|
مسعود مهرابي هوشنگ گلمکانی لانگ شات خشت و آينه از سينما و ... وبلاگهای غير سينمايی همايون خيری سيبستان نیک آهنگ کوثر يونس شکرخواه |
Monday, November 28, 2005
مغولها از پس غبار ساليان
بعد از نزديک سی سال، فيلم مغولهای پرويز کيمياوی را يک بار ديگر تماشا کردم. بار اول از فيلم خوشم آمده بود. حرفی داشت که در ميانه ی دهه ی پنجاه شمسی معنی می داد. اين بار که ديدم، بنظرم آمد حالا حتی می تواند معنی برعکس خودش را بدهد. نمی دانم. شايد بايد يک بار ديگر هم ببينم تا مطمئن شوم. از ميان مغولها، اوکی ميستر، همه جای ايران سرای من است، پ مثل پليکان، يا ضامن آهو و يک فيلم مستند ديگر که اسمش يادم نمی آيد، پ مثل پليکان را هميشه بيشتر دوست داشته ام. تازه آن را هم هيچوقت کشته و مرده اش نبوده ام. از آن خوشم می آمده. باغ سنگی را هم هيچوقت قسمت نشد ببينم. اميدوارم شب اول قبر نکير و منکر درباره ی آن فيلم از من چيزی نپرسند که لال می مانم. وقتی ديدم فيلم مغولها بعد از سی سال معنی برعکس می دهد؛ توی عالم خيال زنگ در خانه ی ژان - لوک گدار را زدم و با خودم گفتم: "به قول ژانتوره ژانقای و همراهان: سينُما چيَه؟"
Sunday, November 27, 2005
"پس از مميز ، پيش از مميز" - مقاله ای از آيدين آغداشلو
"مرتضى مميز جمعه شب درگذشت و گرافيك معاصر ايران، يكى از مهم ترين پيشكسوتان و پيشگامان خود را از دست داد. بحث درباره جايگاه او و نقد آثارش امر تازه اى نيست و آثار او كه از مطرح ترين هنرمندان پنجاه سال گذشته بود- گذشته از ديدگاه هاى گوناگون و متعدد - به فراوانى بررسى شده است. مى ماند اين نكته كه چنين جايگاه بلندى براساس كدامين فيض و فضيلتى- بحق- ارزانى او شد و چگونه توانست اين محبوبيت عظيم را ميان همگنان خود كسب و نگاهدارى كند كه نه تنها در سطح فرهنگ معاصر ايران، كه در جامعه جهانى گرافيك امروز نيز مشهور و مورد ستايش باشد.تاريخ گرافيك معاصر ايران را مى توان، به جرات، به قبل و بعد از مرتضى مميز تقسيم و مشخص كرد و هرچند جريان پيوسته و دايرى همچنان در طول اين يكصد سال هنر گرافيك ما را پيش برده و دوران ها و تحولات متعددى را سبب شده، اما هيچ گاه با چنين سرفصل درخشان و مشخصى مواجه نبوده ايم. كوشش عظيم مميز، در كنار چالش هاى درونى و شخصى اش در راستاى بهبود و اعتلاى كارش، برنامه ريزى ها و چشم انداز هاى تازه اى را شكل داد كه در اصل مى بايد از سمت و سوهاى ديگر و از جانب نهادهاى مسئول آن روزگار پيش بينى و تعقيب مى شد _ كه نشد، و بار سنگين ماند برعهده او كه با لياقت و شايستگى از عهده برآمد..." اين بخشی از مقاله ی استادانه ی آيدين آغداشلو ست درباره ی مرتضی مميز. متن کامل مقاله را در اينجا بخوانيد.
Saturday, November 26, 2005
پايان يک دوران
تاريخ هنر معاصر ايران و بخصوص تاريخ هنر کتاب و کتاب آرايی را بايد به دو دوران پيش از مميز و بعد از مميز تقسيم کرد. در آخرين ماههای حياتش تالاری را به نام او کردند. اما بايد مدرسه ها و خيابانی هم به نام او باشد. در تهران بسياری از خيابانها نام شاعرانی را بر خود دارند که در روزگاری در چند قرن پيش شعرهايی گفته اند و خاطری را خوش کرده اند. حق هم آن است که نام شان بر ديوار خيابانی در پايتخت ايران بدرخشد - اگر بتوانند بر ديوارهای دود اندود بدرخشند - اما اهميت مرتضی مميز تنها در آثاری نيست که از او به جا مانده. هر کس که نيم ساعتی در تهران بگذراند دست کم چند اثر مميز را اينجا و آنجا خواهد ديد. از تابلوی بانک تا جلد کتاب. چيزی که در نگاهی دقيقتر ديده خواهد شد، اين است که مميز سبک و رسم راهی از خود به جا گذاشت که نشانه ی اهميت دادن و جدی گرفتن هنری است که به آن عشق می ورزيد و زندگی اش را وقف آن کرده بود. مهمتر از آن، تربيت چند نسل از هنرمندان گرافيست و نگارگر است. و از آن مهمتر، اهميت و رسميت بخشيدن به اين رشته ی هنری است به طوری که حالا هيچ رئيس اداره ای جرات آن را به خود نمی دهد که بدون مشورت با يک يا چند هنرمند گرافيست حتی يک برگ کاغذ منتشر کند. کوشش يک عمر مرتضی مميز به غنی تر شدن مجموعه ی ميراث فرهنگی ما انجاميده است. همه ی ما، بخصوص همه ی ما که در کار کتاب و نوشتن ايم، به نوعی وامدار مميز و شاگردان اوهستيم. *** ساعاتی پس از درگذشت او، مميز را در شمايل مردی نسبتا جوان به خاطر می آورم در سالهای آغازين دهه ی پنجاه شمسی. در خيابان تخت جمشيد. چند قدم به سمت غرب از کنار دوسينما ما را به ساختمان جشنواره ی فيلم تهران می رساند. از پله ها که بالا می رفتی، در اتاقی که دراز بود و سقف کوتاه داشت و پنجره ای قدی رو به خيابان، جمال اميد و بهرام ری پور مجله ی جشنواره را منتشر می کردند. آن سر اتاق، محمد رضا ابوالحسنی کارهای گرافيک مجله را می کرد که طراحی اش را مميز مدتها پيش انجام داده بود. حضور پذيرا و روحيه ی مردمدارانه ی اميد و ری پور که در کنار هژير داريوش و هوشنگ شفتی جاذبه های توريستی آن قسمت از خيابان تخت جمشيد را تشکيل می دادند بسياری از ما را در روزهای مختلف به آن اتاق می کشاند. يکی از اين جمع، مرتضی مميز بود که با يک کيف چرمی که به شانه اش حمايل کرده بود از راه می رسيد. وقتی او از راه می رسيد و دوستان از پنجره او را می ديدند، اميد و ری پور مراسم استقبال از او را آغاز می کردند. استقبالی که کم و بيش از همه به عمل می آمد و آنقدر به حضار خوش می گذشت که به سختی حاضر می شدند محل را ترک کنند. حالا آن منظره ها را با کولاژی از تصاوير دوستان و آشنايان دور و نزديک می بينم. همه نسبتا جوان، شاداب و عاشق سينما: ابوالحسن علوی طباطبايی، حسن سراج زاهدی، پرويز صياد، جمشيد ارميان، بيوک کاظم پور، و... دهها تن از نويسندگان و مترجمان و فيلمسازان که از بيشترشان ديگر مدتهاست که خبری نيست. آخرين بار استاد مرتضی مميز را در انتشارات سروش ديدم ، هفت هشت سال پيش، که به همراه ابراهيم حقيقی و خانم مريم زندی به ديدن بروبچه های گروه گرافيک سروش آمده بودند و مرا هم دعوت کردند و در رستوران زيرزمينی آن طرف خيابان تخت طاووس ناهار خورديم و دو ساعتی بخصوص از بذله گويی مميز و علی اصغر محتاج و علی خسروی حسابی خنديديم. دلم می خواهد دوستانم را هميشه در اين حالهای خوش به خاطر داشته باشم. اين جمله را - البته خيلی قشنگتر از اين - آيدين آغداشلو در سوگ دوست ديگری نوشته بود که "صدای افتادن درختها" را در اطرافش می شنود. صدای افتادن اين درخت تناور، حتی از اين فاصله، آدم را تکان می دهد.
Tuesday, November 22, 2005
شماره ی آذرماه ماهنامه فيلم
سيصد و چهلمين شماره ی ماهنامه فيلم منتشر شد. در اين شماره، علاوه بر بخشهای فلاش بک، خشت و آينه، رويدادها: فيلمهای تازه، ايستگاه آذر ، درگذشتها، اشاره به دور، صداي آشنا، در تلويزيون، خشت خام، مثل زندگي، مثل سينما، سينمای جهان، ــ نماي متوسط، فيلمهاي روز، نماي درشت، جشنوارهها، نقد فيلم و بيست سال پيش در همين ماه، احمد طالبی نژاد که بعد از مدتها غيبت از شماره ی پيش دور تازه ی همکاری اش را با ماهنامه ی فيلم با نامه ی صميمانه ای به کيومرث پوراحمد آغاز کرده، اين بار نامه ای به مسعود کيميايی نوشته است. بخشی از اين نامه به نقل از وب سايت مسعود مهرابی: "آقاي كيميايي عزيز. ده سال و اندي از «فصل» رابطهي ما كه گرم و خانگي بود، ميگذرد. در اين سالها چه بر شما گذشت، حكايتي مفصل دارد كه بماند. فراموشي خصلت خوبي است كه نصيب انسان شده است. اگرچه هيچ ارتباطي ميان ما نبود، اما دلم و نگاهم هميشه نگران شما و مخمصههايي بود كه گرفتارش شديد. خواسته يا ناخواسته. فيلمهايتان يكييكي آمدند و خرمنخرمن حسرت بر دل من تلنبار شد. چون از يك سو در اين سراشيبي كه پيش روي خود گشوده بوديد، سهمي هم براي خود قائل بودم و خود را بيتقصير نميدانستم. اين را البته همان سالهاي نخست جداييمان از دوست مشتركي شنيدم كه ميگفت موضعگيري تو در مقابل كيميايي باعث شده تا هر تازهآمدهاي به "خودش جرأت بدهد نسبت به او و آثارش هتاكي كند. اعتراف ميكنم كه آن لحظه، احساس غرور كردم كه ...«بتشكن» شدهام..."
Sunday, November 20, 2005
بعد از خستگی
منوچهر آتشی، همکار سابق ما در انتشارات سروش، امروز درگذشت. همکاران اداری هرچند که شاعران بزرگ و نويسندگان نامداری باشند، آخرالامر آدم آنها را هميشه بعنوان همکار اداری و در خاطره هايی ذهنی در راه پله ها، اتاقها، ناهارخوری، نماز خانه، فروشگاه و جاهای ديگر آن ساختمان لرزان در نبش تخت طاووس و روزولت به ياد می آورد. آخرين بار منوچهر آتشی را که برای کارکنان انتشارات اسمش در همه حال "آتشی" بود بی هيچ پيشوند و پسوندی، در راه پله ی انتشارات ديدم. در سال 1356 يا 57. من با عجله می خواستم از پله ها بالا بروم و "کاور استوری" مجله را به زنده ياد کريم امامی تقديم کنم و برگردم و آتشی و به دنبالش کارو (برادر ويگن) که او هم شاعر بود با عجله از پله ها پائين می آمدند. احتمالا يک خيابان آنطرفتر در ساندويچ فروشی نبش کوچه که متعلق به آقای آرشاوير بود، قراری داشتند که خودشان می دانستند. همانطور که با عجله به هم راه می داديم و از کنار هم می گذشتيم، آتشی گفت: ندو! نمی رسی! اينکه بعدش چطور شد را ديگر حالا تعريف نمی کنم اما فکر می کنم تا آخر عمرم آتشی را در همين صحنه و با همين کلمات به ياد بياورم. آتشی از جوانی بدشانسی آورده بود و در زندگيش مشکل داشت و روزگارش گاه به تلخی می گذشت. خدايش بيامرزد و از پی آنهمه خستگی استخوانشکن آرامش جاويد عطا کند . آمين.
Friday, November 18, 2005
هيچکاک بعد از مارنی
دو هفته ای هست که مختصر کدورتی را که با مرحوم مغفور جنت مکان خلدآشيان جناب آقای آلفرد هيچکاک داشتم کنارگذاشته ام. يک بار ديگر فيلمهای پرده ی پاره (1966) و توپاز (1969) را که اولی را قبلا بارها و دومی را پيش از اين فقط يک بار ديده ام؛ تماشا کردم. دی وی دی پرده ی پاره با يک مستند همراه بود که شرح می داد که آن بنده ی خدا موقع ساختن اين فيلم چه وضعی داشته: منتقدان به فيلم قبلی او مارنی دست کم بخاطر حضور شون کانری هم که شده، محل سگ نگذاشته بودند. تماشاگران هم برخورد بهتری نداشتند. برناردهرمن با هيچکاک قهر کرده بود، هرچند که بخشی از موسيقی ساخته او را نهايتاً در فيلم استفاده کردند. تدوينگر و نويسنده ی همکار هميشگی هيچکاک هم اين بار او را که خيلی عصبی و زخم زبان زن شده بود کنار گذاشته بودند. حتی پل نيومن با اکراه به بازی در پرده ی پاره تن داده بود و هيچکاک هم به او متلکی گفته بود که کار را بد تر و خرابتر کرده بود. جولی اندروز هم بازيگر مطلوب استاد نبود و بازار او را به همراه شهرت حاصل از آوای موسيقی به فيلم تحميل کرده بود. يک نکته هم سال پيش توسط بعضی خانمهای همکار هيچکاک در روزنامه ها فاش شد که حالا دلم نمی آيد اينجا پيراهن استاد را جلوی آفتاب علم کنم. بماند. اين را هم يادم رفت بگويم که بعد از پرندگان، و تا موقعی که مارنی به روی پرده رفت، آنقدر مقلد هيچکاک زياد شده بود که بعضی های شان گاهی کارشان از کار استاد دست کمی نداشت و گاهی بهتر هم بود. موقعی که فيلم را در ايران نمايش می دادند منتقدان ايرانی تحت تاثير منتقدان عموماً چپگرای غربی استاد را تف و لعنت کردند که در خدمت امپرياليزم غرب درآمده و برای آن فيلم ساخته. يکی هم از خودش سئوال نکرد آخر مگر اين بابا قبلش چه کاره بود؟ راننده ی تراکتور کالخوز عشق آباد و بادکوبه بود؟ در فيلمهای اولش و اصلا در مستند های زمان جنگش مگر چه طور کار کرده بود که حالا مستحق اينهمه لعنت باشد؟ کاری نداريم. خلاصه همان منتقدانی که قبلا هيچکاک را به عرش رسانده بودند؛ بنده ی خدا را سکه ی يک پول کردند. طوری که ماهم که جوان و ساده بوديم و البته نه سر پياز بوديم و نه ته آن و نه اصلا می دانستيم امپرياليزم چند مترش يک دست کت و شلوار می شود،حرف منتقدان باورمان شده بود. بارها پرده ی پاره را ديده بودم و از کار استادانه ی هيچکاک که شايد يکی از بهترينهای او باشد حظ کرده بودم. اما هميشه از خجالت منتقدان به روی خودم نمی آوردم و موضوع را "نديد" می گرفتم. پرده ی پاره را بارها به زبانهای فارسی و انگليسی و دوباری هم به زبانهای ترکی و اسپانيولی ديده ام که دوبله ترکی اين فيلم و بعضی فيلمهای ديگر را خيلی دوست دارم. پرده ی پاره يکی از بهترين فيلمهايی است که ديده ام. فيلمی که نشان می دهد گاهی بدون ديالوگ چقدر قشنگ می توان داستان گفت و هيجان آفريد. از آن مهمتر اينکه همانطور که بارها سر کلاسها و در کتابها گفته اند، تصور آدم را در مورد کشتن عوض می کند. معلوم می کند که کشتن و مردن آنطور ها هم که در ديگر فيلمها می بينيم مثل آب خوردن نيست. پدر آدم در می آيد تا بکشد يا کشته شود! از طرف ديگر، پرده ی پاره اين را هم نشان می دهد که هيجان آفريدن چقدر ساده است. تنها به يک عامل احتياج دارد و آنهم "هوش" است. البته مونتاژ و موسيقی خوب هم بی تاثير نيست. باز از اين هم مهمتر، همين آشتی کنان ما با مرحوم هيچکاک خودش نشان می دهد که سينما چقدر چيز خوبی است و برای دور نگاه داشتن آدمها از هر آنچه بدی است چقدر خوب عمل می کند. پرده ی پاره را بارها می توان ديد و هربار از تماشای آن چيز يادگرفت و لذت برد. اما آشتی کنان مان با استاد به جای خود، توپاز چندان تحفه ای نيست. هرکس ديگری هم می توانست چنان فيلمی را بسازد. کار بزرگان اين نيست.
وب سايت جشنواره ی فيلم فجر
وب سايت رسمی جشنواره ی فيلم فجر به قول خارجيها "سرپا و سرگرم فعاليت" است. همين که بيشتر از دوماه به آغاز جشنواره، وب سايت آن شروع به کار کرده؛ خودش نشانه ی خوبی است. لينک به سايت جشنواره را در وب سايت هفتان ديدم که پورتال بسيار خوبی است برای مطالب هنری و ادبی و فرهنگی. در همين سايت هفتان مطلبی هم درباره ی مسابقه ی عکاسی يلدا ديدم که دکتر اميد روحانی، محمود کلاری و مسعود کيميايی از دست اندرکارانش هستند. بايد مسابقه ی جدی و پرشوری باشد. اگر علاقمنديد، اصل مطلب را با کليک کردن روی آگهی حاشيه ی صفحه ی اول سايت هفتان ببينيد.
Wednesday, November 16, 2005
چهار راه
...و در پاسخ به يکی از دوستان درباره ی تلويزيون خصوصی عرض می کنم که بطور کلی در حال حاضر چهار الگوی کلی برای تلويزيون خصوصی وجود دارد:
البته الگوهای ديگری هم هست که جامعيت و قابليت عمل کمتری دارند. مثلا سوئدی ها در اين مورد شيوه ی خاص خودشان را دارند که درجاهای ديگر قابل عمل نيست. اما اينکه من کدام روش را می پسندم بايد بگويم که نظر من چه اهميتی دارد؟ تماشاگری هستم که هرچه نشان بدهند تماشا می کنم. و در اين مورد که چه شيوه ای برای ايران خوب است؛ بايد عرض کنم که ايرانيها خودشان اگر به اين نتيجه برسند که بايد به دلايلی امتياز تلويزيون خصوصی بدهند خودشان راهش را هم با توجه به ساختار های موجود پيدا می کنند. اما مشکل اين است که بازار تلويزيون و فضای رسانه های الکترونيکی ايران درحال حاضر اشباع شده است. از طرفی، تلويزيون رسانه ی پرهزينه ای است که نياز به تماشاگر و آگهی دهنده (يا به هرحال تامين کننده ی مالی) دارد. هرکدام از اين دوعامل که موجود نباشد موجوديت کانال را مثل برف آب می کند.
Monday, November 14, 2005
جشنواره ی بين المللی فيلم دوبی
در پاسخ دوستی که نگران تاثير جشنواره ی دوبی بر جشنواره ی فيلم فجر بود عرض می کنم که جشنواره ی بين المللی فيلم دوبی که امسال دومين دوره اش برگزار می شود، بيش از آنکه بر سينمای ايران تاثير بگذارد، احتمالا تنها بر بازار دی وی دی و وی سی دی ايران تاثير خواهد گذاشتکه فضای حياتی فعاليت آن ابتدا تهران و سپس شهر های مشهد، رشت، شيراز و اهواز است. حتی در همين شهر ها هم در کمتر از دو سال گذشته و با تغيير مديريت تلويزيون، استقبال از تلويزيون به ميزان آشکاری افزايش يافته و با وجود انتقادهای گاه تند و تيزی که از برنامه های تلويزيون به عمل می آيد بارديگر به نظر می رسد که تلويزيون موثر ترين رسانه ی ايران است. آمارها را می توانيد از سازمان برنامه و مرکز آمار آن يا از تلويزيون و مرکز تحقيقات آن بطور رسمی درخواست کنيد. تلويزيون که تحقيقاتش را برای استفاده ی عموم روی وب سايت رسميش هم منتشر می کند. نکته ی ديگر اين است که جشنواره ی فيلم فجر اصولا از آغاز توجه چندانی به فيلمهای روز خارجی نداشته و از سوی ديگر دسترسی به فيلمهايی که در اروپا و آمريکا روی پرده است برای ساکنان تهران و شهرهای بزرگ به آسانی و ارزانی فراهم است. از سوی ديگر تر با توجه به جمعيت اندک منطقه تحت نفوذ فستيوال دوبی و اميد بسيار اندکی که به کسب سود در آن بازار وجود دارد، بعيد است توزيع کنندگان و توليدکنندگان رقابت در بازار دوبی را مورد توجه قرار بدهند. بنابر اين رونق احتمالی فستيوال دوبی و اعطای امکانات رايگان به خبرنگاران و دلالان و کارشناسان خارجی و از جمله ايرانی نمی تواند کمکی به توزيع کنندگان و توليدکنندگان خارجی بکند. بخصوص که آنها از سود بازار شکوفای دی وی دی و وی سی دی در ايران محرومند و اصولا انگيزه ای برای تبليغات درباره ی فيلمهای شان در ايران ندارند. باز هم بنا بر اين، جشنواره ی فجر با مختصر حمايتی از سوی تلويزيون و به يمن علاقمندی نشريات پر طرفدار سينمايی، می تواند به اندازه ی هميشه و شايد هم بيشتر موفق باشد. و آن طور که می گويند، برخی فيلمسازان صاحب نام هم امسال فيلمهايی ساخته اند که قطعا از آنها استقبال خوبی خواهد شد. سيمرغ باز هم پرواز خواهد کرد. جای نگرانی نيست. اينها را فهرست وار و سر دستی تنها برای يک نفر نوشتم که اميدوارم به کارش بيايد ولی ممکن است برای ديگر علاقمندان فيلم ايرانی هم مفيد باشد.
Sunday, November 13, 2005
ايميل
نشانی ايميل را - که مدتی ناياب بود - در ستون سمت چپ، پائين قسمت "درحاشيه" گذاشته ام. طوری نوشته ام که احتمالا برای ماشينهای "آگهی فرست" قابل استفاده نباشد. اين نشانی جديد است. لطفا دوستان ديگر به نشانی قبلی ايميل ندهند که واصل نخواهد شد. به قول شاعر باستانی ايران زمين: گر که ديليت شود و يا مفقود بنده مسئول * آن نخواهم بود * البته در بعضی نسخ غير معتبر بصورت "بنده مسوول و بنده مسوءل و..." و غيره هم ضبط شده که صحيح نمی باشد.
Wednesday, November 09, 2005
سينما و روزنامه نگاری در ويژه نامه ی فيلم
هميشه اين شوخی را با هوشنگ گلمکانی کرده ام که گفته ام اين مرد، هميشه ی خدا سرگرم آماده کردن يک ويژه نامه است مگر در موارد استثنايی که قرار باشد يک شماره ی عادی از ماهنامه فيلم را بيرون بدهد. اين هم ويژه نامه ی تازه ی فيلم که به حکايت وب سايت مسعود مهرابی جريانش از اين قرار است: "ژورناليسم و سينما: بوي خوش كاغذ و مركب وسوسهي تدارك پروندهاي با «عنوان «ژورناليسم و سينما» به دهپانزده سال پيش برميگردد. خب ما خودمان هم ژورناليست هستيم و كارمان ژورناليسم است؛ موضوعي كه مورد توجه سينماگران بوده و چه موضوعي بهتر از اين براي يك پرونده؟ شايد ده سال پيش بود كه انستيتوي فيلم بريتانيا به مناسبت برنامهاي براي نمايش فيلمهايي با همين موضوع، كتاب خيلي كوچكي هم دربارهي آنها منتشر كرد و براي شروع تدارك چنين پروندهاي آن را به يكي از دوستان «خوشقول» سپرديم كه نهتنها به عهدش وفا نكرد، بلكه كتاب را هم گم كرد. اين پوشهي خالي توي كشو ماند و ماند تا پارسال كه كتاب جشنوارهي لوكارنو درآمد و همكارمان خانم مشيري آن را برايمان از آنجا سوغات آورد. البته آورد كه آن را تماشا كنيم، اما گفتيم كتاب را براي امر خيري پس نميدهيم! امر خير، تحقق همان دورخيز چند سال پيش است در قالب اين پرونده. هرچند تعداد و كيفيت فيلمهاي ايراني مرتبط با اين موضوع چندان قابل توجه نيست، اما پرونده با مروري با فيلمهاي ايراني كه به نحوي با ژورناليسم ارتباط دارند شروع ميشود؛ حاوي فهرستي از روزنامهنگاراني كه سينماگر شدند يا برعكس. معدود مطالب ترجمه شده، از همان كتاب جشنوارهي لوكارنو انتخاب شده و علاوه بر دو مطلب كلي اريژينال، چند تكنگاري هم دربارهي چند فيلم خارجي و ايراني داريم. در مورد فيلمهاي ايراني، اينها واقعاً مهمترين فيلمهاي مربوط به موضوع هستند، اما در مورد فيلمهاي خارجي، واقعاً به هيچ فهرستي كه همهي سليقهها را راضي كند، نميشد رسيد. فقط چند نمونه را انتخاب كرديم كه مخلوطي از فيلمهاي قديمي و جديد است؛ فيلمهايي ديدهشده و در دسترس، كه خوانندهي اين پرونده، خاطرهاي از آنها به ياد داشته باشد يا فيلمها در دسترس باشد." به احتمال بالای 85 درصد حدس می زنم آن نويسنده ی متهم به "خوش قولی" دوست عزيزم دکتر اميد روحانی باشد؛ هرچند که خُب، بايد دفاع او را هم شنيد. البته اگر دکتر - که معمولا خيلی گرفتار و پرکار است - فرصتی هم برای دفاع از خود پيدا کند. در ضمن دکتر روحانی هم در اين شماره ی فيلم مطلب دارد. همين باعث می شود که اين بار بيشتر از هميشه منتظر بمانم تا مجله برسد .
در آسمانِ ِ جنوبِ غرب
اين عکس را امروز بعد از ظهر سر راهِ خانه گرفتم. آن موقع اين نصف ماه که فقط اگر روی عکس کليک کنيد، می بينيد؛در آسمان مشرق تاب می خورد. کمتر از يک ساعت بعد که به خانه رسيده بودم، آن را در آسمان سرمه ای ِ جنوب غربی ديدم که در گوشه ی سمت چپ پنجره، نرسيده به درخت، روشن شده بود. رديف تبريزیها، با دسته های سار که بر کاکل آنها نشسته اند و دقيقه ای ديگر، مثل اينکه کسی به آنها فرمان بدهد، يکجا و هماهنگ و بی صدا می پرند و بر آبی ِ آسمان نقشهای خيال انگيز می زنند. هميشه فکر کرده ام شبها به کجا می روند. و هميشه پيش از آنکه جوابی پيدا کنم، گلّه ی سارها از بالای سرم می پرد و پرسش از يادم می رود.
Monday, November 07, 2005
گفتگو با رخشان بنی اعتماد در ماهنامه زنان 125
شماره ی مهرماه ماهنامه زنان - که به کوچه ی ما هم رسيد - چند گفتگوی خواندنی دارد با رخشان بنی اعتماد، فاطمه معتمد آريا و باران کوٍثری، همه به مناسبت نمايش فيلم گيلانه. خانم بنی اعتماد در اين گفتگو از جمله گفته اند: "تلقی ئی که جامعه از فمينيسم دارد، شکل افراطی اين مقوله است که ترجيح می دهم با اين طرز تلقی مدعی فمينيسم نباشم. من با مخاطب عمومی طرفم و نمی خواهم با پذيرفتن عنوانی که هنوز برای مردم جا نيفتاده از آنها فاصله بگيرم." سردبير ماهنامه زنان، خانم شهلا شرکت، به تازگی جايزه دليری در کار روزنامه نگاری را برده است. دليرانه ترين مطلبی که در اين شماره ديدم، گفتگو با خانم معتمد آرياست که در آن بشدت از روش تبليغات برای فيلمها انتقاد کرده و گفته اند: "کسی حق ندارد تصوير مرا حذف کند."
Sunday, November 06, 2005
سه فيلم ايرانی در فستيوال سنت لوئيز
فعلاًاين چند سطر را از يک روزنامه ی محلی داشته باشيد: The St. Louis International Film Festival turns 14 this week. ... There is also a strong contingent of films from Iran, which has been the source of some of the finest movies in the world for the past decade. The list of Iranian titles - "Bitter Dream," "Women's Prison," "Iron Island" - implies some heavy going. Clark acknowledges that the overall mood of this year's festival is dark. "It wasn't a conscious decision," he says. "That's just the kind of movies that people are making today." ...واصل مطلب را در اينجا بخوانيد.
Saturday, November 05, 2005
اکس ام ال / آر اس اس فيد
امروز حوصله کردم اکس ام ال / آر اس اس فيد را هم در کنار صفحه اضافه کنم تا آنها که می خواهند مطالب را در برنامه ی "آر اس اس ريدر" بخوانند، بتوانند از اين امکان استفاده کنند. به قول امروزی ها اين ديگر "اند" تمدن است. لينک مربوطه را هم "در حاشيه" گذاشته ام. اگر هم اهل آر اس اس نيستيد؛ اين "پست" را ناديده بگيريد. در ضمن آنقدر کلمه های غيرفارسی در اين يکی دو سطر هست که خوف دارم برای خوانندگان صد سال پيش و صد سال بعد مفهوم نباشد. بعضی خوانندگان امروزی که جای خود دارند.
Friday, November 04, 2005
پايان شهريار
هنوز باورم نمی شود. عکسها را روی وب سايت خبرگزاری فارس ديده ام. از مراسم تشييع شهريار پارسی پور. باور کردنی نيست. ولی جدی است. آن عکس ناصر تقوايی است. آن يکی بهروز رضوی است و آن ديگران سيروس الوند و محمد علی سجادی هستند. آز آنها جدی تر، آن تابوت سياهپوش است با آن گلهای سفيد. هنوز نمی دانم شهريار چرا در پنجاه و چند سالگی از دنيا رفته اما حدسش دشوار نيست. با اينهمه پنجاه و چند ساله که با هزارسالگان همسفرند در اين تابوتهای گلنشان که به گهواره می مانند و آدم را در فلاش بک های پياپی آنقدر در طول زمان عقب می برند که می تواند صدای گريه ی نوزادی را بشنود. وقتی با شهريار آشنا شدم در سينمای آزاد که از پيشرو ترين پديده های آن روزگار بود و هنوز هم هست فعاليت داشت و تازه داشت فيلمی برای تلويزيون می ساخت. ... و آخرين بارها در کوه ديدمش. چند بار. در غروبهای پنجشنبه و گاهی که همراه شاهرخ دستورتبار کوه پيمايی می کرد. من برای آن به کوه می زدم تا در بيابانهايی که هيچکس در آن نيست، در آن سوی پلنگ چال، نزديکتر به آسمان فرياد بزنم. لابد هرکس برای کاری به کوه می زد. برای فرياد يا سکوت. يک بار هم بعد از يک ديدار اتفاقی در دفتر کارش در ميدان فاطمی مرا به چای مهمان کرد. با هوشنگ پورشريعتی که سابقا رئيس خبرگزاری پارس بود و داود رشيدی و بهروز رضوی و شاهرخ دستورتبار به فکر ساختن فيلم بودند. گمان کنم نقش عشق را همين عده تهيه کردند. در يکی از فيلمهای بهروز افخمی هم بازی کرد و خوب ظاهر شد. آرزوهای دور و دراز داشت که ديگر حرفش را هم نمی زد. بدشانس بود و از اهالی اين روزگار تلخ. از آن استعدادها که مثل گلی که زير برف مانده باشد امکان نشو و نما نيافت. و پيش از آنکه بهار شود، رفت. ... و هنوز نمی دانم چرا.
Thursday, November 03, 2005
کيميا
خيلی اتفاقی به ايميل قديمی ام سر زدم و در آن يک قطعه جواهر پيدا کردم. نامه ای از عباس ياری عزيز. و چون اولين نامه اش بود، اگر تا چند ساعت ديگر نديده بودم فيلتر هاتميل پاکش می کرد. نامه دستخط بود. شيرين بود و مثل خود عباس ياری آينه وار. دوست داشتنی و بی غل و غش و خاطره انگيز. جگرم را جلا داد. با مهربانی بسيار. و با يادهای قشنگ از مراسم افطار و دوستانی که همه ی خاطرات مان باهم به نوعی به سينما و نوشتن درباره ی آن مربوط است. و چه سعادتی داشتيم من و دوستانم که سينما ما را از همه ی بدی های روزگار دور نگاه داشت و به کار روزانه مان رنگی از لذت زد. بچه هايی که با دستخط ايميل می نويسند، آدم چيزی از حضورشان را توی نامه حس می کند. دستخط شاهرخ دلکو هم که همين اواخر زيارت کردم همين حال را داشت. و حالا که ياد شاهرخ پيش آمد بايد بگويم که اين نامه ی قشنگ عباس و مطلب مهرآميز بزرگوارانه ی شاهرخ در يکی از شماره های ماهنامه فيلم، هر دو از آن نوشته هايی بودند که شوق و غرور و عزت نفس فراموش شده ی آدم را بيدار می کنند. به آدم اطمينان می دهند که در زمانه ی دشمنخو، دوستی هنوز کيميا نشده است. از عباس اينجا همين يک عکس را توانستم لابه لای بريده های کامپيوتری ام پيدا کنم. اگر به آرشيو کاغذيم دسترسی داشتم، عکسهای بهتری پيدا می کردم. اميدوارم عباس ياری عزيز به زودی زود يک وب سايت سينمايی راه بيندازد و من هم لينکش را بگذارم در همين ستون سمت چپ "تا دل نازک تنهايی تان تازه شود".
|