شب نهصد هفتاد و يکم: مرخصی اجباری
مرخصی اجباری را در سينما شهناز ديدم. شاهرضا. نبش گرگان. چهار راه پل چوبی.
فيلم، سرجمع يک شوخی چند خطی است درباره ی مثلا پيامدهای لايحه ی مرخصی اجباری که طی آن کارکنان ادارات می بايستی مرخصی هر سال را در همان سال می گرفتند و نمی بايست مانده ی مرخصی شان را به سال بعد انتقال دهند. از آن دستورات اداری که معلوم نيست چرا می دهند و چرا پس می گيرند.
با اين دستمايه، يک گروه از بازيگران نمايشهای برنامه ی صبح جمعه ی راديو ايران يکی از همان نمايشها را بصورت فيلم سينمايی ارائه دادند. مفرح بود. به اندازه ی خودش.
چهره ی تازه ی فيلم، آقای همايون بود که ابتدا آمد تا مردم را به ياد مرحوم تفکری بيندازد اما بعد ها خودش بيش از او سرشناس شد.
همايون در سالهای بعد از انقلاب به کلی از بازيگری دست کشيد و طرفهای چيذر به کسب کتابفروشی روی آورد. اما اين طور که می گويند، فرزند ايشان حالا در فيلمهای ايرانی بازی می کند.
سينما شهناز از آن سينماهايی بود که به علت دور ماندن از راسته ی سينما ها رونق چندانی نداشت. راسته های نزديک به آن يکی ميدان فوزيه بود در فاصله ی حدود دو کيلومتری در سمت شرق آن و يکی هم خيابان شاهرضا سر لاله زار نو به همان فاصله از سمت غرب، جايی که سينمای باشکوه رويال و سينمای خاطره انگيز تاج و بعد ها سينما ب ب بودند. يک سينمای آقای رقابی هم همان طرفها بود که به گمانم اسمش سينما کسری بود. رم در ساعت يازده را در آن سينما ديدم. اولين باری هم که به سينما تاج رفتم برای فيلم دربارانداز اليا کازان بود. کاری نداريم.
از مرخصی اجباری دور نشويم. مثل همه ی فيلمهای فارسی آن سالها نتيجه ی اخلاقی و مطالب آموزنده هم داشت که معلوم است در دل سنگ هيچکس اثر نمی کرد.
تنها چيزهايی که از آن فيلم در يادم مانده، صورت دوست داشتنی آقای همايون و اين خط از ترانه ی اصلی است که می گفت: مرخصی اجباری، با ماشين سواری و صدای بوق ماشين که چيزی بين بوق درشکه و قطار بود و صدايش بخشی از ترانه بود.
سينما شهناز را - که متعلق به يکی از اهالی شريف شهرستان راور استان کرمان بود که حالا اسم شريف شان يادم رفته - تازه تجديد دکوراسيون کرده بودند و تا مدتی که هنوز نو بود، سالن و صندلی هايش يک بوی خوبی می دادند که از نظر من "بوی سينما" بود.
هنوز بعد از نزديک به چهل سال هروقت ياد آن سينما می افتم يا اگر شانس بياورم و از کنارش رد شوم ياد آواز آقای جعفر پور هاشمی می افتم که از دهان آقای ناصر ملک مطيعی - در فيلم ديگری - می خواند:
اين پول مال بنز صد و هشتاد
اين پول مال باغچه ی فرح زاد
... که اين البته داستان ديگری است.
فيلم، سرجمع يک شوخی چند خطی است درباره ی مثلا پيامدهای لايحه ی مرخصی اجباری که طی آن کارکنان ادارات می بايستی مرخصی هر سال را در همان سال می گرفتند و نمی بايست مانده ی مرخصی شان را به سال بعد انتقال دهند. از آن دستورات اداری که معلوم نيست چرا می دهند و چرا پس می گيرند.
با اين دستمايه، يک گروه از بازيگران نمايشهای برنامه ی صبح جمعه ی راديو ايران يکی از همان نمايشها را بصورت فيلم سينمايی ارائه دادند. مفرح بود. به اندازه ی خودش.
چهره ی تازه ی فيلم، آقای همايون بود که ابتدا آمد تا مردم را به ياد مرحوم تفکری بيندازد اما بعد ها خودش بيش از او سرشناس شد.
همايون در سالهای بعد از انقلاب به کلی از بازيگری دست کشيد و طرفهای چيذر به کسب کتابفروشی روی آورد. اما اين طور که می گويند، فرزند ايشان حالا در فيلمهای ايرانی بازی می کند.
سينما شهناز از آن سينماهايی بود که به علت دور ماندن از راسته ی سينما ها رونق چندانی نداشت. راسته های نزديک به آن يکی ميدان فوزيه بود در فاصله ی حدود دو کيلومتری در سمت شرق آن و يکی هم خيابان شاهرضا سر لاله زار نو به همان فاصله از سمت غرب، جايی که سينمای باشکوه رويال و سينمای خاطره انگيز تاج و بعد ها سينما ب ب بودند. يک سينمای آقای رقابی هم همان طرفها بود که به گمانم اسمش سينما کسری بود. رم در ساعت يازده را در آن سينما ديدم. اولين باری هم که به سينما تاج رفتم برای فيلم دربارانداز اليا کازان بود. کاری نداريم.
از مرخصی اجباری دور نشويم. مثل همه ی فيلمهای فارسی آن سالها نتيجه ی اخلاقی و مطالب آموزنده هم داشت که معلوم است در دل سنگ هيچکس اثر نمی کرد.
تنها چيزهايی که از آن فيلم در يادم مانده، صورت دوست داشتنی آقای همايون و اين خط از ترانه ی اصلی است که می گفت: مرخصی اجباری، با ماشين سواری و صدای بوق ماشين که چيزی بين بوق درشکه و قطار بود و صدايش بخشی از ترانه بود.
سينما شهناز را - که متعلق به يکی از اهالی شريف شهرستان راور استان کرمان بود که حالا اسم شريف شان يادم رفته - تازه تجديد دکوراسيون کرده بودند و تا مدتی که هنوز نو بود، سالن و صندلی هايش يک بوی خوبی می دادند که از نظر من "بوی سينما" بود.
هنوز بعد از نزديک به چهل سال هروقت ياد آن سينما می افتم يا اگر شانس بياورم و از کنارش رد شوم ياد آواز آقای جعفر پور هاشمی می افتم که از دهان آقای ناصر ملک مطيعی - در فيلم ديگری - می خواند:
اين پول مال بنز صد و هشتاد
اين پول مال باغچه ی فرح زاد
... که اين البته داستان ديگری است.