فانوس خيال ما

هزار فيلم
هزار فيلم برتر تاريخ سينما به انتخاب منتقدان نيويورک تايمز

وبلاگ مسعود مهرابی
مسعود مهرابي

�يلم نوشته ها ، وبلاگ هوشنگ گلمکانی
هوشنگ گلمکانی

لانگ شات
خشت و آينه
از سينما و ...
وبلاگهای غير سينمايی
همايون خيری
سيبستان
نیک آهنگ کوثر
يونس شکرخواه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Saturday, October 30, 2004

اکسير افسردگی کش و معجزه ی وصف العيش
¯ در صحنه ای از فيلم مهمان مامان، جوانی که دانشجوی داروسازی است به دختری که پرسشهای درس شيمی اش را از او می پرسد؛ می گويد که دلش می خواهد معجونی بسازد که غم و غصه را زايل کند. چيزی مثل مايه کوبی عليه افسردگی. و هر دو تصديق می کنند که اگر چنين کاری شدنی باشد، چه پيشرفت بزرگی حاصل خواهد شد.

تاثير اين معجون را در صحنه ی ملاقات چهار کارگر سينما در اتاق همين دانشجو می بينيم که خود جوانک را هم با وصف العيش به وجد می آورد.

اصلا چرا راه دور برويم؟ مگر خود همين فيلم مهمان مامان از جنس همين اکسير نيست؟

بعد التحرير: امروز که ماهنامه فيلم به دستم رسيد، ديدم دوستان ديگر هم پيش از من چنين فکری کرده اند.



Tuesday, October 26, 2004

از خستگی و کار زياد اصلا نتوانستم از اين روز قشنگ لذتی ببرم. آسمان را تنها در دو نظر ديدم.

دوسه روز آينده را هم سخت سرگرم دفع جهل و کسب علم خواهم بود. چند روز است که نتوانسته ام فيلمی تماشاکنم. در عوض آنقدر روزنامه های مهم دهگانه ی اين جزيره ی خضرا را که هشتصد روزنامه دارد ورق زده ام که ديگر معنی کلمات را نمی فهمم. دنبال چيزی می گردم مثل يک کاشی کوچک، مثل يک تکه آينه ی شکسته، مثل يک تکه کاغذ لای ديوار، مثل پيچ در رفته ی دسته ی يک عينک که حالا بايد آن را با نخ بست، مثل يک دندان شيری افتاده، يادگار هفت سالگی يک آدم.

دست کم دو روزی ابری و بارانی خواهد بود. ابر و باران را دوست دارم. اما دلم می گيرد وقتی يادم می آيد که آسمان را تنها در دونظر ديدم. به اندازه ی تماشای رد يک شهاب بر زمينه ی فيروزه ای که به تيرگی می زند. يک تيرگی آبی شفاف، آنطور که در فيلمهای ايستمن کالر می ديديم.

امشب در تلويزيون برنامه ای بود که از خستگی نتوانستم به آن دل بدهم. گزارشی زنده از مراسمی که در آن مردم بهترين مجريان و هنرمندان تلويزيون را انتخاب می کنند. موقع اهدای جايزه ی ويژه ی مجری گری، چند صحنه از مراسم مشابه سالهای قبل را پخش کرد. در يک صحنه آقای تره ور مکدانلد گوينده سياهپوست خبر را نشان داد که آقای تونی بلر داوطلبانه برای ادای احترام به او و اعطای جايزه اش به روی صحنه آمد. صحنه ی باشکوهی بود. اتفاقا مراسم امسال را هم همين مجری زبردست اجرا می کرد که دستمزدش ميليونی است.

دلم يک آسمان می خواهد مثل آسمان سحرگاه امروز: بلند، شفاف، آبی ايستمن کالر، با يک ماه و هزاران پرنده و يک انار کوچک خشک يادگاری، کنار سفره ای که آن سرش به نور می رسد.

... و يک تيله می خواهم يادگار يک رفاقت، يک پر طاووس يادگار يک سه ماه تعطيلی، و يک چهچه از پشت کوچه باغ يادگار دلسوختگی يک نرسيدن.

دويدن و نرسيدن.

آمده بودم بگويم برگشته ام دوباره و اينجا نشسته ام. کنار دست خودم.



Monday, October 25, 2004

چه آفتاب پائيزی قشنگی بود امروز. فردا هم قرار است همين طور باشد. اما پس فردا دوباره توفانی است.

هم صبح زود که به سر کار می رفتم - همچين زود زود هم نبود. ساعت نه بود - و هم غروب که به خانه برمی گشتم و طبق دستور دايره ی تندرستی شهرداری محل، يک ايستگاه جلوتر از اتوبوس پياده شدم، کوچه ها و درختها آنقدر قشنگ بودند که نمی توانم بگويم چطور. مخصوصا کوچه ی ما که سه فصل از سال مثل زرگنده در اواخر پائيز است. مثل دزاشيب، وقتی که مردمانش عاشق باشند. "والله ما خودمان که به چشم خودمان نديديم. اما يک همشهری داشتيم..."

سوز خنک پائيزی هم به قول آن آقا "مثل چيز" از يقه آدم راه باز می کرد و سينه را می سوزاند. عين رنگ برگها که گويی کسی به جان شان کبريت کشيده است. وگرنه چرا اينگونه افروخته اند؟

منتظر يک نامه ام که بايد از آن طرف آب بيايد. خيلی وقت است منتظر چيزی نبوده ام. هيجان انگيز است. ياد دوستم جمشيد افتادم که در نقاط سردسير اروپا زندگی می کند و ماه پيش که ديدمش، می گفت منتظر است شصت سالش تمام شود، بعد با خانمش بروند آمريکا زندگی تازه ای را شروع کنند!

امروز يکی از دوستان فرنگی ام درست در سن و سال من در آکسفورد که زير اين آفتاب مثل بهشت بود، درگذشت تا قدر زندگی را به ما نا اميدهای غرغروی ناراضی که هميشه يک جای مان درد می کند، بچشاند. يادش به خير دوست عزيزم آقا جواد طباطبائی که با آن آقا جواد طباطبائی که درپاريس است و کتابهای فلسفی ترجمه می کند فرق دارد، می گفت: بعد از پنجاه سالگی اگر يک روز بيدار شدی ديدی هيچ جايت درد نمی کند، بدان حتماً مرده ای!

اين شعر را هم از همو شنيدم که ازقول دوستی در قم نقل می فرمود:
سن که رسيد به پنجا
زور مياد به چن جا

اين نقل هم از اوست که می گفت يکی از بزرگان را در زمان شاه اشتباهی همراه سياسيون گرفته بودند و پانزده سال زندانی بود. در اين پاتزده سال هر روز صبح وقتی بيدار می شد، پتو را از روی سرش کنار می زد و گويی تازه چشم به اين جهان گشوده باشد، می گفت: آقا عجب بساطيه! و بعد تا شب ديگر حرفی نمی زد.

خدا آقا جواد ما را هم که مردی عالم و فاضل و به شدت متواضع است و از قبيله ی اهل علم و فضل، حفظ فرمايد.





Saturday, October 23, 2004

از پشت درختان زيتون
¯ديروز بعد از ظهر رفته بودم دکتر. آقای دکتر ايرانی از آب در آمد. يعنی اولش کمی با هم انگليسی صحبت کرديم و بعد که ايشان پرونده پزشکی مرا ديد، دستکش اش را در آورد و با من دست داد و پرسيد آيا فارسی صحبت می کنم؟ و بعدش خيلی محبت کرد.

آقای دکتر قيافه اش عين جوانيهای عباس کيارستمی بود. اما به قول فيلمبردارها چند کلوين سفيد تر و به اندازه ی يک قرص اکسازپام پنج ميلی گرمی راحت تر.

اين بود که شب تصميم گرفتم بنشينم و برای خودم فيلم زير درختان زيتون يا آنطور که زيرنويس انگليسی اش می گويد از لابلای دختان زيتون را نماشا کنم. دخترم بعد از تجربه ی تماشای فيلم طبيعت بيجان مرحوم شهيد ثالت که او هم يکی دو سالی از همکاران اداری من بود، ديگر اعتمادش از مراتب فيلمنشناسی من از دست رفته. بنا بر اين يکی دو دقيقه فيلم را تماشا کرد و رفت. يعنی در رفت.

اما برای من، فيلم زير درختاان زيتون خيلی خاطره انگيز بود. به طوری که امشب هم می توانم يک دور ديگر تماشايش کنم.

فيلم را در زمان اولين نمايشش همراه با خسرو دهقان ، احمد امينی، بهزاد رحيميان، مسعود مهرابی، احمد طالبی نژاد، عباس ياری، داود مسلمی، مسعود فراستی، مسعود پور محمد و دهها روزنامه نگار ديگر در سينمای پوليدور در ميدان ولی عصر يا در سينمای امپاير يا آتلاتيک در خيابان ولی عصر ديدم. اسم خيابانها و سينما ها امروز هر چه هست همان را به جايش بگذاريد. حالا چه فرقی می کند.

ديشب که فيلم را بعد از سالها دوباره می ديدم ، ديدم عباس کيارستمی استاد اين کار است که حرفهای خودش را به خورد بازيگران آماتورش بدهد بطوری که آنها آن را طوری بيان کنند که گويی حرف دل خود شان بوده است.

آن دفعه فيلم با موسيقی پينک فلويد و تقويم تاريخ راديو آغاز می شد. اين بار، نسخه ی ميراماکس تقويم تاريخ را داشت ولی با آهنگ ديگری که برای ما معنی نمی داد.

بگذريم.



Thursday, October 21, 2004

چند سال بود همه جا دنبال يک ترانه می گشتم. امروز متوجه شدم که اسم آن را فراموش کرده ام. بعد، ديدم اصلا خود ترانه و اسم خواننده اش را هم يادم نمی آيد. حالا فقط آنقدر يادم هست که چند سال بود دنبال يک ترانه می گشتم.



Wednesday, October 20, 2004

تازه متوجه شدم که اين برنامه سمت خدا را محمد صالح علاء می سازد. خوب، برای همين است که اينقدر خوب است. اين قدر باسليقه است و به قول خود محمد: اينقدر باقلوا ست .



Monday, October 18, 2004

چاپ دهم کتاب تاريخ سينمای ايران
¯کتاب تاريخ سينمای ايران نوشته ی مسعود مهرابی به چاپ دهم رسيد. او درباره ی اين توفيق کمياب چنين نوشته است:

"اولين چاپ كتاب ــ بعد از سه سال تحقيق و نگارش ــ پاييز ۱۳۶۳ در تيراژ ۸۸۰۰ نسخه منتشر و در كم‌تر از دو سال ناياب شد. از سال ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۶ كتاب هشت‌بار ديگر با تيراژی حدود ۳۶۰۰۰ نسخه تجديد چاپ شد. ...تصور نمي‌كردم اين كتاب به چاپ سوم و چهارم برسد، چه رسد به چاپ دهم. از ميان ۱۳۰۰ كتاب سينمايي كه از سال ۱۳۰۶ تاكنون در ايران منتشر شده (۹۰ درصد آن‌ها بعد از انقلاب منتشر شده‌اند)، جز چند فيملنامه از بهرام بيضايي و محسن مخملباف، سي‌چهل كتاب به چاپ دوم و سوم رسيده‌اند و فقط تاريخ سينما (ی جهان) آرتور نايت، ترجمه نجف دريابندری به چاپ پنجم رسيده است. استقبال از كتاب تاريخ سينمای ايران، بيش از آن‌كه نشانه اهميت و ارزنده بودن آن باشد، بيانگر توجه مردم به سينمای ايران و گذشته‌ی آن است. خاصه آن‌كه دست اندركارانش، بعد از انقلاب در حاشيه قرار گرفتند."

شرح کامل آنچه را مسعود مهرابی درباره ی چاپ دهم اين کتاب ارزشمند نوشته، در اينجا بخواتيد.



Sunday, October 17, 2004

از پيله تا پروانه
¯شماره ی چهارم از دوره ی دهم فصلنامه ی فيلم اينترنشنال با مطالبی درباره ی سينمای ايران و جهان در تهران منتشر شده است.

اين شماره ی فيلم اينترنشنال هم پر از گزارشها، گفتگوها و تحليلهای خواندنی درباره ی سينمايی است که دوستش داريم.

در يکی از مطالب اين شماره, از قول ژان کلود کريه آمده است که فيلمنامه ای که فيلمنامه نويس به کارگران می دهد، چيزی است شبيه يک پيله. وقتی کارگردان فيلم را می سازد، فيلم همچون پروانه ای است که از پيله به درآمده. طبيعی است که شباهت چندانی به پيله يا کرمی که در آن بود نداشته باشد.

برای سرک کشيدن به داخل اين شماره، اينجا را ببينيد.



Sunday, October 10, 2004

نقطه بيرون گيومه
اگر بدانی امروز بعد از ظهر پائيز با شاخه ها چه کرد. شعله کشيده بود به جان شان و شلاق می کشيد و می لرزاندشان. از آن برگريزهای زيبا.

سرناهار که می خواستم تنها باشم و از پنجره باغ را نگاه کنم. دو تا از دوستان زحمت افزا شدند. از لج شان صحبت فيلم و سينما را پيش کشيدم بلکه زود فراری شوند. اما مجذوب شدند و ماندند.

کمی درباره ی سه گانه ی جنگ ستارگان و نشر و پخش تازه ی آن صحبت کرديم. کمی درباره ی Lost in Translation که صبح جک دی وی دی آن را برايم آورده بود حرف زديم و بعد حدود چهل دقيقه درباره حرکت در زمان واقعی يا real time در سينما و طبيعتاً درباره ی طبيعت بيجان و زير درختان زيتون. نفر سوم جا زد و رفت. نفر دوم مجذوب شده بود. برای فراری دادنش بحث فيلم Memento را پيش کشيدم. دو دقيقه نشده گذاشت رفت. يک دور دور ساختمان چرخيدم و گذاشتم نسيم پائيزی به جانم بخورد.

اين بحث شيرين ممنتو واقعا برای اعلام کفايت مذاکرات در هر زمينه ای معجزه می کند. فرمود: "روح را صحبت ناجنس عذابی است اليم".

نه خير شک نکنيد. اينجا از آن جاهاست که بايد نقطه را بيرون گيومه گذاشت. نقطه ی توی گيومه مال موقعی است که کل حرف طرف را يکجا و با مبتدی و خبرش نقل کرده باشيد.



Friday, October 08, 2004

¯امروز صبح بالاخره شماره ی فوق العاده تابستان ماهنامه فيلم که ويژه نامه ی شخصيتهای برگزيده ی سينمای ايران است، به دستم رسيد. يکی از بهرين شماره های ماهنامه ی فيلم است. دست دوستان درد نکند. می دانم که اين شماره را بارها خواهم خواند. نکته هايی را هم که دوستان نويسنده ام نوشته اند با اصل فيلمها مطابقت خواهم داد. همين الان هم يکی دوتايش را امتحان کرده ام.
در ضمن، مطلب گزارش اکثريت ويژگی اينتراکتيو خوبی دارد و خواننده را به مشارکت فعال دعوت می کند. مثلاً: "اگر کنجکاويد به بخش انتخاب منتقدان سری بزنيد و اين فهرست طولانی را برای خودتان تهيه کنيد." يا آنجا که می پرسد" "خودتان می شماريد يا ما بشماريم؟"
از مجريان اين برنامه کمال تشکر را دارد.



Thursday, October 07, 2004

اين خبر را هم اگر تا اين ساعت در روزنامه ی ايران امروز صبح نديده ايد، حالا ببينيد. رسم الخط و املاء و انشايش هم مال خودشان است. البته کسری نوری عزيز که حاليه رتق و فتق روزنامه ايران به دست اوست، هميشه رسم الخط و املاء و انشايش عالی بوده:
سرگذشت اولين فيلم هاى سينماى ايران

حلقه هاى گمشده مستندى درباره آنچه بر نخستين فيلم هاى تاريخ سينماى ايران گذشته، در آخرين مراحل فنى است.
به گزارش پايگاه خبرى فيلم كوتاه اين فيلم روند تاريخى فيلم هاى ثبت شده درزمان مظفرالدين شاه قاجار شامل گم شدن، پيدا شدن تصادفى و ارسال آنها به فرانسه براى بازيابى و ترميم را به تصوير كشيده است.
مهردادزاهديان كارگردان اين فيلم كه ساخت مستند ارگ بم را در كارنامه دارد، در گفت وگو يى گفت: براساس روايت فرخ غفارى، جمال اميد و ديگر مورخان سينماى ايران ،مظفرالدين شاه در نخستين سفرش به اروپا با سينما آشنا مى شود كه زمان اين آشنايى و به دنبالش ورود اولين دوربين فيلمبردارى به ايران سال ۱۲۷۹ هجرى شمسى مصادف با ۱۹۰۰ ميلادى ذكر شده است. پس از آن ميرزا ابراهيم عكاسباشى تصاويرى را به خواست شاه ثبت مى كند. اين فيلم ها را شهريار عدل، كارشناس ميراث فرهنگى به شكل اتفاقى در كاخ گلستان در سال ۱۳۶۱ پيدا كرده است.
كارگردان حلقه هاى گمشده بااشاره به يافتن يك سند جديد گفت: اين سند نشان مى دهد يك سال پيش از سفر مظفرالدين شاه به فرانسه وبلژيك دستور خريد دوربين فيلمبردارى صادر شده و اين دوربين ۶ ماه پيش از اين سفر وارد ايران شده است. همچنين يك سند ديگر بر اين نكته دلالت دارد كه نخستين فيلم ثبت شده توسط ميرزاابراهيم خان، «جشن گل» در بلژيك نيست، بلكه حضور شاه كنار ساحلى دراين كشور و برخوردش با كنت وكنتس «بيلانت» نمايندگان اتومبيل فورد سه روز قبل از آن به تصوير كشيده شده كه البته اين فيلم در طول زمان از بين رفته است
به اعتقاد زاهديان با توجه به وجود دوربين در ايران پيش از سفر شاه به فرنگ بعيد نيست كه پيش از آن هم فيلم هايى ساخته شده باشد كه دراين صورت مبدأ تاريخ سينماى ايران جابه جا مى شود. با اينحال حلقه هاى گمشده در اين زمينه قضاوت نمى كند وموضوعى درباره تاريخ معاصر ايران رابه تصوير مى كشد. آخرين بخش از اين روايت تاريخى مربوط به ارسال اين فيلم ها به مركز ملى سينما توگرافى در فرانسه براى ترميم و بازيابى است و تصاويرى درباره اين فرايند در فيلم وجوددارد. ضمن آنكه بخش هايى از فيلم هاى بازيابى شده به نمايش در مى آيد.
حلقه هاى گمشده بخشى از مجموعه گنج هاى پنهان است كه ارد عطارپور در گروه مستند شبكه چهارم سيما تهيه مى كند.




بر در ميکده
اين طور که می گويند، شعار مراسم بزرگداشت حافظ در سال جاری اين است:
بر در ميکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

حالا چرا هر مراسمی بايد حتما شعاری هم داشته باشد که احتمالا حرف هم تويش دربيايد، خدا عالم است.



Wednesday, October 06, 2004

سی و چهل
امسال سی سال از نخستين نمايش فيلم مسافر عباس کيارستمی و چهل سال از نمايش فيلم شب قوزی فرخ غفاری می گذرد. اگر فرصت داشتم، موضوع انشاء خوبی بود.



Tuesday, October 05, 2004

همين ديروز بود که در باغهای بهشت آسا ياد مرتضی کردم. امروز صبح يک بسته هديه ی روح افزا از جانب او رسيد، چندين کتاب و دی وی دی و سی دی. همه از کارهای دوستانم.

در خانه کسی پرسيد بسته از کجاست؟ گفتم: از بالا!



Monday, October 04, 2004

در کوچه ات درخت نمی رويد
اگر بدانی از چه باغها گذشته ام امروز در اين آفتاب عاشق نواز.
اگر بدانی رنگ چمن چه جلوه داشت زير اين نيلگون .اگر بدانی از چه کوچه باغها گذشتم با چه يادها.

از کنار رودخانه ی دلبندم زير اين آسمان بلند و آن آفتاب که کوتاه می پريد از فراز سايه های بلند، در باغهای بهشت آسا راه پيمودم همه با خيال دوستم مرتضی که می دانم در باغی از اين بهتر است و با خيال تو که در کوچه ات درخت نمی رويد.

بی آنکه در هوا نسيمی باشد، روحم در اهتزاز بود، در اين آسمان که ماه، کمترين زينتش بود.



Sunday, October 03, 2004

شايد هم اينها راست می گويند
¯در حدود يک ماهی که سه گانه جنگ ستارگان روی دی وی دی به بازار آمده و پخش جهانی گسترده ای هم پيدا کرده، تلويزيونها درباره اش غوغا کرده اند. امشب که در يک برنامه تلويزيونی جماعتی از استاروارولوژی يا "جنگ ستارگانشناسی" صحبت کرده اند. البته پر بيراه هم نمی گويند.

ديگر خيلی از اصطلاحات و مفاهيم و الگوهای جنگ ستارگان به حوزه علوم انسانی، به ويژه به حوزه علوم سياسی و روابط بين المللی وارد شده است. در برداشتهای عامه هم از سال 1977 تا کنون هرنسل فهم و تعريف ويژه ی خود را از دنيای جنگ سارگان ارائه کرده و بسط داد است. بنا بر اين شايد هم اينها راست می گويند.



Saturday, October 02, 2004

گفتگويی با آن مرحوم
¯چند برنامه ی خوب درباره ی زندگی و آثار گراهام گرين نويسنده و فيلمنامه نويس بريتانيايی، شامل گفتگويی با آن مرحوم در اواخر دهه ی شصت، و نکاتی درباره اينکه فيلمهايی که بر اساس داستانهای او ساخته شده - از جمله مرد سوم، مامور ما در هاوانا، عامل انسانی يا ضعف بشری و ... - چطور به مرحله توليد و نمايش رسيده است.

البته پايان يک پيوند و آمريکايی آرام او هم فيلم شده و بعد از مرگ او به نمايش درآمده است.

هر برنامه دست کم سه بار پخش می شود. برای اطلاع از زمان پخش و ديگر جزئيات اينجا را کليک کنيد. يا بقول سايت صدای آمريکا "دکمه ی دست چپ موشواره ی متصل به رايانه را - لابد مثل انار آب لمبو - فشار دهيد! و لينکها را دنبال کنيد.

بعدالتحرير: يادم رفت بگويم اين برنامه ها از تلويزيون بی بی سی 4 پخش می شود.



Friday, October 01, 2004

هزار و سيصد و سی و نمی دانم چند
¯سال هزار و سيصد و سی و نمی دانم چند است. تهران. خيابان گرگان. ايستگاه کاشيها روبروی کوچه افخمی.

کنار صفحه فروشی "پت بون" جشن نيمه ی شعبان است. از ايستگاه مدرسه تا ايستگاه روشنايی اقلاً ده تا طاق نصرت زده اند. اما اينجا غوغاست. دو جوان صفحه فروش صبح تا نيمه شب صفحه های روز می گذارند. روی ديوارها پوشيده از قالی است. دور پايه های طاق نصرت شمشادپيچ است.

هوا پر از بوی اسپند و گلپر است. و آسمان غروب پر از شعشعه های نور. هوا پر از صدای جبلی و آفت است که برای مردم دريانديده از دريا می خواند.

زنها آشکارا دستی به صورت خود برده اند و مردها سر و ريش را صفا داده اند. پسر بچه ها با پيراهن سفيد و شلوار سياه و دختر بچه ها با گيسهای بافته و دامنهای چين دار بلند خيابان را روی سرشان گذاشته اند. اتوبوسها ديگر در سه راه عظيم پور دور می زنند و بالاتر نمی آيند.

کاسه های نذری دست به دست می گردد و کامها از شله زرد شيرين است. روی قاليهای روی ديوار با پنبه سفيد مبارک باد نوشته اند. چه تعطيلی دلچسبی است. شربت بيدمشک چه حالی دارد.

روی سن که کنار فرش فروشی برپا کرده اند، يک جوان بلند قد ورزشکار توی ميکروفن فوت می کند و "يک دو سه چهار" می گويد و يک درميان تقاضای کف مرتب يا صلوات بلند دارد که جواب می گيرد.

بعد، يک مرد عينکی که می گويند در سرچشمه معلم سرود است، آکاردئون می زند و همان جوان ورزشکار که دکمه های پيراهن سفيد آستين کوتاهش را تا بيخ گردن بسته و می گويند در خيابان شاه آباد در چاپخانه ی پيروز کار می کند، می خواند: "بردی از يادم...با يادت شادم.." و ادامه می دهد تاآنجا که: "چشم من باشد به راهت هنوز..."

..

چقدر دلم می خواهد بزرگ بودم، يک ماشين پابدای سبز سير داشتم، و با چراغهای زرد و قرمز چشمک زن در چهارطرف گلگيرها از زير همه ی طاق نصرتها و شمشادپيچها می گذشتم. هر جا عروسی بود، بوق می زدم و هرچه پيرمرد و پيرزن کنار خيابان بود، سوار می کردم. مريضها را به مريضخانه می رساندم، مسافرها را به شمس العماره، گرفتارها را - دست کم - به پنجره ی ملاقاتی.