فانوس خيال ما

هزار فيلم
هزار فيلم برتر تاريخ سينما به انتخاب منتقدان نيويورک تايمز

وبلاگ مسعود مهرابی
مسعود مهرابي

�يلم نوشته ها ، وبلاگ هوشنگ گلمکانی
هوشنگ گلمکانی

لانگ شات
خشت و آينه
از سينما و ...
وبلاگهای غير سينمايی
همايون خيری
سيبستان
نیک آهنگ کوثر
يونس شکرخواه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Friday, December 30, 2005

شين
"آدمی" حماسه می شود؛ چه در ايالت وايومينگ، چه در سينما مراد



Monday, December 26, 2005

نمايی از سکانس پايانی مرد سومدوستی رسم خوش آيندی است



Sunday, December 25, 2005

ماهنامه فيلم دی ماه 84 منتشر شد
اطلاعات بيشتر در اينجا



Saturday, December 24, 2005

آوای موسيقیحاشا که من به موسم گل ...



Sunday, December 18, 2005

مُهر هفتم
...در سايه نشسته است، مرا می نگرد






Friday, December 16, 2005

فرشته ی خيابان ايران
روزنامه ی ايران جمعه ی تاريخ همين امروز، يک مصاحبه ی خيلی قشنگ دارد با محمد صالح علای عزيز و نازنين. آنقدر اين مصاحبه خوب و قشنگ است که آدم موقع خواندنش خودِ خودِ محمد آقا را روبرويش می بيند. محمد صالح علا، بچه ی خوب خيابان ايران.

يکی از زيباترين بخشهای اين مصاحبه آنجاست که محمد می گويد:

"... فكرمى كردم ما آمده ايم اينجا، توى اين دنيا، كه چه كار كنيم؟ مأموريت مان چه است؟ به روح تختى قسم، دارم دلم را بيان مى كنم. من فكر كردم ما به اين جهان آمده ايم كه فرشته بشويم و برويم. يعنى وقتى پرهايمان درآمد و دراوج فرشتگى رسيديم، برويم. من از بچگى فرصت داشتم خيلى رنج بكشم و معتقدم كسانى كه رنج مى كشند به خداوند نزديك ترند، در رنج است كه انسان به كمال مى رسد. شايد هم اين يك عقيده جهان سومى باشد ولى فكرمى كنم در رنج است كه آدمى پروار مى شود و به شناخت مى رسد.
به هرحال به اين نتيجه رسيده ام كه مأموريت مان اين است فرشته بشويم و برويم، واقعاً هيچ كار ديگرى دراين دنيا نداريم. نمى دانم شما خودتان فرشته شده ايد يا نه؟ فرشته شدن كار پرزحمتى است، مثل مديركلى يا رئيس اداره كه پرونده اى را امضاكنى نيست... اگر يك سيب اينجا باشد و من نصفش را به تو بدهم فرشته نيستم. ولى اگر آن نصفه كه سرخ تر است را به تو بدهم، فرشته ام. فرشته بودن را نمى شود تعريف، كتابش را خواند يا دكترى فرشته بودن گرفت. الحمدلله دكتر فرشته نداريم! فرشته ها فقط رنج مى كشند، گريه مى كنند و ايثارمى كنند. فرشته بودن اصلاً كارى ندارد، ما اين قضيه را سخت مى گيريم. گاهى حتى ما فرشته ايم و خودمان نمى فهميم. يك بال هاى ريز ريز روى شانه هايمان درمى آيد و ما پرمى كشيم ولى نمى فهميم. وقتى خيلى حالمان خوب است، بايد بدانيم ما فرشته ايم. ضمناً برخلاف اينكه مى گويند فرشته ها ديده نمى شوند بايد بگويم فرشته ها جسميت دارند و جاى پاهاشان كاملاً معلوم است. كافى است پا بگذاريم جاى پاى آنها، آنوقت مى رويم به سمت فرشته ها. در «فيه مافيه» مولوى مى گويد: «خيال باغ تو را به باغ مى برد، خيال دكان به دكان.»
اين را هم اضافه كنم: هرموقع نهار و شام مى خورى، وقتى دارى لبه سفره ات را تا مى زنى كه جمع كنى، اگر زيرش يك عده آدم گرسنه را ديدى، بدان كه تو فرشته اى."


متن کامل مصاحبه را اينجا بخوانيد.



Wednesday, December 14, 2005

سونات پائيزی
فصل يکم تا ششم


شش فصل اول فيلمنامه ی سونات پائيزی را يکجا در اين "پُست" گذاشتم.

سونات پائيزی را کم کم و جزء جزء در اينجا خواهم گذاشت و متن فيلمنامه را با نوع حروف متفاوتی می چينم تا لابلای مطالب ديگر بتوانيد قسمتهای مختلفش را پيدا کنيد. همه را پشت سر هم در يک پست نمی گذارم تا زمان باز شدن صفحه طولانی نشود.

به قول تئاترهای قديم: خانمها، آقايان! اين شما و اينهم سونات پائيزی با اضافات و تجديد نظر و البته با خطاهای تايپی که مزه ی هر متنی به فراوانی آن است. بعد ها البته اصلاح خواهيم کرد اما فعلا به هوش سرشار و دانش پربار شما تکيه می کنيم.


سونات پائيزی

اينگمار برگمان


پيش درآمد

ويکتور:
گاهی بی آنکه زنم متوجه حضورم شود؛ می ايستم و نگاهش می کنم. خيلی دوست دارد کنار پنجره ی گوشه ی اتاق بنشيند. گمان می کنم دارد نامه ای به مادرش می نويسد. اولين باری که پا به اين اتاق گذاشت گفت "اوه چه زيباست! اينجا احساس راحتی می کنم." تنها چند روزی بود که همديگر را می شناختيم. کنفرانس اسقفها در تورندهايم برگزار شده بود و او هم به عنوان خبرنگار يک نشريه ی کليسايی به آنجا آمده بود. ما به هنگام ناهار با م آشنا شديم و من درباره ی اين کشيش نشين با او حرف زدم. او آنقدر به اين محل علاقمند شده بود که من جسارت به خرج دادم و پيشنهاد کردم که صبح روز بعد از پايان کنفرانس به آينجا بيايد. بين راه از او پرسيدم که آيا با من ازدواج می کند؟ پاسخی نداد اما وقتی وارد اتاق شد، رو به ن کرد و گفت "اوه چه زيباست! اينجا احساس راحتی می کنم." از آن به بعد با هم زندی آرام و خوشی را در اين کشيش نشين گذرانده ايم. البته ايوا درباره ی زندگی گذشته اش با من صحبت کرد. بعد از پايان دبيرستان به دانشکده رفته بود، با يک دکتر نامزد شده بود و سلها با او زدگی کرده بود. دو کتاب کوچک نوشته بود، سل گرفته بود، نامزدی اش را به هم زده بود و از اسلو به شهر کوچکی در جنوب نروژ رفته بود و در آنجا به روزنامه نگاری پرداخته بود. (کتاب کوچکی را ورق می زند) اين اولين کتاب اوست. خيلی از آن خوشم می آيد. نوشته است: آدم بايد زندگی کردن را ياد بگيرد. من هر روز تمرين می کنم. بزرگترين مانع کار اين است که خودم را نمی شناسم. کورمال راه می روم. اگر کسی مرا آن طور که هستم دوست داشته باشد؛ ممکن است بالاخره جرات کنمنگاهی به خودم بيندازم. (از خواندن دست می کشد) می خواهم فقط يک بار به او بگويم که واقعا و از صميم قلب مورد محبت من است؛ اما نمی توانم اين را طوری بگويم که حرفم را باور کند. نمی توانم کلمات مناسبی پيدا کنم.


1

ايوا:
نامه ای به مادرم نوشته ام. می واهی برايت بخوانم يا اينکه مزاحمت می شوم؟

ويکتور:
نه، ه. بيا تو. و بنشين. بگذار چراغ را روشن کنم. با اين روزهای کتاه مثل اينکه حسابی پائيز شده. الان راديو را خاموش می کنم. برنامه ی کنسرت بعد از ظهر است.

ايوا:
اگر می واهی تا آخرش را گوش بدهی، من بعدا می آيم.

ويکتور:
بيشتر دلم می خواهد تو نامه ات را برايم بخوانی.

ايوا:
(می خواند) "ديروز به شهر رفته بودم. به اگنس برخوردم که با شوهر و بچه هايش به اينجا آمده تا برای مدت کوتاهی از پدر و مادرش ديدن کند. او به من گفت که لئونارد مرده است. مادر عزيز و کوچولوی من! می دانم که اين برای تو چه ضربه ی وحشتناکی بايد باشد. اگنس گفت که تو در فاصله ی دو سفر برای کنسرت ، برای تعطيلات کوتاهی به آسکونا رفته ای. من به پل تلفن کردم و نشانی را از او گرفتم. (مکث) نمی دانم آيا چند روز يا چند هفته - هر طور که ودت بخواهی يا بتوانی - پيش ما به بيدال واهی آمديا نه. نمی دانم اي را چطور بگويم که ترس برت دارد و فورا نگويی نه - بايد بگويم که اين کشيش نشين محل جاداری است. تو برای خودت اتاق جداگانه ای با تمام وسايل واهی داشت. اينجا از همين حالا پائيز شده. يکی دوشب يخبندان داشتيم. برگ درختهای غان زرد و قرمز شده. ديگر آخرين تمشکهای کنار باتلاق را می چينيم. اما هنوز توفان به راه نيفتاده و هنوز روزهای آفتابی و ملايمی در پيش رو داريم. پيانوی بزرگ خوبی داريم و هرقدر دلت بخواهد می توانی تمرين کنی. از اينکه مجبور نباشی چند روزی را در هتل سرکنی خوشحال نمی شوی؟ مادر عزيز! بگو که می آيی. ما دور و برت را شلوغ می کنيم و هر طور که بتوانيم لوست خواهيم کرد. مدتها از وقتی که همديگر را ديده ايم گذشته است - ماه اکتبر هفت سال می شود - با علاقه ی بسيار از ويکتور و دخترت ايوا."


2

شارلوت پيش از آنکه انتظار می رود، از راه ی رسد. ساعت يازده بعد از ظهر است که ا به مقابل کشيش نشين دراز و زرد رنگ می رسد. ايوا در نيمه راه پله است. از پنجره ای بی آنکه خود ديده شود؛ مادرش را می بيند که به آرامی از ماشين پياده می شود و بلاتکليف کنار ستون ساختمان می ايستد. يک لحظه سکون.

ايوا:
(در مقابل خانه) مادر عزيز! خوش آمدی. چقدر خوشحالم که اينجا هستی. باورم نمی شود. مدت زيادی پيش ما خواهی ماند. مگر نه؟ خدايا چه چمدانهای سنگينی! تمام وسايل موسيقی ات را آورده ای؟ چه خوب! حالا می توانی ه من چند درس بدهی. درس می دهی. مگر نه؟ اوه، خسته به نظر می رسی. البته با اين راه درازی که با ماشين آمده ای، تعجبی هم ندارد. ويکتور الان در خانه نيست. فکر نمی کرديم به اين زودی بيايی.


3

شارلوت:
آخرين روز و آخرين شب را کنار لئوناردو نشستم. با آنکه يک ساعت در ميان به او آمپول می زدند؛ بازهم درد شديدی داشت. گهگاه گريه می کرد. از مرگ نمی ترسيد. فقط بخاطر درد بود که می گريست. روز کشداری بود. بيرون بيمارستان داشتند ساختمان می ساختند. صدای مته و چکش و پتک می آمد. آفتاب به شدت می تابيد. پرده کرکره يا سايبانی هم در کار نبود. لئوناردوی بيچاره خيلی ناراحت بود چون بوی بدی می داد. سعی کرديم اتاق ديگری بگيريم اما بخشهای مختلف را داشتند تعمير می کردند. شب که شد، سر و صدای کارهای ساختمانی خوابيد . وقتی آفتاب غروب کرد توانستم پنجره را باز کنم. گرما پشت پنجره ديواری کشيده بود. بادی می وزيد. پروفسور آمد. او يکی از دوستان قديمی لئوناردوست. بالای بستر روی صندلی نشست و به لئوناردو گفت که مرگش ديگر چندان طولی نمی کشد. گفت که هر نيم ساعت يک بار به او آمپول می زند تا مرگش بدون درد باشد. پروفسور دستی به چانه ی لئوناردو زد و گفت که شب به کنسرت آثار برامس خواهد رفت و پس از آن باز سری به او خواهد زد. لئوناردو پرسيد که در کنسرت چه قطعه ای را قرار است بوازند. وقتی فهميد که تکنوازان کنسرت شنايدرهان و استارکر * هستند؛ به پروفسور گفت که به يانوس بگويد که او می خواست صفحه ی تکنوازی کولترمانش را که مورد توجه او بود، به او بدهد. بعد پروفسور رفت و پرستار بخش آمد و آمپولی به لئوناردو زد. پرستار معتقد بود که من بايد چيزی بخورم. اما من گرسنه نبودم. بوی اتاق حالم را خراب کرده بود. لئونارد چند دقيقه ای خوابيد. بعد بيدار شد و از من خواست از اتاق بيرون بروم. زنگ زد تا پرستار کشيک شب بيايد. پرستار فورا با آمپولی آمد، در راهرو به من نزديک شد و گفت که لئونارد مرده است. تمام شب را کنار بسترش ماندم. (مکث) همه اش به لئوناردو فکر می کردم که هجده سال دوستم بود، سيزده سال با من زندگی کرده بود و ما در اين مدت حتی يک کلام قهرآميز به هم نگفته بوديم. دو سال بود که می دانست در حال مرگ است و اميدی به زنده ماندنش نيست. هر وقت که می توانستم، در خانه اش که خارج از ناپل بود به ديدنش می رفتم. مهربان و فکور بود و موفقيت من خوشحالش می کرد. با هم حرف می زديم، شوخی می کرديم و يک قطعه موسيقی مجلسی کوتاه می نواختيم. به ندرت از بيماری اش حرف می زد و من هم نمی خواستم سئوالی در اين مورد بکنم چون می دانستم خوشش می آيد. يک روز نگاهی طولانی به من انداخت، بعد خنديد و گفت: "سال ديگر در چنين روزی من رفته ام اما همچنان با تو خواهم بود. هميشه به فکر تو هستم." اين حرف را از روی لطفی که به من داشت، می زد اما استعداد نقش بازی کردن هم داشت. (مکث) نمی توانم بگويم که تمام مدت اندوهگينم. هم انتظار مرگش را داشتم و هم می خواستم که بميرد. اوه بله، البته جايش خالی است اما فرياد و فغان هم فايده ای ندارد. (می خندد) فکر می کنی در اين هفت سالی که همديگر را نديده ايم من خيلی تغيير کرده ام؟ خُب، البته موهايم را رنگ می کنم، - لئوناردو نمی خواست مرا با موهای خاکستری ببيند - اما از جهات ديگر، من هنوز همانم که بودم. اينطور فکر نمی کنی؟ اين لباس را در زوريخ خريده ام. برای سفر طولانی با اتوموبيل لباس راحتی می خواستم. اين را پشت يکی از ويترينهای باهوف اشتراسه ديدم. به داخل مغازه رفتم، لباس را امتحان کردم، کاملا اندازه ام بود و خيلی هم ارزان بود. به نظرت قشنگ نيست؟

ايوا:
چرا مادر عزيز، خيلی قشنگ است.

شارلوت:
خوب، بايد بار و بنديلم را باز کنم. کمکم کن اي چمدان را بردارم دختر عزيزم. خيلی سنگين است و کمرم هم بعد از اين سفر خيلی درد می کند. فکر می کنی بتوانيم تخته ای پيدا کنيم و زير تشک بگذاريم؟ می دانی که جای خوابم بايد سفت باشد.

ايوا:
زير تشک تخته هست. ديروز گذاشتيم.

شارلوت:
عالی است - (خودش را وارسی می کند) ايوا، عزيزم، چه شده؟ داری گريه می کنی؟ - نه بگذار ببينم. چه اتفاقی افتاده بره ی سر به زير من؟ تو حالت خوش نيست؟ من حرف احمقانه ای زدم؟ می دانی که من چه طور وراجی می کنم.

ايوا:
فقط برای اين گريه می کنم که از ديدنت خيلی خوشحالم.

شارلوت:
بيا توی بغلم، درست همانطور که وقتی بچه بودی می آمدی. من جز اينکه از خودم حرف بزنم کار ديگری نکردم. حالا تو بايد از خودت برايم بگويی. بگذار نگاهت کنم ايوای عزيز. حالا می بينم که اين سالهای آخر چقدر لاغر شده ای. تو هم خوش نيستی. بايد به من بگويی که دليلش چيست. بيا جلو. بيا اينجا بنشينيم. عيبی ندارد من سيگار بکشم؟ خُب، ايوا، عزيزم، بگو ببينم اوضاع چطور است؟

ايوا:
اوه، خوب است. از اين بهتر نمی شود.

شارلوت:
زياد خودتان را منزوی نکرده ايد؟

ايوا:
هم من و هم ويکتور در کليسای ناحيه کار می کنيم.

شارلوت:
بله، البته.

ايوا:
اغلب در کليسا ساز می زنم. ماه پيش يک شب تمام موسيقی زدم. هر قطعه ای را که نواختم، درباره اش صحبت هم کردم. موفقيت بزرگی بود.

شارلوت:
يادت باشد برای من هم ساز زنی. البته اگر دوست داشته باشی.

ايوا:
خيلی دلم می خواهد اين کار را بکنم.

شارلوت:
در تالار موسيقی لس آنجلس پنج کنسرت برای شاگردان مدارس اجرا کردم. در هر جلسه سه هزار بچه آمده بودند. برای شان موسيقی نواختم و با آنها حرف زدم. نمی دانی چه موفقيتی بود. اما خيلی هم خسته کننده بود.

ايوا:
مادر! چيزی هست که بايد برايت بگويم.

شارلوت:
چه چيزی؟

ايوا:
هلنا اينجاست. (مکث)

شارلوت:
(خشمگين) بايد برايم می نوشتی که او اينجاست. انصاف نيست که مرا در مقابل عمل انجام شده قرار بدهی.

ايوا:
اگر می گفتم او اينجا زندگی می کند، تو نمی آمدی.

شارلوت:
مطمئنم که باز هم می آمدم.

ايوا:
و من هم مطمئنم که نمی آمدی.

شارلوت:
آيا مرگ لئوناردو کافی نيست؟ مجبور بودی لنای بيچاره را هم به اينجا بکشانی؟

ايوا:
لنا دو سال است که اينجا زندگی می کند. برايت نوشته بودم که ويکتور و من تصميم داريم از او بخواهيم که اگر مل دارد بيايد، بيايد و با ما زندگی کند. اين را برايت نوشته بودم.

شارلوت:
هرگز چنين نامه ای به دستم نرسيده.

ايوا:
يا رسيده و هرگز زحمـ خواندنش را به خودت نداده ای.

شارلوت:
(ناگهان آرام می گيرد) بی انصافی نمی کنی؟

ايوا:
چرا.

شارلوت:
من به ديدنش نمی روم. به هر حال امروز نه.

ايوا:
مادر عزيز! لنا آدم شگفت انگيزی است. فقط در حرف زدن می دچار مشکل است. اما من ياد گرفته ام که حرفهايش را بفهمم. می توانم آنجا باشم و حرفهايش را ترجمه کنم. خيلی مشتاق است که تو را ببيند.

شارلوت:
اما عزيزم، او در آن آسايشگاه خيلی راحت بود.

ايوا:
اما من دلم برايش تنگ می شد.

شارلوت:
مطمئنی که برای او بهتر است اينجا در کنار شما باشد؟

ايوا:
بله، من هم کسی را دارم که از او مراقبت کنم.

شارلوت:
حالش بدتر شده؟ منظورم اين است که آيا او... آيا او... منظورم اين است که بدتر شده؟

ايوا:
اوه، بله. حالش بدتر است. اينهم جزئی از بيماری است.

شارلوت:
پس بيا بريم و او را بينيم.

ايوا:
مطمئنی که می واهی او را ببينی؟

شارلوت:
به نظرم وحشتناک است، اما چاره ی ديگری ندارم.

ايوا:
مادر!

شارلوت:
هيچوقت توانسته ام با کسانی که از انگيزه های شان بی خبرند کنار بيايم.

ايوا:
منظورت من هستم؟

شارلوت:
اگر اين کفش به پايم بخورد... برويم!

4

َشارلوت:
لنای عزيز! بغلت می کنم و می بوسمت. دستهايت را اين طور می گيرم و روی شانه هايم می گذارم. اغلب به فکر تو بوده ام. هر روز.

(هلنا جيزی می گويد)

ايوا:
هلنا می گويد که گلودرد دارد و نمی خواهد باعث سرماخوردگی شما بشود.

شارلوت:
(دوباره او را می بوسد) اوه، هيچوقت از ميکرب نمی ترسم. بيست سال است که سرما نخورده ام. چه اتاق قشنگی داری! و جه منظره ای! درست همان منظره ای که من از اتاقم می بينم.

(هلنا چيزی می گويد)

ايوا:
لنا به من می گويد که عينکش را بردارم تا تو بتوانی او را خوب تماشا کنی.

شارلوت:
اين طوری؟

هلنا:
بله.

شارلوت:
درد داری؟

هلنا:
نه.

شارلوت:
موهايت را چه قشنگ درست کرده ای!

(هلنا چيزی می گويد)

ايوا:
بخاطر ورود شماست، مادر.


شارلوت:
من سرگرم خواندن کتاب خيلی خوبی درباره ی انقلاب فرانسه هستم. دلت می خواهد آن ا به صدای بلند برايت بخوانم؟
می توانيم با هم روی ايوان بنشينيم و من کتاب را برايت بخوانم. دوست داری؟

هلنا:
بله.

شارلوت:
و می توانيم ماشين سواری کنيم. من قبلا اين طرفها نبوده ام.

هلنا:
بله.

شارلوت:
خيلی به فکرت بوده ام.

(هلنا چيزی می گويد و می خندد)

شارلوت:
چی گفت؟

ايوا:
لنا می گويد شما بايد خيلی خسته باشيد. ديگر امروز نبايد زياد تقلا بکنيد. فکر می ند شما خوب از عهده ی راندگی برآمده ايد.

شارلوت:

لنا ساعت دارد؟

ايوا:
اوه بله. کنار تختخوابش يک ساعت بزرگ هست.

شارلوت:
بيا لنا! ساعت مچی ام را به تو می دهم. اين را يکی از تحسين کنندگانم که فکر می کرد هميشه دير سر قرارهايم حاضر می شوم به من داده. لنا با ما شام می خورد؟

ايوا:
نه. معمولا غذای اصليش را وسط روز ی دهم. رژيم غذايی دارد. در بيمارستان زياده از حد غذا می خورد.

(هلنا چيزی می گويد)

ايوا:
می گويد که...

شارلوت:
صبر کن! می دانم لنا چه چيزی می خواست بگويد. می واست بگويد: "يک پروانه توی پنجره است" اين طور نيست؟

5
شارلوت:
(تنها) چرا احساس می کنم تب دارم؟ چرا دلم می خواهد گريه کنم؟ خيلی احمقانه است. بايد خجالت بکشم. مشکل من همين است. و يک وجدان گناه آلود. چقدر عجله داشتم که به اينجا برسم! چه خيال می کردم؟ چه نيازی داشتم که جرات قبول کردنش را نداشتم. دوش می گيرم و کمی می خوابم. يا لااقل دراز می کشم و چشمهايم را می بندم. بعد لباس قشنگی برای سر ميز شام می پوشم. طوری که ايوا قبول کند مادر پيرش هنوز خوب مانده است. گريه ردن فايده ای دارد. ساعت چهار شد. لعنتی! فکرش را بکن که ديگر نمی اوانم او را از جا بلند کنم و مثل موقعی که ساله بود، با خود به رختخواب ببرم و آرامش کنم. آن بدن نرم لهيده، لنای من است. حالا بخاطر خدا گريه نکن. ساعت چهار و ربع است. دوشی ی گيرم و حالم بهتر می شود. مدت ديدارم را کوتاه می کنم. اما چهار روز خوب است. از عهده اش بر می آيم. بعد همانطور که از اول قصد داشتم، به آفريقا می روم. ناراحتم می کند. اذيتم می کند. دردم می آورد. حالا بگذار ببينم... دردش در موومان دوم سونات بارتوک هم همينطور است؟ (با خودش زمزمه می کند) بله، همانطور درد می گيرد. البته آن چند نوا را خيلی تند زدم. بايد اين طور باشد: ضربه ی بلند، پام پام، و درد مثل مار در پشتم می دود. آرام اما بدون اشک. ديگر اشکی نمانده است و يا اصلا هرگز اشکی در کار نبوده. همين است. و اگر همين باشد، ديدارم از اين کشيش نشين بالاخره فايده ای داشته است. حالا لباس قرمزم را می پوشم فقط برای اينکه لج ايوا را در بياورم که مطمئنم که فکر می کند من بايد بخاطر مرگ لئوناردو چيز مناسبتری بپوشم. در هر حال، بدن من نقصی ندارد. ممکن است زياد باسليقه نباشم. اما اندامم خوب است. وقتی به آفريقا می روم... يا فرض کنيم به کرت می روم تا هرولد را ببينم،... (می خندد) چقدر او خشن است! ارباب هرولد آشپز خوبی است و می داند چطور زندگی کند. امشب به او تلفن می کنم. همين کار را می کنم. بعد از چهار ساعت مقدس نمايی اين کار به من آرامش خواهد داد. (ناگهانی) چرا اين قدر نامهربان شده ام؟ هميشه عصبانيم. ايوا با ن مهربان بوده و نشان داده که از آمدن من خوشحال است. گذشته از آن، ويکتور هم آدم شايسته ای است. خوش به حال ايوا، اين بچه کوچولوی من، که شوهری به اين خوبی دارد. حالا شرط می بندم که دوش کار نمی کند. خوب، شرط نمی بندم.، چون کار می کند!

سونات پائيزی - فصل ششم
صحنه هايی از سونات پائيزی6
ايوا:
اين مادر استثنائی من. نمی توانم از کارش سر در بياورم. بايد وقتی به او گفتم که لنا ايجا با ما زندگی می کند قيافه اش را می ديدی. قط تصورش را بکن که او توانست با آنکه يکه خورده بود، لبخندی تحويل دهد. وبعد، وقتی به آستانه ی در اتاق لنا رسيديم، قيافه اش مثل قيافه ی هنرپيشه ای قبل از ورود به صحنه بود. بشدت ترسيده بود. اما بر خودش مسلط بود. بازيش محشر بود! فکر می کنی مادرم قلب ندارد؟ اصلاً چرا به اينجا آمد؟ بعد از هفت سال، از اين ديدار چه انتظاری داشت؟ و من چه انتظاری داشتم؟ آدم هيچوقت اميدش را از دست نمی دهد؟

ويکتور:
گمان نمی کنم.

ايوا:
آدم هيچوقت از مادر و دختر بودن دست نمی کشد.؟

ويکتور:
بنظرم بعضيها دست می کشند.

ايوا:
وقتی آدم از مدتها پيش در اتاق بچه ها را فراموش کرده باشد؛ موقعی که اين در را باز می کند چيزی مثل يک شبح سنگين بر سرش فرود می آيد. فکر می نی من بزرگ شده باشم؟

ويکتور:
نمی دانم منظورت از بزرگ شدن چيست.

ايوا:
خودم هم نمی دانم.

ويکتور:
شايد بزرگ شدن يعنی اينکه ديگر از چيزی تعجب نکنی.

ايوا:
وقتی با آن پيپ کهنه ات آنجا می نشينی چقدر عاقل به نظر می آيی. تو کاملاً رشد کرده ای و بزرگ شده ای. من مطمئنم.

ويکتور:
خودم که اين طور فکر نمی کنم. من هر روز از چيزی تعجب می کنم.

ايوا:
لز چه چيزی؟

ويکتور:
مثلاً از تو. بعلاوه، من عجيب ترين روياها و اميدها را در سر دارم. و البته نوعی دلتنگی.

ايوا:
دلتنگی؟

ويکتور:
دلتنگی برای تو.

ايوا:
کلمات قشنگی هستند. مگر نه؟ منظورم کلماتی است که معنای واقعی دارند. من با کلمات قشنگ بزرگ شده ام. مثلاً کلمه ی درد. مادرم هيچوقت خشمگين يا ا اميد يا ناشاد نيست. او "درد" دارد. تو هم خيلی از اين جور کلمات داری. در مورد تو گمان می کنم اين بيماری حرفه ای است. وقتی من رو به رويت ايساده ام و تو می گويی که دلت برای من تنگ است؛ من مشکوک می شوم.

ويکتور:
تو منظورم را خوب می دانی.

ايوا:
نه. اگر می دانستم، هيچوقت به سرت نمی زد که بگويی دلت برايم تنگ شده.

ويکتور:
(لبخند می زند) راست ی گويی.

ايوا:
که همين خودش نشان می دهد من هم به اندازه ی تو عاقلم و اگر زياده روی نباشد، بايد بگويم که شايد هم از تو عاقلترم. خُب. من بايد به آشپزخانه بروم و به گوشت گوساله ی بريان شدهسر بزنم. مادر هميشه فکر می کرده که من در آشپزی چيزی بارم نيست. او يک شکموی واقعی است. شنيده ام يک شب تمام با يک مدير ارکستر آمريکايی درباره ی نحوه ی درست کرد سُس حرف زده است. هردوی آنها به حال خلسه فرو رفته بودند.

ويکتور:
بنظر من، تو ...

ايوا:
آشپز فوق العاده ای هستم. متشکرم عزيزم. درضمن بايد يادم باشد که برای مادر عزيز قهوه ی بدون کافئين درست کنم. اغلب تعجب می کنم که چرا او خوب نمی خوابد. گمان کنم دليلش را می دانم. اگر آن زن بطور طبيعی می خوابيد؛ انرژی حياتی اش اطرافيانش را نابود می کرد. بيخوابی يک تمهيد طبيعی است برای اينکه او کم و بيش برای ديگران قابل تحمل باشد. (بيرون می رود و دوباره وارد می شود) فقط ببين با چه دقتی برای شام لباس می پوشد. به سر و وضع مرتبش نگاه کن که می خواهد به آدم يادآوری کند که او به هرحال يک بيوه ی تنها و عزادار است.




* يانوس استارکر، موزيسين مجار، متولد 1924.



Sunday, December 11, 2005

چونان دو دريچه روبه روی هم...
مسعود کيميايی مطلب خيلی قشنگی نوشته است در يادبود علی حاتمی. کيميايی مطلبش را اين طور شروع می کند:

"به ياد مى آورم سال هاى دور رفته را در خيابان لاله زار كه پر از سينما بود و نئون هاى تازه آمده و صداى موسيقى كه پخش خيابان بود، به باران هاى ريز كه كف خيابان را براق مى كرد و چراغ هاى سبز و سرخ نئون را پس مى داد، مى آمد. دو سينما روبه روى هم بود. سينماايران كه سال ها فيلم هاى موزيكال كمپانى مترو را نمايش مى داد و سينما ركس كه فيلم هاى وسترن، وحشت آور و گانگسترى نمايش مى داد. فيلم هاى «بريگادون» و «اكلاهاما» و «ماريو مونتز» و «استر ويليامز» اين سوى خيابان بود و آن سو «ماجراى نيم روز و گرى كوپر»،« حمله به رودخانه»، «گاى مديسون» و «خانه وحشت» و «سلطان اوكيف»، «برت لنكستر»،« دزد سرخ پوش» با «نيك كراوات» كه لال بود و با مشعل كه برت لنكستر بود، بندباز هم بودند. اين دو سينما سال هاى خوبى با هم زندگى كردند... تا من فيلم قيصر و رضا موتورى را در سينما ركس ساختم و تو آمدى و موزيكال ها را در سينماى ايران ساختى: حسن كچل، بابا شمل و..."


و اين طور به آخر می رساند:

"...اول سينما ركس سقف ريخت. بعد از يك هفته دوام سينماايران در شكسته شد... پنجره ها بسته و آپارات ها خاموش شد. روى صندلى ها سقف ريخته شده، گل شد... على عزيز، من مانده ام تنها در خيابان لاله زار و سينما متروپل كه هنوز فيلم خوب دارد... من هنوز در آن متروكه سينما ركس با ماجراى نيم روز مانده ام. همه رفته اند. ويل كين بايد تنها بجنگد. در آخرين قطار كه آمد و آخرين تبهكار را آورد، حتى زنش با همان قطار كه آخرين تبهكار را آورده بود،رفت. من مانده ام و اين همه باران زمستانى كه از سقف ريخته ام بر صندلى ها مى بارد. صداى سنتور داريوش از متروپل مى آيد. دلم براى كنارت بودن تنگ است."


اصل مطلب را اينجا بخوتيد.




سه ساعت و هفت دقيقه با کينگ کنگ
نسخه ی جديد فيلم کينگ کنگ سه ساعت و هفت دقيقه است. معلوم است که آن را برای کسانی که کمر درد و زانو درد و گردن درد و شانه درد دارند نساخته اند.

چند روز پيش که فيلم جديد هری پاتر را ديدم، آنونس کينگ کنگ را هم نشان می دادند. می خواهم تماشايش کنم. روی پرده و همراه تماشاگران محترم.

کينگ کنگ اولی - که عکسش را اينجا می بينيد - را دوست دارم. کينگ کنگ دومی با وجود ستاره ی محبوبی که در آن بود، چنگی به دل نمی زد. اما گمان کنم کينگ کنگ سومی را دوست خواهم داشت.

حالا اوضاع درست برعکس است. آدم بايد صبر کند، سه روز ديگر هم اخلاقش را خوب نگه دارد. بلکه بچه ها آدم را به سينما ببرند.

بايد از اولش ببينم. تماشای آگهی کيف دارد. با يک سطل پاپ کورن و يک ليوان بزرگ سون آپ برای موقعی که پاپ کورن می جهد توی گلوی آدم.

دارم صدای پايش را می شنوم توی سينه ام: گامپ... گامپ... گامپ...



Saturday, December 10, 2005

آقای 420

آقای 420 را يادت می آيد؟

سالهاست که به دلايل کاملاشخصی با خودم قرار گذاشته ام به آمريکا نروم. حتی اگر کسی پيدا بشود و پول بليطم را بدهد. و بارها پيش آمده که پول بليطم را هم داده اند و نرفته ام. حالا اگر يک مرتبه ديديد رفتم، فقط به خاطر آن است که دارند يک مرور بر آثار راج کاپور نشان می هند.

راج کاپور را يادت نمی آيد؟ چطور ممکن است؟ روزگاری نامدارترين ستاره ی سينمای هند بود. همراه نرگس. حالا يادت آمد؟

به ايران هم آمد و ستارگان روز سينمای ايران درست همانطور که دو نسل بعدشان برای شان پن صف کشيدند و لباس نو پوشيدند و از کنارش رد شدند تا با او عکس بگيرند، با هر خفت و خواری که بود خود را به او رساندند و با راج کاپور هم عکسی برداشتند، يا انداختند.

آقای 420 همراه با آواره و واکسی و نام من ژوکر است و چند فيلم ديگر، متعلق به روزگار سروری مارکسيسم در سينمای هند است. تقريبا همان دورانی که مارکسيستهای ايرانی هم بلبل مزرعه و آهنگ دهکده و ... را می ساختند و مراد و استاد فيلمسازان هندی و ايرانی يعنی چاپلين هم ديکتاتور بزرگ و غيره را می ساخت.

هنوز ايدئولوژی را با پيرايه های بازار پسند به نظريه ی "تف بر پول" گنج قارون پيوند نزده بودند. هنوز ايدئولوژی - حالا هر ايدئولوژی ئی - با ترس آميخته به احترامی توام بود که کسی جرات نداشت آن را بازاری کند. کافيست تئاتر بشدت ايدئولوژيک ايران را در دهه های بيست و سی به ياد بياوريم که در آن تئاتر مقدس بود و تقدس خود را عمدتاً از ايدئولوژی می گرفت نه از ماهيت درام.

کاری به خوب و بد ايدئولوژی - هر ايدئولوژی ئی - ندارم و اطلاع چندانی هم از خوب و بد آن ندارم. اما می خواهم بگويم که سينمای هند چگونه طی کمتر از پنج سال از ايدئولوژی همراه با قرکمر به نتيجه ای نرسيد و قرکمر خالص را با کمی چاشنی سوز و گداز برای حدود بيست سال به سکه ی رايج روز تبديل کرد تا سرانجام آميتاباچانها و شاهرخ خانها و دهها آرتيست ديگر که حتی اسم شان را هم نمی دانم و غالباً هم هنرپيشه اند و هم يک پا سياستمدار، اصلا مسير ديگری را انتخاب کردند و فيلمهای روز آمريکايی را می گيرند و با هنرپيشه های هندی و پنج شش مجلس رقص دستجمعی به يک توليد داخلی با سود تضمين شده و زمينه ی صادرات به منطقه ی خليج فارس تبديل می کنند.

اما آقای چهارصد و بيست و آواره و واکسی و ... زيبايیها و زيبايی شناسی خودشان را داشتند. بسته به اينکه از کجا نگاه کنيم، ادای دين به چاپلين يا تقليد از او را هم داشتند. ماهيت ملودرام طبيعی کامل هم داشتند. و خلاصه آثار کاملی بودند. شکست شان در ميان مدت دلايل سينمايی نداشت. دلايل سياسی داشت.

در اين مرور بر آثار می شود اين حرفهای آکادمی رنگ کن را زد. حتی می شود اين حرفها را هم نزد و با استفاده از بليط و هتل مجانی، رفت و گردشی کرد و برگشت. اما دلايل شخصی ام برای نرفتن به آمريکا آنقدر با بغض و تلخی و خاطره ی بد همراه است که گرچه به "قهر، قهر تا روز قيامت" اعتقادی ندارم، تصميم گرفتن برای اينکه از اين امکان رايگان استفاده کنم برايم بی اندازه سخت است.

کاش در همان جنگ کازرون آمريکا را هم شکست داده بوديم!




سه وب سايت سينمايی واقعاً مفيد
  • وب سايت نشريه ی اسکرين اينترنشنال برای آنها که نتوانسته اند پيدايش کنند. اسم نسخه ايترنتی نشريه، اسکرين ديلی است. درست مثل خود نشريه، شامل خبر، مرور های کوتاه و فهرست فروش فيلمهاست.
  • موتور جستجوی نقد فيلم بيش از چهل هزار نقد فيلم در نشريات چاپی و اينترنتی. سطحش نسبت به لينک قبلی بفهمی نفهمی بالاتر است. البته مدتی است که تنها گهگاه قابل دسترسی است. لابد دارند رويش کار می کنند. شايد هم نشانی اش عوض شده و من بی خبرم. بنابر اين، اين يکی تنها موقعی که بشود پيدايش کرد مفيد است.
  • اسکرينسايت اين يکی يک وب سايت بسيار جدی و آکادميک است که در رشته ی مطالعات سنيمايی و تلويزيونی فعاليت دارد. دنبال سرگرمی نگرديد. برای اهل علم ساخته شده و دارای چهار بخش آموزش، پژوهش، منابع توليد سينمايی و تلويزيونی و يک بخش تحت عنوان متفرقه است.



Thursday, December 08, 2005

"کاش امروز در کنارش بودم"
رسانه ها در تب و تاب حوادث غم انگيز هفته ی گذشته فرصت پرداختن به مراسم بزرگداشت استاد جمشيد ارجمند، نويسنده، روزنامه نگار، منتقد و مترجم گرانمايه را در روز چهارشنبه ی گذشته از دست دادند. در سايت خانه ی هنرمندان ايران مجموعه مطالب خوبی در اين باره آمده است که از آن ميان نامه ی احمدرضا احمدی عزيز را در اينجا می بينيد. برای استاد جمشيد ارجمند و همينطور برای استاد احمدرضا احمدی آرزوی تندرستی و خوشدلی می کنم.

نامه ی احمدرضا احمدي به جمشيد ارجمند در روز بزرگداشت او

كاش نفس و قدم‌هايم يار بودند كه در مراسم تجليل جمشيد ارجمند رفيق 40 ساله ام حضور داشتم و يك‌بار ديگر آن چهره مهربان و متشخص را از نزديك مي‌ديدم. در اين هواي آلوده به سرب كه قصد و اراده دارد ما را قتل عام كند، روزهاست كه به دليل عارضه‌ي قلبي كه راه نجاتي از آن متصور نيست، روزها را از پشت پنجره با برگ هاي زرد پاييزي مي‌بينم كه با وقار از درختان بر زمين مي‌ريزند.
40 سال پيش، نخستين بار در يك غروب تابستاني تهران، جمشيد را در يك كافه‌‌ي تابستاني ديدم. در اوج جواني بود. محمدعلي سپانلو او را به من معرفي كرد.
در همان نخستين لحظه‌ي ديدار از ياران 100 ساله‌ي يكديگر شديم. به خانه‌اش زود راه يافتم و كودكانش را دوست داشتم. آن روزها خودم جسارت ازدواج نداشتم. سال‌ها آمدند و رفتند. در اين اواخر كه قلبش براي دومين بار به چاقوي جراحان سپرده شد آنقدر در تلاطم بودم كه حتي بيماري خويش را فراموش كردم. حتي حوصله‌ي شوخي و خنده را كه سلاح برنده‌ي همه عمرم بود، نداشتم . مي‌پنداشتم پايان ما دو تن است. پس طاقت ديدارش را نداشتم. در فكر بودم و نمي‌خواستم ديدار ما ديدار آخرين باشد اما خوشحالم كه جمشيد سرانجام دوباره به خانه بازگشت. شايد بازگشت جمشيد به خانه، بخت من بود كه باز او يارم باشد و كنارم باشد.
جمشيد را هميشه با سلامت روح و پاكي بي كران ديده‌ام.
هميشه به ما صبر، شكيبايي و فروتني آموخته است كه در سرماي جان‌گداز عمر و دوران مي‌توان منزه ماند و به ديگران زندگي آموخت.
من از عمر پربارش بسيار آموخته‌ام. دلم مي‌خواهد هميشه جمشيد در كنار من و دوستان فراوانش باشد. نمي‌دانم اين قلب‌هاي فرسوده من و او تا كجا دوام و تپش دارند.
كاش امروز در كنارش بودم.




يادی از دلشده ای سوخته دل
بخشی از سخنان دکتر اميد روحانی در مراسم سالگرد درگذشت علی حاتمی:

"مرحوم علي حاتمي بلند پروازي‌هاي زيادي براي نشان دادن تاريخ ايران از ناصرالدين شاه تا شهريور 1320 داشت.«كمال الملك»، «سلطان صاحبقران» و مجموعه «هزار دستان» بخشي از بلندپروازي‌هاي علي در اين زمينه بود.
حاتمي طي سالهايي كه در سينماي ايران فعاليت مي‌كرد همواره از طرف منتقدان متهم مي شد كه درام را نمي‌فهمد و بيشتر به دكور و لباس توجه دارد و اساسا از قصه‌گويي پرهيز مي‌كند.اما بايد پذيرفت كه تم اصلي بسياري از فيلم‌هاي سينمايي در ايران همان تمي بود كه علي آن را دنبال مي‌كرد؛ تم‌هايي شبيه به تقابل سنت و تجدد، تنهايي هنرمند در اجتماع و در مقابل تجدد.
در واقع علي قصه ايران را به سبك ايراني تصوير كرد و بيشتر به دنبال اين بود كه سينمايي كه از فرنگ آمده را ايراني كند و ابزار سينما را در اختيار اين مفهوم به كار گيرد ،به همين خاطر دنبال بيان يك فرم از سينماي ايراني بود."




Tuesday, December 06, 2005

چهره ها شان در يادم می ماند
جام جم در سالهای نخستينهيچوقت چهره های خسته و عرق کرده اما شاداب و صميمی دوستان و همکاران چندين ساله ام را در واحد مرکزی خبر هنگامی که با دستهای پر از کاغذ و نوار و فيلم از کنار درخت پر گلی که کنار در محوطه ی ساختمان پخش قد کشيده بود و به رديف بيد های مجنون فخر می فروخت می گذشتند و به ما که از طبقه ی سوم برای شان دست تکان می داديم، لبخند می زدند فراموش نخواهم کرد.

چهره های شان را آنگونه که در جام جم، دوکوهه، و فکه ديدم به خاطر خواهم داشت.

مردانی بودند که به کار خود ايمان داشتند و هربار که ديدم شان، چه در هنگامه های آتشناک دهه ی شصت و چه در ساختمانهای باشکوه دهه ی هفتاد، آنها را شريف و بزرگ و دوست داشتنی و کم توقع و فداکار ديدم.

مردان خاموش و پرتلاش و کاردان و سر به زيری که مايه ی افتخار همکاران خود بودند و امروز بعد از ظهر در واپسين ماموريت خبری خود جان باختند.

اطمينان دارم که صدا و سيما آنها و فرزندان سوگوارشان را فراموش نخواهد کرد.



Monday, December 05, 2005

از دل تيرگی، آفتابی ...
قسم به تيرگی همين شب تار که آسمان آنقدر بلند و آبی بود که که کلاه از سرت می افتاد اگر می خواستی بادبادکم را ببينی که خال آسمان شده بود. تا چه رسد به آفتاب که در طاق آسمان بود.

"سوگند به دلهای شکسته، سوگند به قلب مادرم ... که از دل من ..." علی نظری بود که می خواند و صدايش نه در آسمان لاله زار که در آسمان تهران می پيچيد که "از شمال به زندان قصر"، از جنوب به ميدان اعدام ، از شرق به مفت آباد و از غرب به هزار تختخواب می رسيد که بيست هزار فرسنگ از آب کرج که آخر دنيا بود؛ فاصله داشت.

تلويزيون تازه آمده بود. هنوز به خانه ها نرسيده بود. به خانه ی ما که نرسيده بود. می شد عزت الله متوجه و گلی يحيوی و علی تابش و علی نصيريان و مضحک قلمی و و بونانزا را عجالتاً از پشت شيشه ی قهوه خانه تماشا کرد.

وقتی عروسی به کوچه ی ما رسيد؛ تاجگذاری بود. پخش مستقيم. و خدا می داند چقدر بچه ی سر تراشيده و زن چادری در مهمانخانه ی ما مهمان بودند. مادرم تنها کسی بود که تلويزيون نمی ديد. نمی رسيد که ببيند. بايد از مهمانها پذيرائی می کرد که ششدانگ حواس شان توی قوطی بود.

دوشنبه ها برنامه ی تک مضراب بود، جمعه ها فراری، شنبه ها نبرد، يکشنبه ها خدا می داند چه. پنجشنبه ها کهکشان بود. دکتر زاخاری اسميت. "کله پوک احمق"! بلا نسبت.

يکشنبه ها و بيشتر شبهای ديگر ساعت هشت و نيم هشت خانم خاطره ی پروانه بود و ارکستر اوفيليا پرتو. "عقربه ی ساعت زمان دمادم زند، به شادی و غم زند، دنگ، دنگ، دنگ".

چه جايزه ها می داد مارگارت آستور و لاک ناخن لورا. "بفرمائيد نويسنده ی چه کتابی است عنصرالمعالی قابوس ابن وشمگير؟"

ادامه دارد...



Saturday, December 03, 2005

سونات پائيزی - فصل ششم
صحنه هايی از سونات پائيزی6
ايوا:
اين مادر استثنائی من. نمی توانم از کارش سر در بياورم. بايد وقتی به او گفتم که لنا ايجا با ما زندگی می کند قيافه اش را می ديدی. قط تصورش را بکن که او توانست با آنکه يکه خورده بود، لبخندی تحويل دهد. وبعد، وقتی به آستانه ی در اتاق لنا رسيديم، قيافه اش مثل قيافه ی هنرپيشه ای قبل از ورود به صحنه بود. بشدت ترسيده بود. اما بر خودش مسلط بود. بازيش محشر بود! فکر می کنی مادرم قلب ندارد؟ اصلاً چرا به اينجا آمد؟ بعد از هفت سال، از اين ديدار چه انتظاری داشت؟ و من چه انتظاری داشتم؟ آدم هيچوقت اميدش را از دست نمی دهد؟

ويکتور:
گمان نمی کنم.

ايوا:
آدم هيچوقت از مادر و دختر بودن دست نمی کشد.؟

ويکتور:
بنظرم بعضيها دست می کشند.

ايوا:
وقتی آدم از مدتها پيش در اتاق بچه ها را فراموش کرده باشد؛ موقعی که اين در را باز می کند چيزی مثل يک شبح سنگين بر سرش فرود می آيد. فکر می نی من بزرگ شده باشم؟

ويکتور:
نمی دانم منظورت از بزرگ شدن چيست.

ايوا:
خودم هم نمی دانم.

ويکتور:
شايد بزرگ شدن يعنی اينکه ديگر از چيزی تعجب نکنی.

ايوا:
وقتی با آن پيپ کهنه ات آنجا می نشينی چقدر عاقل به نظر می آيی. تو کاملاً رشد کرده ای و بزرگ شده ای. من مطمئنم.

ويکتور:
خودم که اين طور فکر نمی کنم. من هر روز از چيزی تعجب می کنم.

ايوا:
لز چه چيزی؟

ويکتور:
مثلاً از تو. بعلاوه، من عجيب ترين روياها و اميدها را در سر دارم. و البته نوعی دلتنگی.

ايوا:
دلتنگی؟

ويکتور:
دلتنگی برای تو.

ايوا:
کلمات قشنگی هستند. مگر نه؟ منظورم کلماتی است که معنای واقعی دارند. من با کلمات قشنگ بزرگ شده ام. مثلاً کلمه ی درد. مادرم هيچوقت خشمگين يا ا اميد يا ناشاد نيست. او "درد" دارد. تو هم خيلی از اين جور کلمات داری. در مورد تو گمان می کنم اين بيماری حرفه ای است. وقتی من رو به رويت ايساده ام و تو می گويی که دلت برای من تنگ است؛ من مشکوک می شوم.

ويکتور:
تو منظورم را خوب می دانی.

ايوا:
نه. اگر می دانستم، هيچوقت به سرت نمی زد که بگويی دلت برايم تنگ شده.

ويکتور:
(لبخند می زند) راست ی گويی.

ايوا:
که همين خودش نشان می دهد من هم به اندازه ی تو عاقلم و اگر زياده روی نباشد، بايد بگويم که شايد هم از تو عاقلترم. خُب. من بايد به آشپزخانه بروم و به گوشت گوساله ی بريان شدهسر بزنم. مادر هميشه فکر می کرده که من در آشپزی چيزی بارم نيست. او يک شکموی واقعی است. شنيده ام يک شب تمام با يک مدير ارکستر آمريکايی درباره ی نحوه ی درست کرد سُس حرف زده است. هردوی آنها به حال خلسه فرو رفته بودند.

ويکتور:
بنظر من، تو ...

ايوا:
آشپز فوق العاده ای هستم. متشکرم عزيزم. درضمن بايد يادم باشد که برای مادر عزيز قهوه ی بدون کافئين درست کنم. اغلب تعجب می کنم که چرا او خوب نمی خوابد. گمان کنم دليلش را می دانم. اگر آن زن بطور طبيعی می خوابيد؛ انرژی حياتی اش اطرافيانش را نابود می کرد. بيخوابی يک تمهيد طبيعی است برای اينکه او کم و بيش برای ديگران قابل تحمل باشد. (بيرون می رود و دوباره وارد می شود) فقط ببين با چه دقتی برای شام لباس می پوشد. به سر و وضع مرتبش نگاه کن که می خواهد به آدم يادآوری کند که او به هرحال يک بيوه ی تنها و عزادار است.




اهلی کردن روباه در شازده کوچولو و مارمولک

اين بخشی از صحنه ی اهلی کردن روباه در کتاب شازده کوچولوست که در فيلم ايرانی مارمولک به آن اشاره شده و يکی از دوستان برای درسش لازم داشت. برايش پيدا کردم. گفتم شايد کسان ديگری هم به خواندنش علاقمند باشند. اين بود که گذاشتم اينجا:

"My life is very monotonous," the fox said. "I hunt chickens; men hunt me. All the chickens are just alike, and all the men are just alike. And, in consequence, I am a little bored. But if you tame me, it will be as if the sun came to shine on my life. I shall know the sound of a step that will be different from all the others. Other steps send me hurrying back underneath the ground. Yours will call me, like music, out of my burrow. And then look: you see the grain-fields down yonder? I do not eat bread. Wheat is of no use to me. The wheat fields have nothing to say to me. And that is sad. But you have hair that is the color of gold. Think how wonderful that will be when you have tamed me! The grain, which is also golden, will bring me back the thought of you. And I shall love to listen to the wind in the wheat . . ."

The fox gazed at the little prince, for a long time.

"Please--tame me!" he said.

"I want to, very much," the little prince replied. "But I have not much time. I have friends to discover, and a great many things to understand."

"One only understands the things that one tames," said the fox. "Men have no more time to understand anything. They buy things all ready made at the shops. But there is no shop anywhere where one can buy friendship, and so men have no friends any more. If you want a friend, tame me . . ."

"What must I do, to tame you?" asked the little prince.

"You must be very patient," replied the fox. "First you will sit down at a little distance from me--like that--in the grass. I shall look at you out of the corner of my eye, and you will say nothing. Words are the source of misunderstandings. But you will sit a little closer to me, every day . . ."

کل داستان را اگر خواستيد، اينجا بخوانيد.



Friday, December 02, 2005

سانی بونو، آنهم برای خالی نبودن عريضه
جوانهای قديم اگر اهل موسيقی باشند يا اگر اهل موسيقی بوده باشند، مخصوصا اين روزها که داريم به کريسمس نزديک می شويم ممکن است گروه دونفره ی سانی و شر را که در ايران به سونی و شر معروف بودند به ياد بياورند.

از اين گروه دو نفره، بعد از مرگ سانی، شر با تغيير چهره و چيزهای ديگر دوباره "پيرانه سر هوای جوانی به سر زدش" و عکس و تفصيلاتش را اينجا و آنجا زياد می بينيد. اما سانی بونو که اسم اصلی واقعيش سالواتوره فيليپ بونو بود، طبيعتاً - همان طور که گفتم - عمرش را داد به شما.

حالا که از سفر آمده ام و هنوز هرجايم که استخوان دارد، درد می کند؛ اين يادنامه را که معلوم نيست کی و چرا ترجمه کرده بودم و هنوز يک نسخه اش ته کامپيوترم باقی است؛ اينجا می گذارم. ببخشيد که ترجمه اش - به اصطلاح - "همينطوری" و سردستی است:

سانی بونو
[Salvatore Phillip Bono]
تولد: 16 فوریه 1935 – مرگ 5 ژانویه 1998
این کمدینی بنام رادنی دنجرفیلد بود که جمله "هیشکی به من احترام نمی ذاره" را بر سر زبانها انداخت. اما گویی که از بسیاری جهات این جمله زبان حال سانی بونو بود. مردم به او می خندیدند و خود او هم ناچار به افت و خیز هایی که در زندگیش پیش می آمد، می خندید. سانی پوست کلفت چهار شغل مختلف داشت: موسیقی پاپ می زد، یک شخصیت تلویزیونی بود، رستوران داشت و اهل سیاست هم بود. در هر چهار کار هم موفق بود. پشت آن قامت کوچک دست و پا چفتی ، او آدمی بود که شکست را نمی پذیرفت و آنقدر خلاق بود که مرتب خودش را از نو می ساخت.
او که در سال 1935 در دیترویت میشیگان به دنیا آمده بود ، فرزند کوچک سانتو و جین بونو بود که از سیسیل ایتالیا به آمریکا مهاجرت کرده بودند. هنگامیکه سالواتوره هفت ساله بود بونو خانواده فقیرش را به لس آنجلس برد. مادرش یک مغازه کوچک خیاطی را اداره می کرد و پدرش با دستمزد مختصری کامیون می راند. آخر سر هم پدر و مادرش از هم جدا شدند و این ماجرا زندگی آن پسربچه را درهم ریخت.
در دبیرستان اینگلوود، سانی بچه ی چندان درسخوانی نبود. بیشتر دلش می خواست ترانه بسازد. هرچند که موسیقی خوانده بود و تنها اندکی پیانو زدن می دانست. سانی بعد از آنکه از مدرسه اخراج شد، شاگرد قصاب شد. بعد پیشخدمت و بعد تر پادو شد و در همه ی این احوال ترانه هم می سرود. ترانه ای را که بنام خلسه سروده بود برای جانی اوتیس که از هنرمندان موسیقی راک و بلوز بود فرستاد و وقتی آن ترانه را از رادیو شنید خیلی به هیجان آمد. در سال 1954 با مستخدمه ای بنام دانا رانکین ازدواج کرد و بعد ها از او صاحب دختری بنام کريستین شد. سانی که مصمم بود در صنعت موسیقی به جایی برسد، خود را مقید کرد که روزی یک ترانه بسراید. سزانجام در شرکت ضبط صفحه سپشالتی رکوردز که سم کوک و لیتل ریچارد در آن فغالیت داشتند شغلی بدست آورد. حتی شرکت صفحه پرکنی خودش را هم راه انداخت. وقتی آن شرکت ورشکست شد او دوباره تلاش کرد و به کار تبلیغات برای صفحات موسیقی روی بياورد.
در اوایل ده 1960 سانی همسرش را طلاق داد و به کار برای کمپانی فیلز رکوردز که متعلق به فیل سپکتر بود پرداخت. در همین حال در گروههای موسیقی رانتز و رایتوس برادرز بعنوان خواننده فرعی فعالیت داشت و مثل همیشه در سرودن ترانه هم بسیار فعال بود. در سال 1962 هنگامیکه او با شریلین لاپیر که چشمهای آلویی رنگ داشت و بسیار بلند قد تر از او بود آشنا شد، همه چیز تغیر کرد. ابتدا بین آندو رابطه ای افلاطونی برقرار بود و آنها تنها می خواستند با هم کار کنند. گاهی اوقات موقع اجرای برنامه خودشان را سزار و کلئو می نامیدند. اما سرانجام عشق میان آندو جوانه زد و آنها در ماه اکتبر سال 1964 در تیخوانای مکزیک با هم ازدواج کردند. ( در همان سال سانی از یک رابطه نامشروع با زنی دیگر صاحب پسری شد). این زوج که دیگر خود را سانی و شر می نامیدند در سال 1965 با ترانه "فهمیدم چی میگی عزیزم" که بونو برای همسرش سروده بود به شهرت رسیدند.
درپایان سال 1967 با ترانه های موفقی همچون "حالا چی عشق من" و "بهترینها ادامه پیدا می کنند" بیش از چهل میلیون صفحه موسیقی از سانی و شر در سراسر جهان به فروش رفت. ظاهر متفاوت و در عین حال متواضعانه و طراحی لباسهای مد روزشان که پیوسته در حل تغییر بود هواداران بسیاری برای آنها فراهم کرد. سانی و شر به سلطان و ملکه بلامنازع نوع موسیقی موسوم به سافت راک تبدیل شدند.
سانی که 11 سال از شر بزرگتر بود بعنوان مغز متفکر این گروه دونفره معرفی می شد. او می خواست که راهنما و مرشد همسر جوانش باشد. اما هردوی آنها تحت تاثیر موفقیت بسیار زیاد و ثروت و دارايی که نصیب شان شده بود قرار داشتند. در سال 1967 وقتی آنها اولین فیلمشان را بازی کردند که اوقات خوش نام داشت و بسرعت از یاد ها رفت در واقع موقعیت حرفه ای شان در حال نزول بود. آنها که می خواستند به نوعی شر را جلوی دوربین به رخ بکشانند بخشی از سرمایه ساخت فیلم عفاف (1969) را فراهم کردند. این فیلم که سانی آن را کارگردانی کرده بود شکست سنگینی خورد. نام این فیلم - عفاف یا چستیتی - در واقع از نام دختر آنها چستیتی بونو که در چهارم ماه مارس 1969 بدنیا آمده بود گرفته شده بود.
سانی و شر که تقریبا ورشکسته شده بودند به راه افتادند و به اجرای برنامه در کلوبهای شبانه در سرتاسر آمریکا پرداختند. این تغییر در محل اجرای برنامه به آنها امکان داد تا نحوه فعالیت هنری خود را گسترش بدهند. فعالیتی که بزودی روی صفحه تلویزیون موقیتی چشمگیر بدست آورد. شگردشان این بود که شر که پر سر و صدا و پر تحرک بود کار را به همسرش که از نظر قد و بالا و لهجه ی ایتالیایی برای آواز خواندن مناسب نبود واگذار می کرد و وقتی او سرانجام ضعف خود را می پذیرفت، تازه شر صحنه را در دست می گرفت. تماشاگران این را خیلی دوست داشتند. گروه دونفره در تابسان سال 1971 در یک مجموعه تلویزیونی شرکت کردند که ساعت کمدی سانی و شر نام داشت. این مجموعه پرسود یک بار دیگر نیز دز همان سال 1971 به نمایش درآمد و بعد تا سال 1974 ادامه پیدا کرد. یک بار دیگر آندو به اوج رسیدند و طوری پول خرج می کردند که گویی ذخیره ی پایان ناپذیری از پول در اختیار داشتند.
در سال 1974 مجموعه ی تلویزیونی داشت تازگیش را هم برای آندو و هم برای تماشاگران از دست می داد. در بهار آن سال بونو ها اعلام کردند که قصد جدایی دارند و مجموعه تلویزیونی شان هم رو به پایان است. سال بعد ، شر با یک خواننده ی راک بنام گرک آلمن ازدواج کرد. زندگی مشترک آندو چندان به طول نیانجامید هرچند که آندو از این ازدواج صاحب پسری بنام الیجاه بلو شدند که در ماه سپامبر 1976 بدنیا آمد. سانی و شر وقتی نمایشهای تلویزیونی که هریک به تنهای بازی کردند شکست خورد اختلافات خود را کنار گذاشتند و در سال 1976 باردیگر با هم در یک مجموعه ظاهر شدند. اما تماشاگران دیگر تحت تاثیر قرار نگرفتند و برنامه را در سال 1977 از روی آنتن برداشتند. سانی به تنهایی با ظاهر شدن در دیگر مجموعه های تلویزیونی و فیلمهای سینمایی که مخصوص تلویزیون تهیه می شد به زحمت خود را در عرصه ی نمایش نگاه می داشت. او در سال 1982 با سوزی کوئیلو ازدواج کرد اما زندگی مشترک آندو در سال 1984 از هم پاشیده شد. در میانه دهه ی 1980 سانی صاحب رستوران بونو بود که در وست هالیوود قرار داشت. در آنجا سانی که پنجاه ساله بود با سالی ویتاکر 22 ساله آشنا شد که به تازگی از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی فارغ التحصیل شده بود. آندو در سال 1986 با هم ازدواج کردند و به پالم اسپرینگ کالیفرنیا رفتند و سانی در آنجا یک رستوران ایتالیایی تازه باز کرد.
در سال 1987 سانی در حزب جمهوریخواه ثبت نام کرد تا بتواند برای نخستین بار در انتخابات رای بدهد. این نقطه آغاز تحولات بعدی بود. در سال 1988 جان واترز او را برای ایفای نقشی در فیلم اسپری مو برگزید. در همین سال ، سانی و شر بار دیگر برای شرکت در شوی آخر شب دیوید لترمن به یکدیگر پیوستند. وقتی آندو بار دیگر ترانه فهمیدم چی میگی عزیزم را خواندند تماشاگران بشدت آنها را تشویق کردند. در همان سال در میان تعجب ناظران خبره، سانی نامزد انتخابات شهرداری پالم اسپرینگ شد و از انتخابات برنده یبرون آمد. سانی این شغل را جدی گرفت و این هم برای شهر پالم اسپرینگ و هم برای او محبوبیت بسیاری کسب کرد. در سال 1989 هنگامیکه بازی او در یک فیلم تبلیغاتی برای نوعی آبجو با مخالفت شهروندان مواجه شد و آنها خواهان تجدید انتخابات شدند، موقعیت سیاسی سانی نزول کرد. در سال 1991 زندگینامه ی خودنوشت او بنام "و موسیقی ادامه دارد" منتشر شد.
سانی که دنیای سیاست او را به هیجان آورده بود برای انتخابات مجلس سنا از حزب جمهوریخواه نامزد شد اما در مبارزه انتخاباتی شکست خورد. این شکست تاثیری بر او بجا نگذاشت. در سال 1994 برای انتخابات کنگره نامزد شد و این بار پیروز شد. هنگامی که کارش را بعنوان نماینده کنگره شروع کرد. تخمین زده می شد که یکی از پنجاه نماینده ثروتمند کنگره صد و چهارم آمریکا باشد. سانی در جورج تاون یک خانه 648000 دلاری برای خود و همسرش مری و فزندان شان سزار هفت ساله و شیانای چهار ساله خرید. حالا تنها کاری که باید می کرد این بود که احترام همکارانش را در کنگره برانگیزد و شر را راضی کند تا از گفتن مطالبی که در رسانه ها در باره موقعیت جدید او فاش می کرد دست بردارد. یکی از اولین ماموریتهایش در کنگره این بود که ریاست گروه کاری مربوط به صنایع سرگرمی را در کنگره آمریکا بعهده بگیرد.
در تعطیلات کریسمس سال 1997 سانی بهمراه خانواده اش در پالم اسپرینگ در خانه بسر می برد. اوایل سال 1998 سانی و مری دو فرزند خود را برای تعطیلات به منطقه هونلی ریزورت در نزدیکی دریاچه ی تاهو بردند. در پنجم ژانویه آنها در پیست اسکس آپر اوریون در منطقه سالت لیک تاهو بودند. حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر تمام خانواده روی یک پیست با شیب متوسط مشغول اسکی بازی بودند. شیانا به آرامی زمین خورد و مری و سزار ایستادند تا به او کمک کنند. سانی به مری گفت که می خواهد در جهت دیگری از پیست سرازیر شود. بعد از مسیر اصلی خارج شد و با اسکی به میان درختان رفت. این کاری است که اغلب اسکی بازان ماهر می کنند.
از آن به بعد هیچکس از سانی خبر نداشت اما شش ساعت بعد خبر رسید که جسدی در کوهستان پیدا شده است. مری تقاضا کرد تا او را به محل حادثه ببرند و وقتی با چهره ی یخزده ی سانی روبرو شد دریافت که آنچه از آن می ترسید اتفاق افتاده بود. او به علت برخورد شدید سرش با یک درخت کاج چهل فوتی مرده بود.
در آن هنگام همه تعجب می کردند که چرا سانی موقع اسکی تغیر مسیر داده است. این شک وجود داشت که او مواد مخدر مصرف کرده باشد. اما هیچ شواهدی دال بر مصرف مواد مخدر توسط سانی بدست نیامد. اما بعد ها در ماه نوامبر 1998 همسرش به مجله تی وی گاید گفت: "موقع مرگ میزان ویکودین و والریوم در خونش بالا بود. این مواد را پزشکان برای او تجویز کرده بودند. اما می دانید که همیشه هشدار می دهند که بعد از مصرف این دارو ها از کار کردن با ماشین آلات و اموری از این قبیل بپرهیزید."
روز چهارشنبه هفتم ژانویه در خانه سانی در پالم اسپرینگ یک مراسم یادبود خصوصی با حضور دوستان و اقوام برگزار شد. مراسم رسمی تشییع جنازه روز جمعه در کلیسای رومن کاتولیک سن تزا برگزار شد. یک عکس رنگی بزرگ سانی را نزدیک تابوت چوب آبنوس ده هزار دلاریش که در پرچم آمریکا پیچیده شده بود گذاشته بودند. هزار و چهار صد تن از عزاداران در داخل کلیسا گرد آمده بودند و 2500 تن دیگر هم بیرون زیر باران ایستاده بودند و از بلند گو به سخنرانی های مراسم گوش می دادند. از دنیای سیاست کسانی همچون معاون رئس جمهور سابق دان کویل، نیوئت گینگریچ رئیس پارلمان، رئیس جمهور سابق جرالد فورد، و پیت ویلسن فرماندار وقت کالیفرنیا در میان حضار بودند. سوزان سامرز، تونی اورلاندو، جری ویل، جک سالیدا و مورن داونی جونیور هم از حضاری بودند که به دنیای نمایش تعلق داشتند.
شر مرثیه ای پر اشک و آه تهیه کرده بود که در آن گفت: "بعضی ها به اشتباه تصور می کردند که سانی مرد کوتاه قامتی بود اما او یک سر و گردن از همه بلند تر بود." او همچنین گفت: "آنچه مردم نمی دانند این است که او خالق سانی و شر بود... او این اعتماد به نفس را داشت که هدف شوخیها باشد. چون این خود او بود که آن شوخی ها را خلق کرده بود." بعد از مراسم، کاروانی از صد ها اتوموبیل بسوی گورستانی واقع در دزرت مموریال پارک براه افتاد. در آنجا به احترام او بیست و یک تیر توپ شلیک شد و گارد احترام به او به عنوان نماینده کنگره ادای احترام کرد. بعد ، مری بونو و بچه ها ده ها کبوتر را آزاد کردند و سرانجام هریک از اعصای خانواده بونو یک شاخه گل سرخ روی تابوت قرار داد. شر هم همین کار را کرد. بعد، جنازه را در قطعه ی بی-35 گورستان به خاک سپردند.
در طول یک هفته عزاداری بعد از مراسم شر در ویلای سبک اسپانیائی سانی در تپه های مشرف به پالم اسپرینگ به سر می برد. او و مری یکدیگر و بچه ها را تسلی می دادند. رسانه ها هم بی اندازه به موضوع مرگ سانی پرداختند و صدا و تصویر هرکسی را که می خواست بگوید چرا سانی برایش اهمیت داشت پخش کردند. مری بونو به خبرنگاران اعتراف کرد که 12 سال زندگی مشترکش با سانی 12 سال بسیار سخت از زندگی او بوده است. برعکس، شر که بهنگام مرگ همسر سابقش در لندن بسر می برد، گفت: "او عشق زندگیم بود. ... در زندگی من هرگز مرد دیگری مثل او جا نداشته است."
بسیاری از این تعجب کردند که مری در انتخابات میاندوره ای هفتم آوریل 1998 تصمیم گرفت که برای ادامه دوره ی نمایندگی همسرش درکنگره نامزد شود. او در آن انتخابات پیروز شد و در حلقه سیاستمداران حضور چشمگیری پیدا کرد. بعد مساله ی وصیتنامه ی جدید سانی پیش آمد. وصیتنامه ای که او تنها چند هفته پیش از مرگش تنظیم کرده بود اما هرگز امضایش نکرده بود. در این وصیتنامه مری تنها وصی او در مورد دارایی عظیمش تعیین شده بود.
بعد از مرگ سانی بنظر می رسید که همه با عجله بسوی پروژه های سانی و شر هجوم برده اند. شر یک برنامه ویژه ی یک ساعته ی تلویزیونی اجرا کرد که در ماه مه 1998 با عنوان سانی و من پخش شد. پائیز همان سال زندگینامه ی خودنوشت شر بنام بار اول منتشر شد. در فوریه سال 1999 فیلم تلویزیونی "و موسیقی ادامه دارد" پخش شد. عنوان فرعی این فیلم که بر اساس یکی از کتابهای قدیمی سانی ساخته شده بود، داستان سانی و شر بود. در این فیلم نقش این زوج مشهور را جی آندروود و رنی فایا بازی کردند. بیوه ی سانی یکی از تهیه کنندگان و مشاور فیلم بود. اما عجیب بود که از شر بعنوان مشاور استفاده نشده بود. فیلم مستند زندگی و روزگار سانی بو نو (1999) هم در واقع زندگینامه این ترانه سرا، کار آفرین و سیاستمدار پرکار بود.
علیرغم هیاهویی که بدنبال مرگ او در سراسر جهان به راه افتاد، سانی بونو آنقدر زیرک بود که بداند شهرت نسبتا گذراست. چند سال پیش از مرگش در باره ی دل بستن به شهرت گفته بود: "شما فقط شهرت را قرض می گیرید. مثل پول. شما می میرید و شهرت هم مثل پول نصیب دیگری می شود."