فانوس خيال ما

هزار فيلم
هزار فيلم برتر تاريخ سينما به انتخاب منتقدان نيويورک تايمز

وبلاگ مسعود مهرابی
مسعود مهرابي

�يلم نوشته ها ، وبلاگ هوشنگ گلمکانی
هوشنگ گلمکانی

لانگ شات
خشت و آينه
از سينما و ...
وبلاگهای غير سينمايی
همايون خيری
سيبستان
نیک آهنگ کوثر
يونس شکرخواه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


Saturday, April 29, 2006

جشنواره ی غذا
امروز از آن روزهای تعطيلی بود که طبق معمول در آن بيشتر از روزهای عادی کار کردم. حدود ظهر داشتم کنار رودخانه گردش می کردم و فيلم می گرفتم که گفتند بايد پشت کامپيوتر برگردم و کاری را راه بيندازم. برگشتم.

دم غروب با دخترم رفتيم به شهرک "هنلی آن تمس" که از هوای بهاری استفاده کنيم که ديدم در آنجا جشنواره ی غذا برپاست. جای شما خالی تماشا کرديم.

..

در خبر ها ديدم که از استاد رضا سيد حسينی و خسرو دهقان که هردو از دوستان بسيار خوبم هستند به مناسبتهای مختلف در تهران تجليل به عمل آمده. واقعا خوشحال شدم. خيلی خوب است که آدم احساس کند دست کم عده ای در يک بعد از ظهر آمده اند به آدم می گويند: بارک الله. دست شما درد نکند.

آخرين باری که خسرو را ديدم چند سال پيش در سفری کوتاه به تهران و در يک مهمانی افطاری بود. از عجايب روزگار آن بود که حاج آقا کروبی، سلطان علی پروين و خسرو دهقان هم همانجا مهمان بودند. اميدوارم همه ی اين دوستان بزرگوار هرجاهستند تندرست و موفق باشند. ديگر حضار و علی الخصوص ميزبان محترم آن مجلس هم همينطور.

از آقای سيدحسينی هم غير از خاطره ی سالها افتخار همکاری در انتشارات، يک خاطره ی بسيار عالی دارم که ده دوازده سال پيش يک هفته ای را با هم در ژنو هم اتاق و همسفر بوديم. جای شان در جشنواره ی امروز خالی بود. چه کنيم ما که به زيارت مقبره ی شکسپير نمی رويم. همين جور جاها جای دوستان را خالی می کنيم.

...

الان از خسرو چندين نقل قول يادم آمد که به قول نويسنده ی بوف کور "در زندگی... نمی توان آنها را به کسی اظهار کرد"!

....

گفتن ندارد که اين مدتی که کمتر فرصت نوشتن دست می دهد، خيلی کار داريم. بطوريکه حتی می شود گفت گرفتاريم.

.....

گفتگوی امير نادری که در ماهنامه فيلم چاپ شده از آن گفتگوهايی است که گفتگو شونده در آن "حضور" دارد. اين خيلی خوب است. متاسفانه در بيشتر گفتگوهای اين سالها گفتگو شونده غايب است يا خود را پشت يک نقاب پنهان کرده است. يا چهره اش مثل يک عکس که خوب نيفتاده باشد، شبيه خودش نيست. اينجا آقای نادری هفتاد هشتاد درصد شبيه اين سالهای خودش است و پنجاه شصت درصد هم چهره ی آن سالهايش را نشان می دهد. و اين موفقيتی است برای مصاحبه کننده.

......

والله ما هم بی صبرانه منتظريم فيلم دکتر اميد روحانی به اينطرفها برسد بتوانيم ببينيم. تقريبا تمام فيلمهای جشنواره ی امسال را ديده ام اما اين يکی را که اين قدر دنبالش هستم هنوز قسمت نشده. هميشه همينطور است.

.......
خاطر خطير حضرتمستطابعالی را آگاه می سازد که عاليجاها، ضعيفه ی اسکاتلندی که در دارلفستيوال لندن نيابتا از جانب ما فالگوش می باشد فی يوم ماضی با همان لهجه ی پر از تشديدش معروض داشته که گويا اينطرفها هم به تاسی از زعمای کن امسال در فکر افلام ايرانيه نيستند. گفتيم بازهم گوش بخواباند يوما فيوما لاپورت بدهد ببينيم چه خبر است. بلکه فرجی حاصل شود. زياده جسارت است.



Tuesday, April 25, 2006

گوگل ويديو
اين فيلم يا کليپ کوتاه را روی اينترنت در گوگل ويديو پيدا کردم. يک قسمت هم دارند که آرشيو فيلمهای زمان جنگ دوم است. حالا يادم رفته کجای گوگل ويديو ديده بودم. اما پيدا کردنش نبايد زياد سخت باشد.

معمولا صاحب فيلم يا کسی که اجازه ی نمايش و عرضه ی آن را دارد فيلم را به گوگل می دهد و خودش مشخص می کند که آيا اين فيلم رايگان است يا بايد برای تماشای آن پولی پرداخت. پولش هم در حد يکی دو پاند است اما معمولا مثل همين کليپ تماشايش مجانی است.

قشنگ و با سليقه ساخته شده و مطمئنم که کيفيت فيلم يا ويديوی اصلی خيلی بهتر از چيزی است که روی اينترنت ديده می شود. اما به هر حال وصف العيش است ديگر.

در گوگل ويديو با يک جستجوی ساده خيلی چيزها پيدا می شود که البته همان طور که رسم روزگار است، بعضی هايش خوب است و بعضی ها نه. خوب هايش را بايد ديد.



Friday, April 21, 2006

شماره‌ی 345 ماهنامه‌ی فيلم، ارديبهشت 1385 منتشر شد
¯در اين شماره ی بسيار خواندنی و ديدنی ماهنامه فيلم، علاوه بر دهها گزارش و خبر و نقد و پرونده و گفتگو، - که شرح کاملی از آنها در اينجا آمده است – بخش دوم گفتگوی ماهنامه فيلم با امير نادری را هم می خوانيد که در آن "امير نادری بيش‌تر درباره‌ی فيلم‌های دوره‌ی ميانی كارنامه‌اش توضيح داده؛ دوره‌ای كه خود را و سينمای مورد علاقه‌اش را يافت و مسيرش را از سينمای داستان‌گو به سينمای فرم و رنگ و فضا تغيير داد. در اين بخش او علاوه بر توضيح دل‌بستگي‌ها و مشخصات سينمای مورد علاقه‌اش، تقريباً از همه كساني كه در آن سال‌ها در مسيرش قرار گرفتند، همكارش بودند يا بر او تأثير گذاشتند، مهربانانه ياد كرده است. عمده‌ی بخش دوم اين گفت‌وگو هم مانند بخش اول، افزوده‌های خود نادری به آن مصاحبه‌ی [اصلی]ايتاليايی است و برای ما خواندني‌تر و پر از ياد و خاطره و مواد و مصالحي و اطلاعاتي كه هميشه مي‌خواستيم درباره‌ی او و كارهايش بدانيم."

"امير نادری: بعد از زمانی كه از لندن و ديدن فيلم كوبريك برگشتم، سال 1968 قبل از ساختن خداحافظ رفيق با مسيو كيارستمي توی دفتر گرافيك آقای شيروانلو آشنا شدم. اصلاً به هم نمي‌خورديم. من از ديد او وحشي بودم و او از ديد من «آسه برو آسه بيا كه گربه شاخت نزنه» بود. من تجربه‌ی خياباني خركي داشتم و او تجربه‌های آرام ديگر. او كار گرافيك مي‌كرد و من عكاس بودم و از لندن آمده، و پر از جاه‌طلبي. و يك جوری همه‌ی اين تفاوت‌ها باعث شد حسابي با هم جور شويم و هميشه سر چهارراه يا توی شلوغي يك خيابان مي‌ايستاديم و با هم حرف‌های‌مان و داستان‌های‌مان را مي‌گفتيم. نمي‌دانم اين چه عادتي بود كه داشتيم. و با هم شروع كرديم به كار روی تيتراژ فيلم‌ها. پولي نمي‌ساختيم، ولي حال بود و تجربه... هي حرف مي‌زديم. مسيو كيارستمي از همان موقع هوشي داشت برای گرفتن نكته‌ها. در حرف و در شوخي... شارپ بود. همين طوری كه راه مي‌رفتيم مي‌خواستم ماشين‌ها را بخورم. انرژی برای انجام هر كاری. حالا هم توی نيويورك همين طوری‌ام. اين را كيارستمي، يك روز غروب كه كه پشت بام خانه‌ی نيكزاد نجومي در نيويورك با هم بوديم بِهِم گفت. بهش گفتم: مسيو عباس، اين شهر دل گنده‌ی من است. اين همان چيزی است كه دنبالش بودم. گفت: «نادری، همه چيز عوض شده بجز تو. خوش به حالت.» گفتم من قيمتش را هم داده‌ام. از صبح مي‌كوبم شوخي هم ندارم. فقط سينما. و همه‌اش مي‌خواهم كاری بكنم كه بماند؛ بقيه‌اش برای من حرف مفت است…"

اطلاعات و جزئيات بيشتر را در خود ماهنامه و اگر فعلا به هر دليل دست تان به مجله نمی رسد، شمه ای از آن را در وبسايت و وبلاگ مسعود مهرابی پيدا کنيد



Monday, April 17, 2006

خيلی مختصر و کوتاه درباره ی سينمای ايتاليا
¯اين چند خط مختصر را برای يکی از دانشجويان سابق می نويسم که آن را برای کارش لازم دارد. شايد به درد چند تن ديگر هم بخورد. عکسی که در کنار مطلب گذاشته ام - برای جوانهايی که نمی دانند می گويم - عکس استفانيا ساندرلی و پيتروجرمی است در فيلم فريب خورده و رهاشده. از آن فيلمهای طلايی که دوبله به فارسی اش صد برابر ارزش دارد.

سينمای ايتاليا يکی از مهمترين سينماهای ملی در اروپاست. از
دهه ی 1930 به بعد در شکل دادن به فرهنگ ملی آن کشور نقش موثر داشته و در سه دوره دارای اهميت و برخوردار از موفقيت بين المللی بوده است:
• دوره فيلمهای تاريخی باشکوه که کوتاه زمانی پيش از آغاز جنگ جهانی اول شروع شد (کابيريا اثر جيووانی پاسترونه، 1914)
• دوره فيلمهای نئورآليستی که بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم آغاز شد (رم شهر بی دفاع، 1945)
• دوره نسبتا همزمان فيلمهای هنری و وسترنهای اسپاگتی در دهه های 1960 و 70 (از فيلمهای آنتونيونی و فللينی گرفته تا انواع وسترنها).

در حال حاضر سينمای ايتاليا - که قبلا هم اوج و فرودها سکوتهای طولانی داشته – يکی از ضعيفترين دوره های خود را طی می کند بطوری که سهم فيلمهای ايتاليائی در بازار فيلم آن کشور به کمتر از 15 درصد رسيده است.

از نظر ويژگيهای اقتصادی – اجتماعی، در يک تقسيم بندی دقيقتر، می توان تاريخ سينمای ايتاليا را درچهار دوره ی زير خلاصه کرد:
• 1931-1900 که دوره ی پيش از صنعتی شدن سينما در ايتاليا به شمار می آيد
• 1980-1928 دوره ی تمرکز گرايی در صنعت فيلم و پيدايش و کمال فرهنگ ملی سينمايی
• 1995-1968 که نتيجه ی تغييرات عمده ای بود که از دهه ی 1970 آغاز شده بود و ويژگی عمده ی آن بين المللی شدن توليد و حضور تهيه کنندگان و بازيگران غير ايتاليايی در سينمای ايتاليا بود
• از دهه ی 1990 تا کنون که دوره ی تغيير جايگاه سينما در زندگی ايتاليايی ها، رنگ باختن فرهنگ سينمای ملی و آغاز توليداتی است که بيشتر اروپائی اند تا ايتاليايی

هانطور که می بينيد هريک از اين دوره ها تا حدودی بر بخشی از دوره ی بعد از خود نيز سايه افکنده اند چونکه برخی از موجها و انواع فيلم پيش از آنکه خواست بازار و سليقه ی تماشاگر آنها را بکلی پس بزند، تا مدتها پس از پايان عصر و روزگار خود نيز ادامه پيدا کردند.




Monday, April 17, 2006

شب نهصد هفتاد و يکم: مرخصی اجباری

¯مرخصی اجباری را در سينما شهناز ديدم. شاهرضا. نبش گرگان. چهار راه پل چوبی.

فيلم، سرجمع يک شوخی چند خطی است درباره ی مثلا پيامدهای لايحه ی مرخصی اجباری که طی آن کارکنان ادارات می بايستی مرخصی هر سال را در همان سال می گرفتند و نمی بايست مانده ی مرخصی شان را به سال بعد انتقال دهند. از آن دستورات اداری که معلوم نيست چرا می دهند و چرا پس می گيرند.

با اين دستمايه، يک گروه از بازيگران نمايشهای برنامه ی صبح جمعه ی راديو ايران يکی از همان نمايشها را بصورت فيلم سينمايی ارائه دادند. مفرح بود. به اندازه ی خودش.

چهره ی تازه ی فيلم، آقای همايون بود که ابتدا آمد تا مردم را به ياد مرحوم تفکری بيندازد اما بعد ها خودش بيش از او سرشناس شد.

همايون در سالهای بعد از انقلاب به کلی از بازيگری دست کشيد و طرفهای چيذر به کسب کتابفروشی روی آورد. اما اين طور که می گويند، فرزند ايشان حالا در فيلمهای ايرانی بازی می کند.

سينما شهناز از آن سينماهايی بود که به علت دور ماندن از راسته ی سينما ها رونق چندانی نداشت. راسته های نزديک به آن يکی ميدان فوزيه بود در فاصله ی حدود دو کيلومتری در سمت شرق آن و يکی هم خيابان شاهرضا سر لاله زار نو به همان فاصله از سمت غرب، جايی که سينمای باشکوه رويال و سينمای خاطره انگيز تاج و بعد ها سينما ب ب بودند. يک سينمای آقای رقابی هم همان طرفها بود که به گمانم اسمش سينما کسری بود. رم در ساعت يازده را در آن سينما ديدم. اولين باری هم که به سينما تاج رفتم برای فيلم دربارانداز اليا کازان بود. کاری نداريم.

از مرخصی اجباری دور نشويم. مثل همه ی فيلمهای فارسی آن سالها نتيجه ی اخلاقی و مطالب آموزنده هم داشت که معلوم است در دل سنگ هيچکس اثر نمی کرد.

تنها چيزهايی که از آن فيلم در يادم مانده، صورت دوست داشتنی آقای همايون و اين خط از ترانه ی اصلی است که می گفت: مرخصی اجباری، با ماشين سواری و صدای بوق ماشين که چيزی بين بوق درشکه و قطار بود و صدايش بخشی از ترانه بود.

سينما شهناز را - که متعلق به يکی از اهالی شريف شهرستان راور استان کرمان بود که حالا اسم شريف شان يادم رفته - تازه تجديد دکوراسيون کرده بودند و تا مدتی که هنوز نو بود، سالن و صندلی هايش يک بوی خوبی می دادند که از نظر من "بوی سينما" بود.

هنوز بعد از نزديک به چهل سال هروقت ياد آن سينما می افتم يا اگر شانس بياورم و از کنارش رد شوم ياد آواز آقای جعفر پور هاشمی می افتم که از دهان آقای ناصر ملک مطيعی - در فيلم ديگری - می خواند:

اين پول مال بنز صد و هشتاد
اين پول مال باغچه ی فرح زاد

... که اين البته داستان ديگری است.

Wednesday, April 12, 2006

شب نهصد و هفتاد و دوم: گل گمشده

از آن محصولات نمونه ی استوديو عصر طلايی بود. دوره ای که جوان اولش منوچهر والی زاده بود و بدمن اش بهروز وثوقی.

بعدها آقای والی زاده يکسره خود را وقف دوبله و راديو کرد و شرح احوال آقای وثوقی هم که آنقدر اظهر من الشمس است که گفتن ندارد.

از آن سری فيلمهايی است که در آن زن نجيبی کارش به کافه می کشد و خواننده می شود. دو سه نوع از اين فيلمها داريم. خانمهای محترمی که از بد حادثه پای شان به کافه باز می شد، "هنرمندان" کافه ای که دل شان می خواست کار هنری را رها کنند و به سراغ زندگی شان بروند اما رندان نمی گذاشتند و هنرمندانی که طلبکاران می خواستند آنها را به زور از اين کافه به آن کافه ببرند. در اين سالها ديده ام که در فيلمهای ايرانی - بيشتر از يکی دو تا فيلم - خانمهايی هستند که در يک رستوران آشپزی می کنند و کسانی می خواهند نگذارند يا آنها را به رستوران ديگری ببرند که در آنجا آشپزی کنند.

حالا در نام بردن از نمونه ها ملاحظه دارم. اگر نديده ايد همين قدر از من قبول کنيد که آن طورها بود و اين طور هاست کم و بيش.

فيلم با تبليغات مفصل و پوستر هايی که به جای آنکه از درازی پرشده باشند از پهنا پر می شدند به روی پرده آمد اما خّب، - به اصطلاح - نگرفت. بعد ها دوصحنه رقص بانو مهوش در آن تعبيه شد و اتفاقا - شايد هم اصلا اتفاقی نبود - گل کرد. برای جوانهای امرزی خيلی سخت است که باور کنند اين دسته از هنرمندان، محبوب عده ای از هنر دوستان بودند. اما خّب، اين طور ها بود ديگر.

فيلم را اخيرا باز ديده ام. حالا چشمگير ترين نکته اش حرکت مختصری است که آقای وثوقی در صحنه ی آواز بانو ياسمين در کنار رودخانه از خود بروز می دهد. و البته همان دو صحنه که عرض کردم.

دنيا محل حيرت و عبرت است.

Wednesday, April 05, 2006

شب نهصد و هفتاد و سوم: آراس خان

آراس خان از آن فيلمهايی است که تنها يک بار ديده ام. در ده يا يازده سالگی يا همان حدود ها. يک جمعه صبح در سينما ميامی. ميدان فوزيه. يک هفته ای پيش از آنکه فيلم ديگری را با بازی آقای ناصر ملک مطيعی در برنامه ی نوروزی همين سينما ببينم.

چيز زيادی از فيلم يادم نمی آيد. اما آنقدر يادم می آيد که حتی همان موقع هم انتظارم را از فيلمی که قرار است چهره های ترکمن در آن باشد برآورده نکرد. خيلی دلسرد کننده بود. احتمالا آنونس فيلم را از خودش بهتر ساخته بودند.

با ديدن "برنامه آينده" آدم توقع داشت يک فيلم پر زد و خورد و پر کشش بيند. چيزی که دست کم يک هفته بتوان صحبتش را کرد.

اسب و تفنگ و کلاه پوستی را حرام کرده بودند. حيف. هنوز حرکت تند شده ی سوارکاران را يادم می آيد که ساختگی بودنش حتی برای ما بچه ها آشکار بود. بد تر از آن سبيلهای مصنوعی بود که از دور داد می زد و گريم را به اصطلاح "لو" می داد.

بعد ها که دوستان ترکمن پيدا کردم معلوم شد که اصلا اسم آراس خان هم بايد آراز يا اراز می بود. اسمی که معولا بصورت ترکيبی اراز دردی" در می آيد که حالا حتی معنی اش را هم يادم رفته. بگذريم."

تا سالها اين فيلم تصوير و تصور ذهنی ام از ترکمنها را - که ديده بودم و می دانستم چطور مردمی هستند - مخدوش کرده بود. درست مثل يک نقاشی زيبا که کسی با بی مبالاتی آن را کثيف کرده باشد.

... و سالها طول کشيد تا ياد گرفتم چطور به جای تبديل چنين فيلمهايی به خاطرات بد، می شود آنها را فراموش کرد.

Monday, April 03, 2006

شب نهصد و هفتاد و چهارم: رگبار

اَه که چقدر کيف داشت! سينمای پرسيا، دو قدم مانده به چهارراه زند، شيراز. برای ما که جوان بوديم؛ هميشه بهار بود.

اسم خيابانی را که سينما پرسيا نبش آن واقع شده بود يادم رفته. اسم سينمای روبرويش که حسن کچل و دهها فيلم ديگر را در آن ديده ام هم يادم رفته. اما سينما پرسيا را فراموش نمی کنم. اول بخاطر پرسيا و دوم بخاطر سينما.

سينما يک رستوران داشت جای بدی نبود. خيلی هم اسم و رسم داشت.

معمولا فيلم خارجی نمايش می داد. بعد ها که سينمای باشکوه آريانا - که هنوز گاهی خوابش را می بينم - بازشد و به مهمترين مرکز فرهنگی شيراز بدل شد، سينما پرسيا کم کم رونقش را از دست داد و افتاد به فيلمهای ايتاليايی و فرانسوی درجه ی دوم نشان دادن. اما نمايش رگبار بايد برايش افتخاری بوده باشد. برای ما که بود.

بهرام بيضايی را نمايشنامه هايش را خوانده بوديم و چند تايی مثل سلطان مار و زندگی مطبوعاتی آقای اسراری و پهلوان اکبر می ميرد - اين يکی هم مال بهرام بود؟ - را روی صحنه ديديم. بنظر مان خيلی آدم مهمی می آمد. هنوز هم فکر می کنم خيلی آدم مهمی است. (راستی شنيده ام سبيلش را هم زده و مثل ما صاف و ساده شده اما روزنامه ها هنوز عکسهای با سبيلش را چاپ می کنند).

اسم بهرام بيضايی را که می شنيديم يا کاری از او را که می خوانديم و اگر خوش شانس بوديم می ديديم؛ يک دفعه فکر می کرديم خودمان هم آدم مهمی هستيم. معلوم است که مهم بوديم وگرنه آثار بيضايی را نمی خوانديم و نمی ديديم. اصلا نويسنده و کارگردان خوب اين احساس اهميت را به اثر و موضوع و مخاطبش منتقل می کند. وگر نه يک جای کار می لنگد. و بهرام بيضايی استاد القای اهميت اثر و موضوع و مخاطب است.

تماشای رگبار خيلی چسبيد. از سينما که بيرون آمدم، جور ديگری به اين جهان تلخ و دشمنخو نگاه می کردم. سر اولين پيچ برگشتم ببينم کسی از خيل دشمنان تعقيبم می کند يا نه. شوخی نمی کنم.

يکی از اولين فيلمهای ايرانی بود که می ديدم بازيگرانش واقعا بازی می کنند. آدمهای تئاتری بودند البته. خود استاد هم احتمالا آن صحنه ی "ابليس شبی رفت به بالين جوانی..." را در فيلم آورده که بگويد متوجه اوضاع بوده است. شايد هم اين قصد را نداشته.

حتی همان موقع هم معلوم بود که فيلم مهم و تاثير گذاری است. اولين فيلم ايرانی است که هيچکدام از جذابيتهای سينمای روز را نداشت اما در حد خودش موفق بود.

درباره ی رگبار زياد نمی نويسم. چون حق مطلب با اين چند خط نوشته ی سردستی ادا نمی شود. اي مقدار را هم که نوشتم مثل ضربدری است روی ديوار که يادم باشد فيلم مهمی بود.

اما اين را بايد بگويم که از همين اولين فيلم و بعد ها، هر فيلمی را که از بهرام بيضايی ديدم با يک حس احترام و تواضع عميق و درونی نشستم و تماشا کردم. مخصوصا چريکه ی تارا، باشو، و مسافران را. همين طور کلاغ را. هرکدام را بارها ديده ام. بعضی ها را آنقدر زياد و با علاقه ديده ام که اگر بگويم چند بار، باور نمی کنيد.

هميشه از هرکس که بهرام بيضايی را آزرده يا قدر و ارزش و اهميت کارش را ناديده گرفته و من توان و جسارتش را داشته ام که او را سرزنش کنم؛ پرسيده ام که آخر مگر ما چند تا بهرام بيضايی داريم؟
چون قصه بدينجا رسيد، بامداد شد و شهرزاد قلب من لب از سخن فروبست11:53 PM



Sunday, April 16, 2006

شب نهصد هفتاد و يکم: مرخصی اجباری
¯مرخصی اجباری را در سينما شهناز ديدم. شاهرضا. نبش گرگان. چهار راه پل چوبی.

فيلم، سرجمع يک شوخی چند خطی است درباره ی مثلا پيامدهای لايحه ی مرخصی اجباری که طی آن کارکنان ادارات می بايستی مرخصی هر سال را در همان سال می گرفتند و نمی بايست مانده ی مرخصی شان را به سال بعد انتقال دهند. از آن دستورات اداری که معلوم نيست چرا می دهند و چرا پس می گيرند.

با اين دستمايه، يک گروه از بازيگران نمايشهای برنامه ی صبح جمعه ی راديو ايران يکی از همان نمايشها را بصورت فيلم سينمايی ارائه دادند. مفرح بود. به اندازه ی خودش.

چهره ی تازه ی فيلم، آقای همايون بود که ابتدا آمد تا مردم را به ياد مرحوم تفکری بيندازد اما بعد ها خودش بيش از او سرشناس شد.

همايون در سالهای بعد از انقلاب به کلی از بازيگری دست کشيد و طرفهای چيذر به کسب کتابفروشی روی آورد. اما اين طور که می گويند، فرزند ايشان حالا در فيلمهای ايرانی بازی می کند.

سينما شهناز از آن سينماهايی بود که به علت دور ماندن از راسته ی سينما ها رونق چندانی نداشت. راسته های نزديک به آن يکی ميدان فوزيه بود در فاصله ی حدود دو کيلومتری در سمت شرق آن و يکی هم خيابان شاهرضا سر لاله زار نو به همان فاصله از سمت غرب، جايی که سينمای باشکوه رويال و سينمای خاطره انگيز تاج و بعد ها سينما ب ب بودند. يک سينمای آقای رقابی هم همان طرفها بود که به گمانم اسمش سينما کسری بود. رم در ساعت يازده را در آن سينما ديدم. اولين باری هم که به سينما تاج رفتم برای فيلم دربارانداز اليا کازان بود. کاری نداريم.

از مرخصی اجباری دور نشويم. مثل همه ی فيلمهای فارسی آن سالها نتيجه ی اخلاقی و مطالب آموزنده هم داشت که معلوم است در دل سنگ هيچکس اثر نمی کرد.

تنها چيزهايی که از آن فيلم در يادم مانده، صورت دوست داشتنی آقای همايون و اين خط از ترانه ی اصلی است که می گفت: مرخصی اجباری، با ماشين سواری و صدای بوق ماشين که چيزی بين بوق درشکه و قطار بود و صدايش بخشی از ترانه بود.

سينما شهناز را - که متعلق به يکی از اهالی شريف شهرستان راور استان کرمان بود که حالا اسم شريف شان يادم رفته - تازه تجديد دکوراسيون کرده بودند و تا مدتی که هنوز نو بود، سالن و صندلی هايش يک بوی خوبی می دادند که از نظر من "بوی سينما" بود.

هنوز بعد از نزديک به چهل سال هروقت ياد آن سينما می افتم يا اگر شانس بياورم و از کنارش رد شوم ياد آواز آقای جعفر پور هاشمی می افتم که از دهان آقای ناصر ملک مطيعی - در فيلم ديگری - می خواند:

اين پول مال بنز صد و هشتاد
اين پول مال باغچه ی فرح زاد

... که اين البته داستان ديگری است.



Tuesday, April 11, 2006

شب نهصد و هفتاد و دوم: گل گمشده
از آن محصولات نمونه ی استوديو عصر طلايی بود. دوره ای که جوان اولش منوچهر والی زاده بود و بدمن اش بهروز وثوقی.

بعدها آقای والی زاده يکسره خود را وقف دوبله و راديو کرد و شرح احوال آقای وثوقی هم که آنقدر اظهر من الشمس است که گفتن ندارد.

از آن سری فيلمهايی است که در آن زن نجيبی کارش به کافه می کشد و خواننده می شود. دو سه نوع از اين فيلمها داريم. خانمهای محترمی که از بد حادثه پای شان به کافه باز می شد، "هنرمندان" کافه ای که دل شان می خواست کار هنری را رها کنند و به سراغ زندگی شان بروند اما رندان نمی گذاشتند و هنرمندانی که طلبکاران می خواستند آنها را به زور از اين کافه به آن کافه ببرند. در اين سالها ديده ام که در فيلمهای ايرانی - بيشتر از يکی دو تا فيلم - خانمهايی هستند که در يک رستوران آشپزی می کنند و کسانی می خواهند نگذارند يا آنها را به رستوران ديگری ببرند که در آنجا آشپزی کنند.

حالا در نام بردن از نمونه ها ملاحظه دارم. اگر نديده ايد همين قدر از من قبول کنيد که آن طورها بود و اين طور هاست کم و بيش.

فيلم با تبليغات مفصل و پوستر هايی که به جای آنکه از درازی پرشده باشند از پهنا پر می شدند به روی پرده آمد اما خّب، - به اصطلاح - نگرفت. بعد ها دوصحنه رقص بانو مهوش در آن تعبيه شد و اتفاقا - شايد هم اصلا اتفاقی نبود - گل کرد. برای جوانهای امرزی خيلی سخت است که باور کنند اين دسته از هنرمندان، محبوب عده ای از هنر دوستان بودند. اما خّب، اين طور ها بود ديگر.

فيلم را اخيرا باز ديده ام. حالا چشمگير ترين نکته اش حرکت مختصری است که آقای وثوقی در صحنه ی آواز بانو ياسمين در کنار رودخانه از خود بروز می دهد. و البته همان دو صحنه که عرض کردم.

دنيا محل حيرت و عبرت است.



Wednesday, April 05, 2006

شب نهصد و هفتاد و سوم: آراس خان
آراس خان از آن فيلمهايی است که تنها يک بار ديده ام. در ده يا يازده سالگی يا همان حدود ها. يک جمعه صبح در سينما ميامی. ميدان فوزيه. يک هفته ای پيش از آنکه فيلم ديگری را با بازی آقای ناصر ملک مطيعی در برنامه ی نوروزی همين سينما ببينم.

چيز زيادی از فيلم يادم نمی آيد. اما آنقدر يادم می آيد که حتی همان موقع هم انتظارم را از فيلمی که قرار است چهره های ترکمن در آن باشد برآورده نکرد. خيلی دلسرد کننده بود. احتمالا آنونس فيلم را از خودش بهتر ساخته بودند.

با ديدن "برنامه آينده" آدم توقع داشت يک فيلم پر زد و خورد و پر کشش بيند. چيزی که دست کم يک هفته بتوان صحبتش را کرد.

اسب و تفنگ و کلاه پوستی را حرام کرده بودند. حيف. هنوز حرکت تند شده ی سوارکاران را يادم می آيد که ساختگی بودنش حتی برای ما بچه ها آشکار بود. بد تر از آن سبيلهای مصنوعی بود که از دور داد می زد و گريم را به اصطلاح "لو" می داد.

بعد ها که دوستان ترکمن پيدا کردم معلوم شد که اصلا اسم آراس خان هم بايد آراز يا اراز می بود. اسمی که معولا بصورت ترکيبی اراز دردی" در می آيد که حالا حتی معنی اش را هم يادم رفته. بگذريم."

تا سالها اين فيلم تصوير و تصور ذهنی ام از ترکمنها را - که ديده بودم و می دانستم چطور مردمی هستند - مخدوش کرده بود. درست مثل يک نقاشی زيبا که کسی با بی مبالاتی آن را کثيف کرده باشد.

... و سالها طول کشيد تا ياد گرفتم چطور به جای تبديل چنين فيلمهايی به خاطرات بد، می شود آنها را فراموش کرد.



Monday, April 03, 2006

هزار و يک شب / شب نهصد و هفتاد و چهارم: رگبار
اَه که چقدر کيف داشت! سينمای پرسيا، دو قدم مانده به چهارراه زند، شيراز. برای ما که جوان بوديم؛ هميشه بهار بود.

اسم خيابانی را که سينما پرسيا نبش آن واقع شده بود يادم رفته. اسم سينمای روبرويش که حسن کچل و دهها فيلم ديگر را در آن ديده ام هم يادم رفته. اما سينما پرسيا را فراموش نمی کنم. اول بخاطر پرسيا و دوم بخاطر سينما.

سينما يک رستوران داشت جای بدی نبود. خيلی هم اسم و رسم داشت.

معمولا فيلم خارجی نمايش می داد. بعد ها که سينمای باشکوه آريانا - که هنوز گاهی خوابش را می بينم - بازشد و به مهمترين مرکز فرهنگی شيراز بدل شد، سينما پرسيا کم کم رونقش را از دست داد و افتاد به فيلمهای ايتاليايی و فرانسوی درجه ی دوم نشان دادن. اما نمايش رگبار بايد برايش افتخاری بوده باشد. برای ما که بود.

بهرام بيضايی را نمايشنامه هايش را خوانده بوديم و چند تايی مثل سلطان مار و زندگی مطبوعاتی آقای اسراری و پهلوان اکبر می ميرد - اين يکی هم مال بهرام بود؟ - را روی صحنه ديديم. بنظر مان خيلی آدم مهمی می آمد. هنوز هم فکر می کنم خيلی آدم مهمی است. (راستی شنيده ام سبيلش را هم زده و مثل ما صاف و ساده شده اما روزنامه ها هنوز عکسهای با سبيلش را چاپ می کنند).

اسم بهرام بيضايی را که می شنيديم يا کاری از او را که می خوانديم و اگر خوش شانس بوديم می ديديم؛ يک دفعه فکر می کرديم خودمان هم آدم مهمی هستيم. معلوم است که مهم بوديم وگرنه آثار بيضايی را نمی خوانديم و نمی ديديم. اصلا نويسنده و کارگردان خوب اين احساس اهميت را به اثر و موضوع و مخاطبش منتقل می کند. وگر نه يک جای کار می لنگد. و بهرام بيضايی استاد القای اهميت اثر و موضوع و مخاطب است.

تماشای رگبار خيلی چسبيد. از سينما که بيرون آمدم، جور ديگری به اين جهان تلخ و دشمنخو نگاه می کردم. سر اولين پيچ برگشتم ببينم کسی از خيل دشمنان تعقيبم می کند يا نه. شوخی نمی کنم.

يکی از اولين فيلمهای ايرانی بود که می ديدم بازيگرانش واقعا بازی می کنند. آدمهای تئاتری بودند البته. خود استاد هم احتمالا آن صحنه ی "ابليس شبی رفت به بالين جوانی..." را در فيلم آورده که بگويد متوجه اوضاع بوده است. شايد هم اين قصد را نداشته.

حتی همان موقع هم معلوم بود که فيلم مهم و تاثير گذاری است. اولين فيلم ايرانی است که هيچکدام از جذابيتهای سينمای روز را نداشت اما در حد خودش موفق بود.

درباره ی رگبار زياد نمی نويسم. چون حق مطلب با اين چند خط نوشته ی سردستی ادا نمی شود. اي مقدار را هم که نوشتم مثل ضربدری است روی ديوار که يادم باشد فيلم مهمی بود.

اما اين را بايد بگويم که از همين اولين فيلم و بعد ها، هر فيلمی را که از بهرام بيضايی ديدم با يک حس احترام و تواضع عميق و درونی نشستم و تماشا کردم. مخصوصا چريکه ی تارا، باشو، و مسافران را. همين طور کلاغ را. هرکدام را بارها ديده ام. بعضی ها را آنقدر زياد و با علاقه ديده ام که اگر بگويم چند بار، باور نمی کنيد.

هميشه از هرکس که بهرام بيضايی را آزرده يا قدر و ارزش و اهميت کارش را ناديده گرفته و من توان و جسارتش را داشته ام که او را سرزنش کنم؛ پرسيده ام که آخر مگر ما چند تا بهرام بيضايی داريم؟



Saturday, April 01, 2006

پشت اين ابرها آسمانی است
بالاخره اين زمستان هم گذشت. معلوم بود که می گذرد. ماهها بود که نبض گل زعفرانی زير خاک تيره می تپيد: تاک - پُم، تاک - پُم. زرد - سوسنی، سفيد - سُرخ...

**
شب عيد فکر می کردم نان امسال از کجا خواهد رسيد. روز اول فروردين آسمان سوراخ شد.

***
تمام فروردين را به عشق ديدار ارديبهشت سر خواهم کرد. يک بار ده سال پيش به کسی که از فروردين خشنود نبود، اميد ارديبهشت دادم. راست می گفتم. ارديبهشت آمد. زود. به هنگام خود. اما او نبود. ارديبهشتِ آن سال، او را قال گذاشت. ما را جا نگذارد!

****
پنجره باز است. اگر بدانی چند رنگ پرنده می خواند به چند لحن. شعر فارسی عجب چيزی است! عجب چيزی بود از همان آغاز: همه حسرتِ آنچه نيست. همه يادِ آنچه می توانست باشد و نيست. همه حسرتِ "نيست". خيام را نمی گويم. حسرت، آنقدر قديمی است که تاريخ ندارد. اسم ندارد:. "آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا؟"

*****
پشتِ اين ابرها آسمان است. باد بايد بيايد. تا ببينی.