم.

نتيجه اينکه بايد اعتراف کنم تئاتر چيز ديگری است. زنده و جدی و بدون شوخی و پر از هيجان. در سينما، تنها کسانی مثل پيتر باگدانوويچ می توانند آن حال "نمايش" را در بياورند. برای اين کار، در واقع سعی می کنند سينما را به تئاتر شبيه کنند و يک "رويداد" بيافرينند که تماشاگر هم بخشی از آن است. رويدادی شگفت انگيز که هر بار که تماشاگر در آن شرکت می کند،، در آخر کار، خود را رشد يافته و بيدار می يابد و يک تحول مثبت را در وجود خود حس می کند. حسی که تنها با ديدن فيلمهای خيلی خوب به تماشاگر دست می دهد اما حتی تئاتر های متوسط هم می توانند آن را ايجاد کنند.

درباره ی اين حس، به قول دانش آموزان قديم، "می توان کتابها نوشت".




نفرين مرواريد سياه
دزدان دريايی دريای کارئيب، نفرين مرواريد سياه، جانی دپ، گور وربينسکیديروز عصر با دخترم فيلم دزدان دريايی دريای کارائيب (نفرين مرواريد سياه) کار گور وربينسکی را تماشاکرديم. قصه پردازيش عالی بود. نقش جانی دپ را هم خيلی خوب از کار درآورده. گور وربينسکی زمانی گيتاريست گروههای نامدار موسيقی پانک بود. تاثير خرده فرهنگ پانک هم درفيلم آنقدر زياد است که نيازی به نمونه آوردن نيست. با اين حال، مهمترين عناصر فيلم، قصه و ديالوگهای آن است.

فيلمنامه ی اين فيلم را در اين نشانی بخوانيد.



Saturday, April 24, 2004

طيران آدميت
امروز سه مدل کامپيوتر خيلی کوچک مارک اچ پی يا به قول انگليسی ها هيچ پی ديدم که با سيستم عامل ويندوز اکس پی کار می کردند. هر کدام 64 مگابايت حافظه داشتند که قابل ارتقاء تا يک گيگابايت بود. آنطور که فروشنده می گفت، هر کاری را که با ويندوز اکس پی روی کامپيوتر های معمولی می شود کرد، با اين دستگاههای خيلی کوچک هم شدنی است. از جمله ويرايش متن، صدا و تصوير.

اين ديگر به قول سعدی "طيران آدميت" است. يعنی می شود يک وب سايت بزرگ و حرفه ای را از توی اتوبوس يا روی صندلی کنار دريا ساخت و روزآمد کرد. آنهم بدون نياز به حمل يکی دوکيلو وسيله.

بعداً يکی از دوستانم گفت که کمپانی "او تو" که شرکت تلفن موبايل وابسته به - باصطلاح - شرکت مخابرات اينجاست، نوع ديگری از همين ماشين را روانه بازار کرده که صد پوند ارزانتر است و علاوه بر همه ی مزايای آن يکی مثل دوربين و مودم و... به يک تلفن موبايل هم مجهز است و ديگر لازم نيست آدم تلفنش را به آن وصل کند.




برنامه متنوع
چند روزی تعطيلی دارم که تقريبا نيمی از وقتم را در خانه - و در ساعات آفتابی - در نقاط خوش آب و هوا به کار و مطالعه خواهم گذراند. يعنی دقيقا همان کاری که روزهای ديگر می کنم!
البته همين عدم اشتغال به ورزش هاکی روی چه عرص کنم، خودش استراحتی است.

به قول تلويزيون ايران "همين الان از اتاق فرمان اطلاع دادند که" در ساعات و روزهای بارانی برنامه خيلی متنوع تر و جالب تری دارم که عبارت است از کار و مطالعه و تماشای فيلم.



Friday, April 23, 2004

توکيو بدون توقف
توکيو بدون توقفديشب توکيو بدون توقف را روی نوعی وی سی دی که تماشايش تنها با کامپيوتر ميسر بود، ديدم. ديگر از اين آقای حسن شکوهی خيلی خوشم آمده. بازيگری است که در هر صحنه ای که هست "حضور" و "وجود" دارد.




... زاين دايره ی مينا
گاوبه طور کاملا اتفاقی حين قدم زدن در بعد از ظهر آفتابی امروز، شازده احتجاب، دونده و دايره ی مينا گيرم آمد. دونده کيفيت تصويرش بد نيست. دايره ی مينا هم بيشتر صحنه هايش روشن و خوب است. اما شازده احتجاب را انگار با دوربين هندی کم از روی پرده فيلم گرفته اند و بعد، روی وی اچ اس منتقل کرده اند.
دلم می خواهد اگر روزی فيلم گاو را پيدا کردم، يک نسخه ی خوب و تميز پيدا کنم. به نسخه بارانی اش رضايت نمی دهم.
با اين حال، همين نسخه ها هم در اين بيابان غنيمت اند. تنها اشکال کار اين است که با هر فيلم يا کتابی که به اين خانه ی بسيار کوچک می آورم، کمی جای خودم را تنگتر می کنم. ولی بودن اين چيز ها دل آدم را گرم می کند و به روزگاری که می گذرانم معنی و رنگ می دهد.



Tuesday, April 20, 2004

صدا و سکوت
روانیدر آفتاب کوتاه مدت ديروز بعد از ظهر به جای تماشای لايم لايت که ميسر نشد، چشمهايم را بستم و به صدا و موسيقی فيلم روانی (سابقاً روح) هيچکاک گوش دادم. فيلم را همراه با سرگيجه و پنجره پشتی در يک حراجی خريدم. روی نوار وی اچ اس. به قيمت خيلی کم. معلوم بود فروشگاه فقط می خواست از شر اين بسته ها خلاص شود و برای فيلمها و موسيقی های تازه جا باز کند.
موسيقی برنارد هرمن چيز شگفت انگيزی است. در اين ارکستر فقط از سازهای زهی استفاده کرده. حتی يک طبل يا يک پيانو ندارد. هرچه هست از ارتعاش سيمهای بلند و کوتاه است. وقتی فيلمی خوب از کار در می آيد، معمولا همه چيزش خوب از کار در می آيد.

در ضمن، متوجه شدم که در اين فيلم، صدا چقدر مهم است. هم کلام، هم موسيقی و هم جلوه های صوتی. و مهمتر از هر سه ی اينها سکوتهاست. به موقع و به اندازه.



Monday, April 19, 2004

فيلم جديد چاپلين
Chaplin's Limelightامروز بالاخره رفتم برای گرفن فيلم لايم لايت اتر چارلی چاپلين که ديروز صحبتش بود.

خانم محترم فروشنده که موهايشان سبز رنگ بود و يک ميخ گنده را از وسط زبانشان رد کرده بودند و يا بلوزشان خيلی بالا بود، يا شلوارشان خيلی پائين، همان طور که آدامس می جويدند؛ فرمودند:

- Is that a new film, love?




دل را ببين!
بعد از آنکه عالم و آدم از خوانندگان و نوازندگان موسيقی سنتی درخواست و التماس و عجز و الحاح - که انشاللله املايش درست است - کردند که رعايت حال نسل جوان را بکنند و آنها هم مثل خوانندگان ونوازندگان کشور - معمولا - دوست و برادر ترکيه هوای نسل جوان را که سرمايه های آينده هستند و همينها قرار است مهندس و دکتر و شهردار و نخست وزير بشوند داشه باشند و موقع خواندن -ای ی ی - تکانی به خودشان و سازشان بدهند و ريتم شان را به شيش و هشت نزديک کنند؛ و بعد از آنکه همه علما ی لاهوتی و ناسوتی و طاغوتی رضايت دادند که هيچ حرف حسابی نيست که نزد ما و در گفتمان عرفانی قرن ششم نباشد،، و بعد از اخ وپيف کلی خوانندگان و نوازندگان که اين حرفها را قبول نداشتند و همان دل ای دل ای... سابق را بهترين نمونه هنر نزد ايرانيان است و بس اعلام کردند؛ بالاخره اين استاد با اين شيوه پاپ و شعر عرفانی و چرخ قلندری نزول اجلال فرمود و حاجی را - که خود ما باشيم - به اندازه ی يک چهچهه مهمان کرد.

حالا همان عالم و آدم هردود می روند توی دل اين استاد که نه خير. اين رسمش نيست. اگر از ما بپرسند، لابد خواهيم گفت خوب خوانده اند و خوب هم زده اند، البته جای اين يادآوری هم هست که امروزه با اختراع بلند گو و آمپلی فاير و ميکسر و امثال ذلک ديگر واقعا نيازی به اين همه فرياد کردن نيست. بالاخره آقايان مهندسان با اشاره ی انگشت ولوم را بالا می کشند و امور پزشکی بعدی هم چندان لازم نمی آيد.به قول دکتر ناصر الحکماء: "سلامت باشيد!"

عنقريب است که در مهمانيهای با نشاط، جوانان حين شنيدن مصراع های "سر واژگون، تن غرق خون، مست است و مهمان آمده" چرخ هليکوپتری بزنند. تا کور شود هرآنکه نتواند ديد !



Sunday, April 18, 2004

روشنايی صحنه
لايم لايتخيلی دلم می خواست همين الان فيلمی می ديدم که هم چارلی چاپلين در آن باشد و هم باستر کيتن.

اگر مرحوم استاد ديويد وارک گريفيث هم يک نقش افتخاری در آن بازی می کرد و خودش را بازيگری جويای کار جا می زد، ديگر نور علی نور می شد. گرچه امروزه صنعت فيلم آمريکا گريفيث را تکفير کرده، او همچنان به اندازه روح مرحوم آقای بزرگ برای اهل سينما حرمت و اهميت دارد، حتی اگر با مرحومه مارلن ديريش آبگوشت بزباش خورده باشد.

اصولا بدم نمی آيد يک دور ديگرروشنايی های شهر، روشنايی صحنه، ديکتاتور بزرگ، سلطانی در نيويورک، موسيو وردو و چند صحنه از جويندگان طلا را ببينم.

بدم نمی آيد فيلمی هم درباره ی چاپلين ببينم.

اتفاقا فردا تعطيلم. اگر عمری باقی بود، می بينيم چه می شود کرد.



Friday, April 16, 2004

ساعت پنج عصر
ساعت پنج عصربا سری پر از خيال ايستاده بودم و پله برقی بالا می آمد.
روبرويم را نگاه می کردم و چيزی نمی ديدم. وقتی ديوار روبرو پديدار شد، روی يک زمينه ی آبی، چهار چشم آشنا داشتند مرا نگاه می کردند. اعلان نمايش فيلم ساعت پنج غصر بود. روی دو تا پوستر کنار هم.
گفتم اين خانم را کجا ديده ام؟ توی فيلم قندهار؟ من که اصلا فيلم قندهار را نديده ام.
بعد گفتم لابد يک جايی ديده ام ديگر.
روی موزائيک قدم گذاشتم و از کنار عکسها گذشتم.
فقط يک لحظه فکر کردم برگردم ببينم کجا نشانش می دهند. اما آنقدر خسته بودم که گفتم باشد فردا صبح بالاخره توی يک ايستگاه ديگر، روی يک ديوار ديگر می بينمش.
لحظه ای بعد، در يک قطار ديگر، يک قطار سبز دراز بی انتها، توی واگن پنجم يا ششم نشسه بودم. کوله پشتی ام را گذاشتم روی صندلی کناری. حوصله ی همسفر نداشتم. ليوان پلاستيکی شفاف و شربت ليمو را گذاشتم روی ميز کوچک جلوی صندلی. کتابی را که ظهر موقع خوردن ساندويچ از کتابفروشی مدرسه ی اقتصاد کوچه هوتن خريده بودم جلوی چشمهايم باز کردم و قطار، اول آهسته به راه افتاد و بعد مثل شهاب، سوت کشيد و دويد.
ِيک سر به سوی آسمان غروب آمدم.



Wednesday, April 14, 2004

از اين آسمان سياهرو
از اين آسمان سياهرو سرانجام ستاره دميد؟ "تا ببينيم آسمان هرکجا آيا همين رنگ است؟"

حالا باز می توانم بگويم: "همچنان خواهم رفت... پشت درياها شهری است."



Monday, April 12, 2004

قصه ی شاه پريان
ملکه گريس کلیمی خواهی بدانی گريس کلی چطور مرد؟ قصه اش دراز است اما اگر اصرار داری، اين طور است:
گریس کلی
تولد: 12 نوامبر 1929- مرگ: 14 سپتامبر 1982

دنیا هنوز داستان شاه پریانی را که در آن یک دختر معمولی (هرچند ثروتمند) با یک شاهزاده ی روشنفکر ازدواج می کند و از آن پس با او به خیر و خوشی روزگار می گذراند؛ به یاد دارد. پرنسس گریس موناکو که بیشتر با نام هنرپیشگی اش گریس کلی مشهور بود واقعا با یک شاهزاده ازدواج کرد اما بعد ها بنحوی ناگهانی و غم انگیز شیوه زندگی خاندانهای سلطنتی اروپا را رها کرد. دنیا تنها بعد ها از طریق فیلمها و زندگینامه ها و روزنامه های جنجالی باخبر شد که نه تنها زندگی خانوادگی گریس عالی نبود بلکه سالهای زندگیش در هالیوود نیز چندان هیجان انگیز نبود. آلفرد هیچکاک روزگاری گریس کلی را که ستاره ی محبوب او برای نقشهای اول بود بصورت آتشفشانی توصیف کرد که بر قله اش برف باریده اما زیر آنهمه یخ، دلش پر از آتش است.
گریس که در سال 1929 در فیلادلفیا بدنیا آمد سومین فرزند از چهار فرزند یک مقاطعه کار خودساخته بنام جان برندن کلی بود. جان در گذشته قهرمان المپیک بود و با زنی به نام مارگرت که سابقا مانکن بود ازدواج کرده بود. جرج کلی نمایشنامه نویس برنده جایزه پولیتزر و واتر سی کلی بازیگر سرشناس تئاتر از اقوام گریس کلی بودند. مارگرت در کودکی خجول بود و باید برای جلب توجه پدر با سه برادر و خواهر خود مارگرت، جان جونیور و لیزان رقابت می کرد. ظاهرا گریس هیچوقت نتوانست مورد توجه پدرش قرار بگیرد. مادرش که دختر یک مهاجر آلمانی بود بسیار منضبط و با اراده بود و نسبت به فرزندانش سختگیری بسیاری به خرج می داد.
گریس تا 14 سالگی به یک مدرسه مذهبی می رفت که توسط راهبه ها اداره می شد. بعد به آکادمی استیونس در چستنات هیل پنسیلوانیا رفت. یکی از آموزگارانش او را این طور بخاطر می آورد: "او به پیشرفت در تحصیل علاقه چندانی نداشت. از نظر او اولویت با نمایش و پسر ها بود."
گریس که در کودکی بیشتر اوقاتش را در رویا هایش گذرانده بود به جای وارد شدن به دانشکده به سفری به دور اروپا رفت و بعد در آکادمی هنر های دراماتیک نیویورک ثبت نام کرد. پدر و مادرش قبول کردند که شهریه اش را فقط برای سال اول دانشکده بپردازند. او برای تامین شهریه سال بعدش مانکن شد و گاهی هم عکسش روی جلد مجلات چاپ می شد. روابطی هم با یک استاد 27 ساله آکادمی برقرار کرد. پدر و مادرش از این ارتباط راضی نبودند. بیشتر به این علت که آن مرد یهودی بود و کمتر بخاطر اینکه زن داشت هرچند که جداگانه زندگی می کرد.
گریس بخاطر زیبایی و روابط خوبی که در دنیای نمایش داشت از دوستان و هم سن و سالانش موفقیت بیشتری داشت. . تابستانها در تئاتر بازی می کرد و اولین اجرای تئاتریش در برادوی بازی در نقش دختر ریموند ماسی در نمایش پدر (1949) بود. بعد در نمایشهای تلویزیونی که تازه رواج پیدا می کردند فعال شد و به نیو یورک رفت.
هنری هاتاوی کارکردان مشهور او را برای بازی در فیلم چهارده ساعت(1951) انتخاب کرد که بیشتر صحنه هایش در منهتن فیلمبرداری شد. استودیوی فوکس قرن بیستم از کار او رضایت داشت و قراردی به او پیشنهاد کرد اما او نپذیرفت. در عوض بازی در نقش همسر گری کوپر را در فیلم جدال در نیمروز یا صلوة ظهر (1952) به عهده گرفت. این فیلم وسترن با آن آواز مشهورش پرفروش از آب در آمد. در پشت صحنه ی این فیلم گریس با همکارش گری کوپر که 28 سال از او بزرگتر بود رابطه برقرار کرد. گرچه این ارتباط دوامی نداشت اما مقدمه ای شد بر دوستی او با هنرپیشگانی که سن و سالی داشتند. بعد برای مدتی کوتاه به برادوی برگشت و آنگاه در فیلم موگامبو (1953) به کارگردانی جان فورد در کنار کلارگ گیبل و آواگاردنر به ایفای نقش پرداخت. هنگامی که این فیلم در آفریقا فیلمبرداری می شد کلی همراه با گیبل دست به سفری در آفریقا زد. حالا گریس با کمپانی ام جی ام قرار داد داشت و ستاره ی آن کمپانی بود. ام جی ام گهگاه او را به کمپانیهای دیگر قرض می داد و سود سرشاری می برد.
در زمان فیلمبرداری حرف ام را به نشانه ی قتل بگیر (1954) با همبازی 49 ساله اش ری میلاند درگیری عاطفی پیدا کرد. این بازیگر همسرش را طلاق داد تا نشان بدهد برای ازدواج با گریس کلی آمادگی دارد اما بعد نظرش را عوض کرد. هیچکاک یک بار دیگر گریس را برای فیلم پنجره ی پشتی (1954) قرض گرفت. در همین اثنا ستاره ی رو به اوج عواطفش را از ری میلاند به یک طراح مد بنام اولگ گاسینی منتقل کرد و بعد به ژان پیر آمون هنرپیشه ی فرانسوی روی آورد. پدر صریح اللهجه ی گریس به وحشت افتاد. به هنگام فیلمبرداری فیلم پل های توکورای (1954) رابطه گریس کلی و ویلیام هولدن از ارتباط میان دو دوست خوب فراتر رفت. با فیلم بعدی، دختر دهاتی (1954)، کلی ویلیام هولدن را فراموش کرد و به همبازیش بینک کرازبی متوجه شد. اما واقعا عاشق او نبود و تقاضای او را برای ازدواج رد کرد. گریس برای بازی در این فیلم جایزه اسکارگرفت.
گریس کلی بعد از آنکه با کری گرانت در فیلم دستگیری دزد (1955) همبازی شد و هنگامی که در انتظار بازی در فیلم قو (1956) برای کمپانی ام جی ام بود، در ماه مه 1955 در فستیوال کن شرکت کرد. در آنجا همسر اولیویا دو هاویلند ستاره مشهور سینما که سردبیر مجله ی پاری ماچ بود ملاقاتی را بین گریس و شاهزاده راینر سوم موناکو که در آن زمان 31 سال داشت ترتیب داد. بعد از این ملاقات شاهزاده ی موناکو به پیشکار دربار گفت: "با کسی آشنا شده ام و فکر می کنم که خودش است." در ماه دسامبر آن سال راینر به فیلادلفیا رفت تا از گریس خواستگاری کند. نامزدی آنها در تاریخ 5 ژانویه 1956 اعلام شد.
شرایط ازدواج در آن موقع اعلام نشد. گریس باید آزمایش باروری می داد تا معلوم شود که توانایی لازم برای به دنیا آوردن وارث تاج و تخت سلطنتی را دارد یا نه. خانواده کلی می باید مبلغ دو میلیون دلار مهریه به دربار می پرداختند. (در بیشتر قسمتهای اروپا هزینه عروسی به عهده خانواده عروس است – م). چهار ماه بعد در 18 آوریل 1956 گریس و پرنس راینر در شهرداری ازدواج کردند. روز بعد از آن آندو در مراسم مذهبی کاتولیکی که 1600 خبرنگار پوشش خبری آن را بعنوان مهمترین رویداد اجتماعی آن دهه بعهده داشتند رسما زن و شوهر شدند.
ازدواج شاهانه ی گریس نشانه ی رسمی پایان سالهای حضور او در هالیوود بود. دوران مادری او هم از همینجا شروع شد. در سال 1957 پرنسس کرولین، در سال 1958 پرنس آلبرت و در سال 1959 پرنسس استفانی به دنیا آمدند. گریس در دورانی که ملکه بود همیشه دلش برای بازی در فیلم تنگ می شد. در سال 1962 بازی در نقش اول فیلم مارنی اثر آلفرد هیچکاک را پذیرفت اما هنگامی که این فیلم سرانجام در سال 1964 به نمایش در آمد تیپی هیدرن نفش اول آن را بازی می کرد. شهروندان موناکو به بازی ملکه در فیلم رضایت نداده بودند. در سال 1974 کلی در نیویورک در مراسم تجلیل از آلفرد هیچکاک شرکت کرد و در سال 1976 عضو هیئت مدیره ی کمپانی فوکس قرن بیستم شد. او تقریبا برای بازی در نقش اول فیلم نقطه عطف (1977) کمپانی فوکس رضایت داده بود اما راینر مخالفت کرد. در همانسال او گویندگی گفتار فیلم مستند بچه های کوچه تئاتر را بعهده گرفت. این فیلم در باره ی مدرسه باله ی کیروف در روسیه بود.
گریس هرگاه که درگیر زندگی خانوادگی و بخصوص پرنسس کارولین نبود، در باره ی پیر شدن و چاق شدن غصه می خورد. چاق هم شده بود بخصوص که زیاد می آشامید. شایعات در باره روابط راینر و قطع شدن سر رشته ی بازیگریش هم از چیز های دیگری بودند که باعث اندوهش می شدند. او در دور و اطراف جهان در جلسات شعرخوانی شرکت کرد و در فیلم مستندی بنام از نو منظم شده (1979) ظاهر شد. در سال 1982 هنوز امیدی داشت که شاید اجازه بیابد یک بار دیگر در یک فیلم سینمایی واقعی بازی کند.
در بامداد 13 سپتامبر 1982 گریس داشت از خانه دوم خود در راک آژل در چند مایلی قصر سلطنتی می رفت تا به قرارش با بوتیکی در موناکو برسد. شب همانروز قرار بود با استفانی به پاریس بروذ. پس از آنکه جامه دانها و لباسهایی را که باید به خیاطی می برد در اتوموبیل روور 3500 خود گذاشت، به راننده گفت که دیگر برای او در ماشین جایی نمانده و گفت که خودش رانندگی خواهد کرد.
ساعت نه و نیم صبح در حالیکه استفانی در صندلی کنار راننده نشسته بود گریس رانندگی ماشین را در همان جاده ای که چند دهه پیش بهنگام فیلمبرداری فیلم دستگیری دزد از آن گذشته بود به عهده گرفت و به راه افتاد. نیم ساعت بعد که ماشین قهوه ای رنگ به پیچ خطرناک جاده مارپیچ موین کرونیش رسید سرعتش به اوج رسید و به نرده های کنار جاده برخورد کرد و از پرتگاهی که 120 فوت ارتفاع داشت سرنگون شد. وقتی ساکنان محل به صحنه ی تصادف رسیدند، استفانی که هنوز به هوش بود اما زخمی شده بود توانسته بود از ماشین بیرون بیاید. داشت فریاد می زد: "به مادرم کمک کنید! مادرم آنجاست! بیاوریدش بیرون!" پنجره عقب ماشین را شکستند و پرنسس گریس را که بیهوش بود از آن بیرون کشیدند. او و استفانی را با آمبولانس به بیمارستان پرنسس گریس بردند. بعد از عمل جراحی که بلافاصله برای بازکردن ریه ها و جلوگیری از خونریزی داخلی انجام شد. عمل کت اسکن نشان داد که گریس پیش از تصادف سکته کرده بود. استخوانهای گردن، ران و دنده هایش از چند جا شکسته بود. پزشکان به این نتیجه رسیدند که حتی اگر گریس بهبودی بیاید کاملا علیل خواهد بود. کاخ سلطتی تمام تلاشش را کرد تا جراحات گریس را کم اهمیت جلوه بدهد. همین امر باعث شد تا بعد ها تردید هایی درباره ی ساختگی بودن این تصادف پیش بیاید.
حدود ساعت 10 و نیم شب 14 سپتامبر 1982 دستگاههای کمکی را از بدن گریس جدا کردند و او مرد. تابوت روباز او را تا 18 سپتامبر در همان کلیسایی که 26 سال پیش در آن ازدواج کرده بود گذاشتند و بعد از یک مراسم تشییع باشکوه پرنسس را در قطعه خانوادگی گریمالدی در همان کلیسا دفن کردند. روی سنگ قبر که از مرمر سفید تراشیده شده این کلمات حجاری شده است: "گریس پاتریشیا همسر پرنس راینر سوم متوفی به سال 1982" . تنها پس از مرگ او بود که همه از نقش محوری او در خانواده و سلطان نشین موناکو آگاه شدند. پس از مرگ گریس کارولین باید این وظایف را برای پدرش که دیگر هرگز ازدواج نکرد به عهده می گرفت.
در نهایت، این، آن " از آن پس به خوبی و خوشی روزگار گذراندند" ی نبود که همه برای گریس کلی سخت سر و متکی به خود انتظار داشتند.



Sunday, April 11, 2004

سينما
مجله ی سينما، چاپ افغانستانمسعود مهرابی در قسمت وبلاگ سايتش خبر از انتشار نخستين شماره ی مجله سينما در افغانستان داده است.
تبريک به صديق برمک برای علاقمندی و سختکوشی اش.
نوع مطالب بر اساس فهرستی که روی جلد مجله ديده می شود و شرحی که مسعود داده حاکی از تحول بسيار چشمگيری است نسبت به نوع مطالب سينمايی که تا دو دهه ی پيش در نشريات افغان ديده می شد.
منتظريم آقای برمک بعد ها شرحی از ميزان استقبال از اين نشريه را ارائه دهد. و البته اميدواريم که اسقبال خوبی از آن به عمل بيايد.



Saturday, April 10, 2004

"عشق، سياه ترين طاعون است"
اينگمار برگمانروزنامه ی گاردين امروز صبح خلاصه ی مصاحبه ی تلويزيونSVT سوئد را با استاد اينگمار برگمان به چاپ رساند.

تازه ترين - دلم نيامد بگويم آخرين - عکس استاد را همين کنار گذاشته ام. ببخشيد که روزنامه را در قطار خواندم و تا کردم و درجيب گذاشتم و حالا اثر تا پيداست.

به نوشته ی تانيا برانيگان، نويسنده ی گاردين، سالها آثار برگمان بعنوان مکاشفه هايی دردناک در مورد روان آدمی مورد احترام بوده و فيلمسازان بسياری از وودی آلن تا وز کريون از آنها تقليد کرده اند. برخی نيز بيرحمانه به تمسخر اين آثار پرداخته اند.

اينک در گفتگويی کمياب، آقای برگمان از ترس و خشم و تنبلی و سلطه جويی و ملال خود سخن گفته است.

برگمان که اکنون 85 ساله است، در اين گفتگو از کودکی رنجبار خود سخن گفته. دورانی که زندگی تلخکامانه ی پدر و مادرش، سختگيری پدر که از روحانيان فرقه ی لوتری بود و گهگاه از خشم می غريد، زخم های بسيار بر آن به جا گذاشته است.

در اين گفتگوی يک ساعته برگمان اعتراف کرده که فيلم مهر هفتم، حاصل هراسش از مرگ است.

اين مصاحبه در خانه ی برگمان در صد مايلی جنوب شرقی استکهلم فيلمبرداری شده است. خانه ای که يکی از پنج همسر برگمان در آن جان باخته، و چهار زن ديگر يکی پس از ديگری او را ترک کرده و تنها گذاشته اند.

برگمان در اين تنهايی و در 85 سالگی هنوز روزی چند ساعت می نويسد و آخرين فيلمش که برای تلويزيون ساخته هنوز به نمايش درنيامده است.

در صحنه ای از مهر هفتم، يکی از کاراکتر ها از ديگری می پرسد: بين خودمان بماند. زندگی آشفته بازار کثيفی نيست؟

و ديگری با بغض و اندوه پاسخ می دهد که: اما عشق، سياه ترين طاعونهاست.




شکوائيه
خاکپای مبارک سرجوخه جان شوپاليشر نايب کلانتر بلده وستمينسترعليا، بشرفعرضعالی ميرساند صبح علی الطلوع که اينجانب عازم کمپانی بوده چند نفراشخاص مفصله الاسامی زير: محمدرضاشجريان مسمی به سياوش، کيوان کلهر از بلده ملاير، همايون شجريان ولد محمد رضا ی کذا، ميرزا حسين عليزاده، ابو محمد حافظ، شخصی به نام مولوی از اتباع مملکت عثمانی با آلات ضرب، کمانچه، سه تار و ابيات غم انگيز در سربالايی محله موسوم به عمرگرين به اينجانب حمله نموده و فدوی را ملول و مضروب و افسرده نموده بطوريکه حتی سه قرابه معجون حات چاکوليط و دو فنجان اکسير کافه لاته برزيلی که بجهت رفع ملوليت مصرف گرديد افاقه ننموده لهذا با توجه به مراتب فوق مستدعی است ضاربان مذکور را به ای نحو کان که مورد نظرحضرتمستطابعالی بوده باشد سياست فرموده موجبات رضای رعيت فراهم نمايند. مستدعی است اقدام عاجل معمول مزيد توفيقات آن عاليجاه را خواستار است.




پشت درياها
يکی از اين روزها - می دانم - وقتی به ايستگاه می رسم؛ از قطار پياده نخواهم شد. چشمهايم را می بندم و راه را ادامه می دهم.
"همچنان خواهم رفت... پشت درياها شهری است."



Friday, April 09, 2004

... و چنين گفت مشقاسم
پرويز فنی زاده در دائی جان ناپلئون"اين دفعه... يعنی همين چند روزها بود. يک روز ما رفته بوديم دم نانوايی. ديديم يک انگليسيا آمد جلوی نانوايی دوسه دفعه رد شد. با آن چشمهای چپ کورشده اش يک نگاههايی به ما می کردکه پنداری ما دختر چهارده ساله ايم... اولش گفتيم واسه ی اين که چشمش چپه بلکه دارد يکی ديگر را نگاه می کند. بعد آمد توی نانوايی از ترازودار يک چيزی پرسيد. ما هم که آمديم بيرون، همين طور پا به پای ما می آمد... پنداری بلانسبت، بلانسبت دنبال ما افتاده بود. بعد هم که رسيديم جلوی خانه، با يک صدايی که چشمت روز بد نبيند، يک صدايی داشت پنداری صدای خرناس پلنگ... با يک زبانی فيمابين ترکی و رشتی و خراسانی... از ما پرسيد:[با لهجه ی اصفهانی می گويد] شوما مالی اين محليند؟"




چنين گفت سردار مهارت خان هندی
"صاحب! هجران هرقدر قصيرمدت باشد، سخت جگرسوز هی. به قول شاعر:
نگار من به لهاورد و من به نيشابور..."



Thursday, April 08, 2004

آن پنج روز ديگر
دارم به اين شعر حافظ با اچرای آقای شجريان و آقای عليزاده و آقای کلهر گوش می کنم. از آن شعرهاست که در سال دست کم سيصد و شصت روز خواندن و شنيدنش مناسبت دارد. آن پنج روز ديگر هم لابد آدم در مسافرت خارج است:

زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کانجا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدايت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زينهار از اين بيابان واين راه بی‌نهايت
ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت
جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت
عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت




نردبان آسمان
آسمان...آخر شب ديشب به تماشای فيلمی از يکی از دوستان عزيزم گذشت که ساليانی پيش در چنين روزی جان شعله ورش در آسمان آبی ايران زبانه کشيد. امروز سالروز اوست. بی گمان دوستان ديگرش ديروز يادش کرده اند. اما من می دانم که آن روز، امروز بود. چنين روزی بود. ديگر به تقويمها نمی توان اعتماد کرد.

صبح که بيدار شدم، صدايش هنوز در سرم طنين داشت: "زمان می گذرد و مکانها می شکنند. اما حقايق باقی هستند."

نردبان را که برداشتند، اوج فراموش شد.



Wednesday, April 07, 2004

از رخنه ی ديوار ها
خانم روشنک، گوينده ی برنامه ی گلهاخانم روشنک را به خاطر می آوريد؟ در برنامه ی گلها. همان که می گفت: پيوسته دلت شاد و لبت خندان باد؟ يادتان نمی آيد؟

اسمش خانم صديقه رسولی بود. صدايی داشت مثل مخمل. و نه تنها شعر و نثر را خوب می فهميد، بلکه از معدود گويندگانی بود که عبارات قرآنی وارد شده در متون ادبی را هم درست می خواند.

برنامه گلهای جاويدان را بعد از خواندن چند بيت شعر به زيبايی تمام، اين طور شروع می کرد: "حالا از گلزار ادب ايران، چند شاخه گل جان پرور همراه با نوای دلنشين ساز تقديم شما می شود." و با همان جمله ی "پيوسته دلت شاد و لبت خندان باد" به پايان می برد. اما در پايان گلهای صحرايی می گفت: "گلهای صحرايی را هميشه رايحه ای دل انگيز است."

مرحوم پرويز خطيبی از او به عنوان "دختری کمرو، خجالتی ولی با صدايی بسيار لطيف و شيرين" ياد کرده است.

به گفه ی استاد خطيبی، روشنک در آزمايشی برای انجام دوبله فيلم در استوديو سانترال قبول شد اما هرگز به آن استوديو برنگشت. "يک روز من در راهروهای اداره راديو با او روبرو شدم. همان طور که سرش را پائين انداخه بود، و صورتش از شرم و حيا سرخ تر می شد، گفت: با آقای پيرنيا کار می کنم. در برنامه گلها."

بيش و کم، چهل سالی از اين ماجرا می گذرد. نه؟

بر روی ما ای باغبان، بگشا در گلزار را
تا کی به حسرت بنگريم از رخنه ی ديوار ها



Monday, April 05, 2004

رازهای "راز ِ کيهان"
راز کيهان، اوديسه ی فضايی 2001 اگرهمه ی حروف نام کامپيوتر هال(HAL) را به اندازه ی يک حرف جلو ببريد، به نام آی بی ام (IBM)خواهيد رسيد.

استنلی کوبريک، کارگردان راز کيهان در زمان حياتش گفت که اين موضوع به طور کاملاً اتفاقی پيش آمده و عامدانه نبوده است. اما بايد قبول کرد که باورکردنش مشکل است.

در ضمن، حالا فاش شده است که در صحنه ی مشهور به سپيده دم انسان در ابتدای فيلم راز کيهان، غير از دوتا از ميمونها که واقعا شمپانزه اند، بقيه بازيگرانی هستند که در پوست ميمون بازی می کنند.

ديگر اينکه، در بيست و دو دقيقه ی ابتدای اين فيلم هيچگونه ديالوگی وجود ندارد.

با تشکر ازمديريت ناحيه جنوب شرق خطوط راه آهن فرست گريت وسترن که بخاطر تاخير در برنامه حرکت قطار، امکان مطالعه و دستيابی به اين نکات را ميسر ساختند.



Saturday, April 03, 2004

تنها صداست که می ماند
ژاله کاظمی، تنها صداست که می ماند.ژاله کاظمی، نقاش، گوينده، برنامه ساز و دوبلور سرشناس ايرانی در آمريکا درگذشته است.

خانم کاظمی در سالهای دهه پنجاه مجری تعدادی برنامه تلويزيونی از جمله شما و تلويزيون بود و در سينما، صدای او را روی تصوير اليزابت تيلر، نيکول کيدمن، کاترين دونو، سوفيا لورن، سيلوا کوشينا، فروزان و بسياری ديگر شنيده ايد.

خانم کاظمی سخنوری باسليقه و نقاشی خوش قريحه بود. بر ادای صحيح کلمات و عبارات فارسی پافشاری می کرد و آهنگ صدايش سرشار از حس و عاطفه بود. او نمونه ی گويندگانی بود که درک درستی از زبان و کاربرد آن داشتند و برای ادبيات ارزش و احترام قايل بودند. در کار دوبله، صدای او بر ارزش و اعتبار بازيگران می افزود و بازی هنرپيشگان را جلا و اعتلا می داد.

دعا و احترام دوستان، همکاران و شاگردانش بدرقه ی راه .

دنيای ما بازهم کمی کوچکتر، کمی دلگيرتر و کمی خاموشتر شد. تا کی سکوت و تاريکی، به يکباره و به تمامی، پايان عصرنور و صدا را صلا دهد.




نقطه ی اوج شخصيت سازی
مارلون براندو در فيلم پدرخوانده، اين کيفيتی است که با گذشت زمان زوال نمی يابد. امروز هشتادمين سالروز تولد مارلون براندوست. ديشب کانال پنج فيلم پدرخوانده را نمايش داد.

هنوز هم بعد از اينهمه سال، پرداخت شخصيت کلبی مسلک دون کورليونه، با آن حرکات دست و شانه بالا انداختنها، آن گره بر ابرو زدنها و آن شيوه ی سلوک آرام و بی اغراق که در عين حال، عواطف و احساسات عميق شخصيت را هم به زنده ترين وجهی باز می تاباند، يکی از درخشاترين وجوه شخصيت پردازی استادانه توسط کارگردان و بازيگر را نشان می دهد.

اين کيفيتی است که با گذشت زمان زوال نمی يابد، سهل است، که با فروکاستن معيار ها و اندازه ها در سينما، سال به سال برجسته تر نيز می شود.

نويسندگان شرح حل او امروز با بدجنسی بی رحمانه ای همه از روی دست هم درباره اينکه او فرزند مادری ميخواره و دائم الخمر و پدری زنباره بوده است، داد سخن داده اند. اما درباره ی راه دشواری که نوجوان مساله دار دهه ی بيست کوره دهات نبراسکا تا رسيدن به اين اوج اسطوره وار حرفه ای طی کرده، لام تا کام سخن نگفته اند. نه از رياضت کشيدنها و نه از آن کوشش طلبه وار برای دانش اندوزی و هنرآموزی از استادان زمانه اش.

آقای براندو که سه سال پيش برای چند لحظه حضور روی پرده سه ميليون دلار - دستمزد که نه - ناز شصت گرفت، گفته است: "تنها علت حضورم در هاليوود اين است که شجاعت اخلاقی رد کردن چنين پولهايی را ندارم."

بر زبان آوردن اين حرف، خودش شجاعت اخلاقی می خواهد.



Friday, April 02, 2004

دوسالانه بعد از پنج سال
بهمن جلالیاستاد بهمن جلالی به خبرگزاريها گفته است که دوسالانه (يا همان بی ينال) عکاسی ايران که برگزاريش پنج سال به تعويق افتاده بود، قرار است با حضور آثار 710 عکاس برپا شود.

اميدوارم اين گشايشی که در زميه ارائه آثار هنری پيدا شده، بتوانددر معرفی آثار اين هنرمندان عمدتاً جوان در ديگر نقاط دنيا هم موثر واقع شود.

تماشای اين عکسها در فرصتهای کميابی که به ندرت پيش می آيد، اين اميدواری را می دهد که اگر امکانی برای رقابت با عکاسان ديگر کشور ها فراهم شود، عکاسان ايرانی می توانند برتری کيفيت آثارخود را به نمايش بگذارند و در عين حال از تجربه ی ديگران استفاده کنند و آنها را هم در تجربيات هنری خود سهيم سازند.

حيف است که اين استعداد ها در محدوده ی نمايشگاههايی که در داخل ايران برگزار می شود محدود بمانند.



Thursday, April 01, 2004

هر وقت که می خندم ...
کاری از مسعود مهرابیدر ميان فايلهای تازه ياب، يکی هم مقاله ای بود که برای شماره 200 ماهنامه فيلم نوشته بودم. همراه اين فايل هم نامه ای پيدا کردم که برای هوشنگ گلمکانی، که مقاله را سفارش داده بود، نوشته بودم و خواهش کرده بودم اگراز چيزهايی که درباره ی دوستانم نوشته ام خوش شان نيامد، مطلب را چاپ نکنند. لابد بدشان هم نيامده که چاپ کرده اند.

اينکه شماره 200 چند سال پيش بود، حالا يادم نمی آيد. البته می شد از روی فايل اصلی پيدا کرد. به هر حال، در آن تاريخ به دلايل بسيار، هرگونه روزنامه نگاری کتبی و شفاهی و تصويری و الکترونيکی را رها کرده بودم و به گوشه ی شورای عالی ويرايش خزيده بودم و به هفته ای يک بار تماشای مردان اهل علم و خدمتگزاران زبان فارسی دل خوش کرده بودم. زبان بريده به کنجی نشسته، صمٌ بکم.
اين، آن مقاله است. ببخشيد که طولانی است:

هر وقت که می خندم ...

دويست پله را يک نفس بالا آمدن، پيوسته از سختی اين صعود ناليدن و بی لحظه ای استراحت هنگام رسيدن به هر يک از اين پله ها با دو سه هندوانه ديگر به زير بغل سراسيمه به سوی پله بعدی خيز برداشتن ، جنون خودآزارانه ای است که مسعود مهرابی، عباس ياری و هوشنگ گلمکانی از بارزترين مصاديق ابتلای به آنند.

طی اين دويست شماره ، هرشماره ، و گاه هرچند شماره ، اگر از ديدن عباس و هوشنگ غفلت کرده ام، مسعود را هميشه ديده ام و هربار پير تر و هربار با يکی دو تار موی ديگر که سياهی را از ياد برده اند. هربار اندکی خميده به پهلو، با دستی که گاه به گاه حايل يک سمت سينه اش می کند برايم ابراز احساسات می کند و هميشه لبخندی به لب دارد، از آن لبخند ها که آن سرباز جنگديده که سرنيزه ای در پهلو داشت به لب می آورد و وقتی می پرسيدند آيا درد دارد؟ جواب می داد که : آری ، تنها وقتی که می خندم !

گاهی که برای صحبت با بهزاد رحيميان به طبقه پائين رفته ام قهقهه خنده سبکدلانه عباس را شنيده ام که در طنين نازکش ، اگر دقيق بوده ام ، شگون پاکدلی را حس کرده ام. البته غير از من هيچکس نمی داند که عباس بهترين و خوش قريحه ترين نويسنده ای است که ماهنامه فيلم به خودش ديده است . هوشنگ اما حکايت ديگری است: يکراست با يک مينی بوس شلوغ از عمق يکی از داستانهای کافکا به کوچه سام آمده است .هميشه با نوعی نگرانی نا ايمن گويی انتظار فاجعه ای را می کشد که شايد رسيدنش به اندازه لحظه انفجار آتشفشان دماوند دير و دور باشد. اما همين هم برای او کافی است تا او خوشيهای رايگان را هم از خودش دريغ کند. برای همين، معمولا اخمی به ابروان دارد و هميشه سرگرم انتشار ويزه نامه ای است، مگر آنکه استثنائا قرار باشد يک شماره عادی بيرون بدهد.

از ميان اين سه تن با مسعود خصوصيت بيشتری دارم . سالهايی کمياب از جوانی مان را پشت ميز های دراز و سياه روزنامه هايی بسيار به سياه کردن کاغذ و ياد گرفتن زندگی بعنوان روزنامه نگار کذرانده ايم. سالهايی که در آن ياد گرفتيم چگونه سلامتی را از خود دور کنيم و بيهوده با نگرانی روزگار بگذرانيم . گاهی از اينکه هنوز می توانيم همديگر را بخندانيم احساس خوشی به من دست می دهد. معمولا برای اين کار، من تمام هر شماره مجله را يکشبه می خوانم - و معمولا دو سه ماه بعد از انتشار هر شماره - يک روز نزديک ظهر به ديدن مسعود می روم و پنبه خودش و همکارانش را بيرحمانه می زنم و مسعود هم با ادب تمام گوش می دهد اما حرفهايم را نمی پذيرد يا اگر بپذيرد محل نمی گذارد. رمز موفقيتش هم لابد در همين است.

چند ماه پيش نشريه ای که در انتشار صد ها شماره اش نقش داشتم هشتصدمين شماره اش را منتشر کرد. من ديگر در آن نشريه نبودم و آنها که بودند فراموش کردند به اين مناسبت جشنی يا مجلس يادبودی برپاکنند. ديدن يک شماره بسيارعادی بدون آنکه دست کم عدد ۸۰۰ روی جلد کمی درشت تر و چشمگيرتر باشد برايم آنقدر غم انگيز بود که تا يک هفته نتوانستم بخندم. اين عدد ها و شماره ها شايد برای بسياری از مردم مفهوم خاصی نداشته باشد. اما عده کمی که من هم از بخت خوش يا اقبال بد يکی از آنها هستم ، می دانند که فاصله ميان اين شماره ها معمولا با بغض های فروخورده، خشمهای فروخورده و اشکهای فروخورده پر می شود و اگر کمی بد شانس باشيم ، کينه دوستان دشمنخو ، اضطراب خطاهای نکرده و ترس از عواقب پيش بينی نشده و ناخواسته ی اعمال معصومانه و بينظرانه و هراس از کج فهمی ها و کج انديشيها نيز به اين معجون آدمی کش اضافه می شود.

گاهی، وقتی به ديدن مسعود مهرابی می روم - و معمولا اين طور مواقع لابد از تلخی و تيرگی يکی از مشاغل هزارگانه ام فرار کرده ام - او را و خود را در فضای تيره و تلخ يکی از آن کاريکاتور های سبک مهرابی می بينم و بعد وقتی خوب از بردباری و پوست کلفتی کرگدن وار مسعود الهام گرفتم ، دوباره به سر همان کارها برمی گردم و همه چيز را بهتر تحمل می کنم. درست مثل وقتی که بعد از ديدن يک فيلم هراس انگيز جهان را کمتر خوفناک می يابم.

نوشتن اين مطلب را همين ديشب هوشنگ گلمکانی به من سفارش داد. ظاهرا مثل هميشه دوستان مرا از قلم انداخته بودند. حالا که آن را با عجله نوشته ام ، درست نمی دانم آيا اين همان مطلبی است که هميشه دلم می خواسته بنويسم يا برعکس، اين آن مقاله ای است که از نوشتنش پشيمانم.