|
مسعود مهرابي هوشنگ گلمکانی لانگ شات خشت و آينه از سينما و ... وبلاگهای غير سينمايی همايون خيری سيبستان نیک آهنگ کوثر يونس شکرخواه |
Monday, August 30, 2004
سايه های ماندگار
با هر سالی که می گذرد، مغولها را فيلم بهتری می يابم. فيلمی که از نظرتازگی مضمون و ساختار با کمتر اثری از سينمای ايران قابل مقايسه است. حتی ديگر فيلمهای سازنده ی همين فيلم نيز در فاصله ای بعيد از اين فيلم قرار دارند. البته اوکی ميستر دلالتها و پيشگويی های خاص خودش را دارد. اما ديرهنگام بودن اين دلالتها چيزی به ارزش فيلم اضافه نمی کند. بعد از اينهمه سال، مغولها هنوز تازگی و معنا واحترام انگيزی و ارتفاع خود را حفظ کرده است. اين کيفيتی است که می تواند هر فيلمی را به يک اثر هنری مبدل کند.
Saturday, August 28, 2004
همان ماهی
امروز آنقدر شهريور است که آدم فکر می کند دست کم دو تا تجديدی دارد. در هوا چيزی هست که طاقت آدم را می گيرد و در خنکای نسيم به سوی مهر می برد و آدم را سراسيمه به دنبالش می کشاند. چه می دانی چه می گويم وقتی تمبر هندی را نمی شناسی و ذغال اخته را از آلبالو تميز نمی دهی. حالا معجون و هفت لشکر به کنار. خوابيدن با وحشت جغرافی و برخاستن از کابوس حوضچه هايی که از يک طرف پر و از طرف ديگر خالی می شوند. و تمام روز به فکر آن چوپان بودن که اول نصف گوسفندانش را از آب رد می کند. بعد، نصف نصف آنها را و بعد، نصف نصف باقيمانده را و حالا تو غرق خواب بايد حساب کنی چند تای شان اين ور آبند و چند تا آن ور. ... و آن سه ماهی در آبگير که يکی ماند، يکی رفت و يکی خودش را به مردن زد. يکی از دوستانم شعر قشنگی دارد که می گويد من آن ماهی ام: آنکه ماند، آنکه رفت، آنکه مرد.
Thursday, August 26, 2004
وصف العيش
اصلا رسم زندگی همين است. ماهها دنبال فيلم لايم لايت بودم، يکی پيدا نمی شد اين فيلم را داشته باشد و بخواهد قرض بدهد، يا لااقل ديده باشد که بتوانيم با هم وصف العيش کنيم. حالا که چند روز است نسخه اختصاصی خودم را از اين فيلم دارم - و از بس در همين چند روز اينجا و آنجايش را ديده ام اين دی وی دی طفلکی ساييده شده - همين امروز صبح دو نفر از دوستان و آشنايان اين فيلم را به من تعارف کردند. اگر راست می گوئيد، سری شش فيلم مهم برادران مارکس را بدهيد ببينم.
Tuesday, August 24, 2004
روشنايی صحنه
بالاخره نسخه عالی و همراه با مخلفات لايم لايت چاپلين به دستم رسيد. تا اينجا دو سه بار صحنه ی دو نوازی ويلن و پيانوی چارلی چاپلين و باستر کيتن را تماشا کرده ام. اگر هزار بار ديگر هم تماشا کنم، باز به اندازه ی بار اول لذت دارد. از خواص پزشکی اين صحنه که در آن دو استاد مسلم کمدی هر يک به شيوه ی خودش صحنه ای را که در شرايط عادی امکان به هم ريختنش نيست به هم می ريزند اين است که سوی چشم را زياد می کند، فشار خون را پائين می آورد، درد استخوان را تسکين می دهد، تب را پائين می آورد، در کاهش قند خون موثر است - جدی می گويم به خدا - کلسترول را پائين می آورد و هزار حسن ديگر هم دارد. اين تازه خاصيت همين يک صحنه است.
Monday, August 23, 2004
فيلم 320
شماره 320 (شهريورماه 1383) ماهنامه فيلم با مطالبی از آيدين آغداشلو، همايون امامی، عباس بهارلو، جمال حاجیآقامحمد،نيما حسنینسب، سعيد خاموش، مهرزاد دانش، بهروز دانشفر، شهزاد رحمتی، عليرضا رضايی، مرجان رياحی، تورج زاهدی، كيكاوس زياری، مارگريت شاهنظريان، آنتونيا شرکا، روبرت صافاريان، حميدرضا صدر، مجيد صدقی، تهماسب صلحجو، جواد طوسی، بهزاد عشقی، امين فرجپور،امير قادری، وحيد قادری، ليلا قاسمی، سعيد قطبیزاده، محمد محمديان، مهدی مصطفوی، رسول نجفيان، اميد نجوا ن و پرويز نوری منتشر شد. برای اطلاع از چند و جون مطالب اين شماره به سايت ماهنامه فيلم مراجعه گنيد. در وبلاگ مسعود مهرابی هم اطلاعات بيشتری در باره ی مطالب اين شماره آمده است. سه مطلب استاد آيدين آغداشلو که حرف ندارد. حتماً بقيه مطالب هم عالی است. دوست قديمی من جمال حاجی آقا محمد هم در اين شماره مطلبی دارد. نمی دانم هنوز در تهران است يا برگشته است به تکزاس؛ جايی که 15 سال گذشته را در آنجا بود. هر کجا هست خدايا به سلامت دارش.
پنداری دود شد رفت هوا
اين يکی از زيباترين و درعين حال غم انگيزترين صحنه های مجموعه تلويزيونی دائی جان ناپلئون است. شايد مش قاسم دارد شرح حل خودش را بازگو می کند. مرد ساده دلی که هم امين ناموس دائی جان است و هم دلش می خواهد کمک کند تا سعيد به ليلی دست بيابد. يکی از بهترين نمونه های بازی مرحوم پرويز فنی زاده را در اين صحنه می بينيم. برای ديدن تصوير بزرگتر و خواندن جمله ای که آقای فنی زاده در اين صحنه می گويد، روی عکس کليک کنيد.
Sunday, August 22, 2004
پاواروتی در شيراز
ديشب خواب شيراز را ديدم. در يک محوطه چمنکاری شده ی چهارگوش که دورش نرده های آهنی سفيد دارد با شبکه کاری اسليمی و حاشيه چمن پر از برگهای زرد پراکنده ی اوايل بائيز است، آدمها نشسته اند. همه به سن و سال من که هجده سال دارم. ساختمان معروف باغ ارم پشت سرم است و آفتاب تنگ غروب دارد از صحنه خارج می شود که به شب راه بدهد. ما سه طرف چمن نشسته ايم و در آن ضلع ديگر، اندکی متمايل به مرکز چمنزار، پاواروتی در سن و سال کنونی اش ايستاده و دارد آواز عاشقانه می خواند. به قول قبله ی عالم به طرز اپرا. او می خواند و برگهای زرد گاه به گاه فرو می ريزند در نسيمی خنک که مستقيم به ريشه ی جان می وزد. صبح که روی اينترنت دنبال عکسهای شيراز می گردم، همه از آن شيراز است که در شيشه می کنند از خون رزان. عکس آن تکه از چمن را که از بهشت به پائيز شيراز آورده اند، در آرشيو خودم دارم. فيلم هم دارم از همان محل. فرستادن شان روی صفحه وقت می خواهد که ندارم.
Thursday, August 19, 2004
ده درس سينما
امروز روز عباس کيارستمی بود. اول صبح روی مطلبی که يکی از دوستان با بی رحمی کامل درباره فيلم ده روی ده يا ده درس سينمای کيارستمی نوشته است کار می کردم. امروز بعد از ظهر با يک روزنامه نگار جوان که فقط پنج روز صحنه ی يک جنگ خونين را ترک کرده تا در اينجا در يک دوره آموزشی شرکت کند صحبت می کردم که وقتی قرار شد يک کار آزمايشی انجام بدهد، ترجيح داد به جای جنگ و آتش درباره کيارستمی بنويسد. شايد برای اينکه مرا در رودربايستی بگذارد که کمکش کنم. امشب هم خودم می خواهم بنشينم فيلم ده روی ده راببينم که بيش از يک سال پيش، موقعی که داشتم زيرنويسهای انگليسی آن را ترجمه می کردم، آن را چهاربار بطور کامل و دهها بار بطور تکه تکه تماشا کردم. آنقدر که دخترم ديگر بيشتر حرفهای کيارستمی را از حفظ می خواند.
Sunday, August 15, 2004
زمانی برای ديدن مکبث
امروز سالروز قتل مکبث در قرن يازدهم است. بعيد است کسی يادش باشد و فيلم مکبث را از يکی از اين شبکه ها نمايش بدهد. من هم بطور کاملا اتفاقی موقعی که دخترم داشت تله تکست را برای باخبر شدن از وضع هوا مرور می کرد، اين خبر را ديدم. البته مکبث ساخته پولانسکی را در خانه دارم. اما عجالتا وقت تماشای دوباره اش را ندارم. اما اگر ضبط اجرای تئاتری را نشان بدهند، برايش وقت می گذارم. دوبله فارسی مکبث پولانسکی از آن کارهای درجه يک بود. يادتان می آيد؟
Saturday, August 14, 2004
شباهت های اتفاقی
امروز صبح در خانه، يک رمان فارسی را - که خواندنش را روز پيش شروع کرده بودم - تمام کردم. امشب هم يک رمان انگليسی را که در قطار می خواندم، به آخر رساندم. رمان انگليسی تا بيست صفحه مانده به آخر عالی بود. بعد يک فصل کاملا زائد و بی معنی داشت و چند صفحه ی آخرش هم خوب بود اما درخشان نبود. رمان فارسی درست تا صفحه 178 عالی بود. روان و يکدست و خوب. بعد نويسنده ره افسانه زد و راه گم کرد و او هم يک فصل زائد بی معنی در يک چهارم آخر کتاب تعبيه کرد و دست آخر هم بعنوان پايان باز، خودش، شخصيتهای کتاب و خواننده را سردرگم باقی گذاشت. اين شباهت کاملا اتفاقی بود. هرگونه شباهت ميان اين کتاب و آثار نويسندگان بزرگ فارسی زبان هم اتفاقی است.
Thursday, August 12, 2004
چو بخت برگردد
فيلمخانه ملی در يک نامه بلند بالا خبر داده است که طی ساليان اخير توجه به سينمای ايران باعث شده که سينمای عرب ناديده گرفته شود. بنا بر اين قرار است يک برنامه مفصل فيلمهای عرب نشان بدهند و شخصی به نام علی جعفر هم قرار است برای ما طرفداران هنر فيلم سخنرانی کند و "سينمای عرب و علل آن" را لابد با رسم شکل برای مان توضيح بدهد که در اين جهل مرکبی که موفقيت سينمای ايران باعث و بانی اش بوده نمانيم و انشاالله ارشاد بشويم. درک اينکه چرا سينمای ايران يک شبه آنقدر "اخ" شد که بايد برايش بيانيه صادر کرد، البته چندان هم مشکل نيست. چيزی که درکش مشکل است اين است که چطور موفقيت سينمای ايران نتوانسته جلوی پيشرفت سينمای آمريکا و اروپا و چين را بگيرد و فقط به بخت سينمای عرب - اگر چنين لعبتی وجود داشته باشد - گره زده است.
Wednesday, August 11, 2004
هرکه گريزد ز خراجات شهر...
اين کتاب را که ترجمه فارسی آن سالها پيش در ايران درآمد اما من فرصت خواندنش را نداشتم، حالا تازه اينجا در کتاب فروشی ديدم و خريدم که روزها و شبهادر قطار بخوانم. تا روزی که دوباره به تمامی به روستای مورد علاقه ام برگردم و بالای آن تپه ی سبز مشرف به دشت، کارم را از سر بگيرم، چند هفته ی ديگر قطار سواری باقی است. يک هفته اش را هم صرف خواندن سرگذشت غم انگيز و عبرت آموز و البته هپی اند استاد استيون اسپيلبرگ خواهم کرد. اين دو بند انگشت مطلب را نوشتم که بگويم هستم. و ... اين نيز می گذرد.
Friday, August 06, 2004
سلطان صاحبقران
اينهم عکس ديگری از سريال تلويزيونی سلطان صاحبقران با ناصر ملک مطيعی به نقش ميرزا تقی خان اميرکبير و زهرا حاتمی در نقش خانم عزت الدوله. در اين صحنه امير کبير می گويد: "گويا شما به آرزوی تان رسيده باشيد. چون همين روزها منصب شوهری را برای هميشه پيشه می کنم و در باغچه برای تان تره تيزک می کارم." برای ديدن تصوير بزرگتر، روی عکس کليک کنيد.
Thursday, August 05, 2004
زمانی برای بدمستی بی موفع اسبها
تلويزيون دارد فيلم زمانی برای مستی اسبها را نمايش می دهد. دوباره فردا صبح بايد به اين جماعت در و همسايه توضيح بدهيم - البته بعد از تبادل نظر طولانی درباره وضع آب و هوا - که مردم ايران همه کردی حرف نمی زنند. تازه همان تعدادی هم که کرد هستند همه شان فقير نيستند و بيشترشان روزگار خوبی دارند، ما معمولا نيازی به واردات دفتر مشق و تاير تراکتور آنهم از عراق نداريم چون خودمان بهترش را داريم يا از کشورهای پيشرفته با کشتی و هواپيما وارد می کنيم. حالا چه کرد باشيم يا نباشيم، ايران نزديک قطب شمال نيست و اصولا زندگی در هچ جای عالم به اين تلخی وتيرگی نيست. البته من به همسايه های کوچه خودمان توضيح می دهم. اهالی خيابانهای ديگر خودشان می دانند. "بنده مسئول آن نمی باشم." نمی دانم اينها چرا وقتی فيلم وسترن می بينند خيال نمی کنند همه جای آمريکا عين غرب وحشی آخر قرن هجدهم است. يا وقتی فيلم هندی می بيند فکر نمی کنند همه از نخست وزير تا صاحبان صنايع و اعضای شوراهای محلی صبح تا شب دارند قر می دهند و غمزه می آيند (اين را جای ديگر هم خوانده ام). اما تا يک فيلم ايرانی می بينند، آنقدر دل شان به حال ما می سوزد که می خواهند به آدم اعانه بدهند. علی الخصوص که امشب هم شب جمعه است.
Tuesday, August 03, 2004
خانم عزت الدوله
اين عکس که در چند هفته ی اخير به مناسبت هفته بزرگداشت ارامنه در سينمای ايران و سالگرد مشروطه، در روزنامه ها تحت عنوان عکسی از خانم ايرن در سريال تلويزيونی سلطان صاحبقران به چاپ رسيده، در واقع از عکسهای همان مجموعه تلويزيونی است؛ اما عکس خانم ايرن نيست. بلکه عکس خانم زهرا حاتمی همسر مرحوم علی حاتمی است که آن سريال را ساخته بود. در آن سريال خانم ايرن نقش مهد عليا، مادر ناصرالدين شاه، و خانم حاتمی نقش عزت الدوله، همسر اميرکبير و خواهر شاه، را بازی می کرد جمله ای هم که در اين صحنه ادا می شود، اين است: "می خواهند شما را بينند. فردا وقت داده اند. شمشير و حمايل مرحمت کرده اند."
Monday, August 02, 2004
روزنامه ی دوشنبه
روزهای دوشنبه استثنائاً روزنامه ی گاردين را می خرم چون دخترم ويژه نامه رسانه ها را که دوشنبه ها همراه اين روزنامه منشر می شود، لازم دارد. مطمئنم پيرزنهای کنجکاو همسايه حاضرند پول روی هم بگذارند و صد پوند بدهند و بفهمند اين مرد سپيد موی سر به زير که اسمش مثل ايتاليائيهاست، اخلاقش مثل انگليسيهاست و بوی آشپزخانه اش مثل يونانيهاست و هر روز با روزنامه ی اصولگرای تايمز به خانه می آيد، چرا دوشنبه ها فيلش ياد هندوستان می کند. من هم البته آزار دارم. دوشنبه ها روزنامه را طوری در دست می گيرم که بتوانند بفول خودشان "مستهد"ش را ببينند. بعد طوری به هم نگاه می کنند که گويی دارند به هم می گويند: می بينی خواهر؟ عجب دوره و زمانه ای شده. ديگه به هيچکس نميشه اعتماد کرد. محافظه کار هم محافظه کارهای قديم.
Sunday, August 01, 2004
... که صدايش به شما هم برسد
ماههای اوت و سپتامبر ماههای فدريکو فللينی اند. فيلمخانه ملی تمام فيلمهای او را نمايش می دهد و دوستدارانش در جلسات متعدد درباره ی او و فيلمهايش صحبت می کنند. در زمان خودش، فللينی بسيار پيشرو بود. امروز هم که نگاه کنيد، می بينيد هنوز پيشروست. چه رنج و لذتی می برده اند آدمهايی مثل او که بايد از ارتفاع و با فرياد سخن می گفتند. از آن بالا، خورشيدی رو به غروب را در دوردست آسمان ديده بودند. بايد ما را از نردبان بالا می کشيدند تا نور را بينيم. پيش از آنکه تاريکی به تمامی فرارسد.
|